در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ

سنِ تکلیفِ رفیقِ همراهم

سنِ تکلیفِ رفیقِ همراهم

بسم الله الرحمن الرحیم

دخترک خیلی مضطرب بود. اطرافیان، مدام او را تهدید می‌کردند که دوستی اش با این دوست تازه، خیل طول نمیکشد.

دخترک اما دلش گرم بود به تاییدی که گرفته بود. به مشورتی که با دلسوز ترین بزرگترش انجام داده بود. دخترک دلگرم بود به آرامشی که کنار این رفیق تازه داشت.

حالا ۹ سال از آن روزی که دخترک با ذوق و شوق، همراه رفیق جدیدش، زیر باران قدم زد و سرشار شده بود از احساس خوب میگذرد.

حالا رفیق تازه اش، یک یار صمیمی است و به سن تکلیف رسیده.

....

و در این ۹ سال خیلی اتفاق ها افتاده است. دخترک حالا دیگر بزرگ شده و حسابی یاد گرفته که «عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها»

مشکل ها، همان جایی سر و کله شان پیدا می شود که لحظات ناب اولیه، جایشان را به روزمرگی ها میدهند... همان جایی سر و کله شان پیدا می شود که همه چیز برای آدم عادی می شود... همان جا که به خودت می آیی و میبینی آرزوها و آرمان ها و رضایت ها، جایش را داده به غر غر کردن و ناشکری کردن ها...

آن جا که آدم یادش می رود اگر تغییری مثبت در زندگی اش اتفاق می افتد، میوه اش مسئولیت سنگین تر است نه احساس خودبرتر بینی داشتن...

.....

هر سال ، این تولد دوباره را به خودم تبریک می گویم تا یادم نرود، تصمیم برای چادری شدن، آغاز راهی بود برای معمولی زندگی نکردن. برای بنده ی معمولی خدا نبودن. حالا به این فکر میکنم که چادری شدن برای من، آغاز بندگی کردن بود.

تغییری که نمودش در ظاهر بود اما پسِ پرده ی این تغیبر ظاهر، تغییراتی بود که روز به روز بیشتر خودش را نشان داد...

....

حالا فهمیده ام چادری شدن برای من، آغاز راه پر مخاطره اما شیرین و خوش عاقبت دیگری بود: مبارزه با نفس...

اینکه حالا که عاشق چادر بودم و انتخابش کردم، چقدر مبارز میدانم که جلوی خواهش های دل بایستم و کارهایی را که او خوشش می آید و خدای چادرم خوشش نمی آید، انجام ندهم؟...

....

نباید یادم برود، چادری ها زهرایی نیستند اگر پهلویشان درد دین نداشته باشد... و هر سال به خودم یادآوری میکنم: یک سال دیگر از عمر چادر عزیزت گذشته، چقدر زهرایی بوده ای؟!

....

+ خوشبختی یعنی هر از گاهی، وقتی میخواهم مرتب تا کنمت و پشت در اتاق، آویزانت کنم، یا وقتی از جا لباسی برت میدارم که روی سرم، مرتبت کنم، ببوسمت و خدا را شکر کنم، بعد زیر لب بگویم: الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین (ع) علی ابن ابی طالب و الائمة المعصومین ...

....

+ بعد از مدت ها، نظرات را باز میکنم. چه خبر؟ :)

+ راستی کاش آن بزرگواری که به مطلب هایم رای منفی می دهد برایم بنویسد چرا؟ خیلی دلم میخواهد بدانم از نظر ایشان اشکال کارم کجاست :) حتی ناشناس :)

.....

+ عهدنامه

۱۳ نظر ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۲۶
پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۴۱ ق.ظ

قوی ترین زن دنیا!

قوی ترین زن دنیا!

بسم الله الرحمن الرحیم


بحث از کتاب دختران آفتاب، رسید به زن و سوال های همیشگی ذهنش:«چرا زن ها باید احساساتی باشن؟ اصلا چرا زن ها باید ضعیف باشن؟!»
- کی گفته احساساتی بودن بده و معناش ضعیف بودنه؟!
کمی فکر میکند. بعد با همان هیجان قبلی اش میگوید:«خب هست دیگه! چون زن ها بخاطر همین نمیتونن قاضی بشن!»
بحث را میکشانم به زنِ الگو:«بنظر تو چه زنی از همه قوی تره؟ اصلا الگوی خودت بین زن هایی که میشناسی کیه؟»
- نمیگم. اگه بگم مسخره م میکنی.
کلی نازش را میکشم و با قوی ترین ماشین سنگین، از زیر زبانش میکشم. بالاخره می‌گوید:«یه دختری بود که افسانه ش رو خونده بودم. تیرانداز بود و خیلی قوی و خشن بود. یه خانم هندی هم بوده که خیلی قوی بوده و تیرانداز بوده. سال ها قبل. به روستا رو نجات داده بوده...»
با هیجان ادامه می‌دهد:«فیلمش رو از تلویزیون دیدم. نمیدونی با چه جرئتی چشم دوخته بود تو چشم شاهزاده انگلیسی تا حقشو بگیره.»
بعد کمی فکر میکند و میگوید:«الگوی من اینان... تو زن‌های دور و برم کسی رو نمیشناسم.»
بی مقدمه میپرسم:«ماجرای حضرت زینب (س) رو میدونی؟»
بی حوصله میگوید:«همون گوشواره و اینا؟»
- نه. اینکه تو کاخ یزید چیکار کرده... بعد عاشورا چی شده... اینکه چرا بهشون میگن پیامبر عاشورا...
باز هم با بی حوصلگی میگوید:«نه. ولی آخه حضرت زینب که آدم نیست!»
جا میخورم ولی به روی خودم نمی آورم. میپرسم:«آدم نیست؟! پس چیه؟»
مردد جواب می دهد:«نمیدونم... آدم نیست دیگه. خب اونا معصوم بودن.»
- نه. حضرت زینب که معصوم نبودن!
اصرار میکند:«چرا دیگه. معصوم بودن. آخه اماما که نمیتونن الگوی ما باشن! اونا معصوم بودن ما که هیچ وقت نمیتونیم مثل اونا بشیم!»
- یعنی مثلا اونا سه تا چشم داشتن؟
عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و جواب میدهد:«خب نه!»
- چهار تا گوش؟
- نه!!
- تشنشون نمیشده؟ نمیخوابیدن؟ دسشویی نمیرفتن؟ ازدواج نمیکردن؟
- چرا خب...
- پس مثل مان دیگه!
- نه دیگه اونا معصومن. اصلا اونا نمیتونن الگوی ما باشن. حالا بگو ببینم حضرت زینب چی شده بوده؟
سوالش را نشنیده میگیرم. با اصرار میگویم:«اتفاقا میتونن الگوی ما باشن. اونا فقط چون وظیفه ی هدایت ما رو داشتن، خدا بهشون یه عصمت خاص داده بوده که بابتش ازشون توقع بیشتری هم داشته. اما یه مدل عصمت دیگه هم هست که آدما با گناه نکردن خودشون میتونن به دست بیارن.»
بی حوصلگی از نگاهش میبارد. اما کنجکاو است ماجرای کربلا رو بداند. من هم تا مطمئن نشوم واقعا دلش میخواهد بشنود، بنا ندارم حرفی بزنم.
- حالا بگو ببینم حضرت زینب چی بوده ماجراش؟
باز هم بحث را عوض میکنم. میخواهم به خوردش بدهم که معصومین هم آدمند! از فضا نیامده اند. حرفهای استاد غلامی توی سرم میچرخند و تازه میفهمم فاجعه ی دور کردن ائمه از زندگی عادی یعنی چه.
پیگیر ماجرای حضرت زینب(س) میشود:«آخرش نگفتی حضرت زینب چی شده بودا! باشه بپیچون.»
تقریبا مطمئن میشوم دلش میخواهد بداند. شروع میکنم:«ماجرای عاشورا رو که می دونی؟ پسراشون و برادراشون و ...»
- آره همشون میمیرن!
- آره. همشون شهید میشن. اونم نه معمولی ها... از داعش بدتر میکشنشون...
بی اختیار میخواهد دست هایش را بگذارد روی گوش هایش. انگار خاطره ی خوشی از روضه ندارد. یاد حرفهای شهید مطهری می افتم و تمثیل مناسب قصابی از بعضی روضه ها که احتمالا برای هم صحبت نوجوانم، خاطرات خوشی از امام حسین (ع) و محرم نساخته. موضوع را کش نمیدهم. سعی میکنم از فجایع عاشورا گذر کنم. با ساده ترین کلماتی که به ذهنم میرسد، هر چه از وقایع بعد عاشورا در ذهنم مانده برایش تعریف میکنم.
باورم نمیشود که دارد با این هیجان گوش می‌دهد. باورم نمیشود برای اولین بار است که دارد اینها را می‌شنود. سعی میکنم سنگ تمام بگذارم. آخرش میگویم:«احتمالا حضرت زینب تیراندازی و اینام بلد بودن. اسب سواری هم شاید... نمی‌دونم. ولی خب میدونم بهشون میگفتن عقیله ی بنی هاشم. یعنی خیلی عاقل و با سواد. اهل درس و علم بودن و ...»
معلوم است موضوع برایش خیلی جالب بوده... اما می‌گوید:«من نمیتونم مثل حضرت زینب بشم! من جلفم! »
- کی گفته تو جلفی؟!
- جلفم دیگه... تازه تو بعضی چیزا که اصلا نمیتونم مثلش بشم. نماز، روزه، حجاب...
- ولی خب تو که روزه میگیری!
- روزه های من که به درد نمیخوره...
- کی گفته به درد نمیخوره؟
- تازه من اگه حجاب بذارم همه تردم میکنن...
- هر کاری کنی یه عده یه چی میگن. سر حجاب نگن سر بقیه چیزا میگن. ولی اگه ۱۰۰ درصد هم نمیتونی مثلشون بشی، هرچقدر میتونی بشو. بقیشم خودشون کمک میکنن.
....
مامان می‌گوید:« چرا فیلم اینا رو درست نمیکنن؟!»
آهی میکشم:«موضوعات مهم تر دارن خب...» رو میکنم به سادات کوچولویم:«تو واقعا اینا رو نمی‌دونستی؟! تو مدرسه چی میگن به شماها؟ دهه محرم معلم دینی‌تون چی میگه بهتون؟ اصلا محرم تو مدرستون چه خبره؟!»
- ببین ما که معلم دینی جدا نداریم. خدااا رووو ششششکر زمان هدیه های آسمانیمونم خیلی کمه. درساشم خیلی مسخره س. من متنفرم از دینی. محرمام هیچی روضه با صداهای نخراشیده... که من معمولا پنبه میذارم تو گوشم.
.
.
حق میدهم به او. که خوشش نیاید از هدیه های آسمانی. حق میدهم که نتواند معصومین را الگوی خودش قرار دهد.
یاد حدیث از معصوم(ع) می افتم که فرموده بودند از ما اگر بگویید، فطرت های بیدار خوششان می آید. جذبمان می شوند. (مضمون)
چند ساعتی با هم صحبت کلاس ششمی ام گفتگو کردم و میدیدم که از گفتگوهایمان خوشش می آید. حرفهایش را میزند و میدیدم که جواب همه ی حرفهایش را پای مکتب اهل بیت علیهم السلام پیدا می‌کند.
ما همین حرفهای سادهٔ معصومین را دریغ کرده ایم از بچه هایمان.
دارم فکر میکنم اگر معلم دینی شوم، فقط به بچه هایم از تاریخ اهل بیت (ع) میگویم. از زندگی های پر فراز و نشیبشان. از قدرت روحی و معنوی و حتی جسمیشان! چیزی که همه ی انسان ها عاشقش هستند و گمشده ی همه است...: قدرت.
چه خوب بچه هایی داریم... چه خوب بچه هایی داریم که هنوز ته دلشان بند است... که هنوز با این همه کج سلیقگی و خراب کاریهایمان، فطرت هاشان را از شرمان حفظ کرده اند!
.
.
.
همان یک سوزن را هم نمیزنم به جان این دخترک دبستانی، به جایش یک جوال دوز میزنم به خودم... به خودم که چقدر کار نکرده مانده روی دستِ منِ مثلا طلبه...
.
.
اللهم استعملنی لما خلقتَنی له...
.
.
+ ناگفته های بسیار، بسیار، بسیار...از خودم، از زندگی، از سال جدید و ... اما... بماند بقیه اش :)

۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۴۱
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۲۰ ق.ظ

گم شدگی

گم شدگی

بسم الله الرحمن الرحیم

آدم ها یا به قلم وابستگی دارند و یا ندارند.

آن ها که به قلم ، وابستگی دارند،خودشان و جهانشان را در نوشتن پیدا می کنند. گاهی بعضی چیز ها را کشف می کنند.

اینجور آدم ها، اگر ننویسند، اگر کلاف واژه هاشان بیفتد گوشه ی اتاقک تاریک ذهن و خاک بخورد، اگر دو میلِ دستشان را به کار نگیرند که رج به رج، واژه ها را ردیف کنند و یک شال گردن خوشگل برای سرمای گاه گاه خلوتشان ببافند، اگر آن قدر ننویسند که رنگ از رخ و روی کلاف های رنگارنگ حروف، بپرد، خودشان را گم میکنند. جهانشان را گم میکنند. درگیر روز مرگی می شوند.

آدم هایی که وابستگی دارند به نوشتن، اگر ننویسند، یک چیزی ازشان کم می شود و یکهو به خودشان می آیند می بینند گم شده اند.

درگیر گم شدگی نشوید. بنویسید. بنویسید که گم نشوید. حتی شده پراکنده، حتی شده فقط برای دل خودتان.

ولی بنویسید. حتی شده گهگاهی یک گزارش کار برای فرمانده...

مگر نه اینکه ما همه قرار است سرباز باشیم برای فرمانده ای که جهان خیلی بی تاب حضور اوست؟

بنویسید... حتی شده یک گوشه ی دنج که هیچ کس جز خدا و امام زمان (عج) خواننده ی حرفهایتان نباشند.

...

.

.

گیره: اختیار قلم به دست خودش...

+عهدنامه

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۲۰
سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۳ ب.ظ

بیت الفرح

بسم الله الرحمن الرحیم

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: انَّ فِی الْجَّنةِ دارا یقالُ لَهُ دارُ الْفَرَحِ لا یدْخُلُها الّا مَنْ فَرَّحَ الصِّبْیانَ بهشت را خانه ای است به نام خانه شادی، کسی در آن داخل نمی شود مگر این که کودکان را شاد کند.

کافى، ج 6، ص 49.

۶۲۷۳۸۱۷۰۱۰۰۷۴۱۲۲

برای اطلاعات بیشتر:

Instagram.com/jahadi_bentolhoda

۲۵ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۳
سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۰ ق.ظ

زنبورِ بی عسل

زنبورِ بی عسل

بسم الله الرحمن الرحیم

از شلوغی شبکه های اجتماعی به وبلاگ پناه آوردم که بنویسم.

و حالا باز هم وبلاگ برایم شده عادت! هر بار که می آیم، چهل، پنجاه ستاره ی روشن آن بالا چشمک می زند. بعضی هایشان ماه هاست که روشنند و من وعده ی «میخوانم» حواله شان کردم. (البته دیشب همۀ ستاره‌ها را خاموش کردم!)

مثل سالهای نوجوانی، ساعت ها مینشینم پای کامپیوتر و به خودم می آیم میبینم شب شده!

با این تفاوت که من دیگر آن منِ نواجوان ِ ده - دوازده سال پیش نیستم. خیلی چیزها میدانم که آن زمان نمی دانستم و خیلی پشیمانی ها دارم از عملکرد های غلط و نادرستم.

میدانید، باید کوبید و از نو ساخت!

خودم را میگویم!

زندگی را...

عادت ها را...

اولویت ها را

و از همه مهم تر، عمل کردن به دانسته ها را...

مدت زمان: 3 دقیقه 41 ثانیه


گیره: با خودم فکر میکنم بنشینم بنویسم چه میدانم، چه نمی دانم ... نه نه! فقط بنویسم چه میدانم که عمل نمیکنم و باید عمل کنم! کجای کارم... آدم اگر به خودش نرسد، اگر حواسش به اولویت هایش نباشد و هر طرفی برود که دلِ بی عقلش می رود، می شود یک زمین ِ آفت زده. دیگر هرچه بذر بکارد در وجودش، ثمر نمی دهد.

گیرۀ کوچک: گفتم دلِ بی عقل. خب یک دلِ عاقل هم داریم :)

سنجاق: بیابید پیوند عنوان را با تصویر مطلب :)

سوزن: این قطعۀ کوتاه تصویری، حجت را بر من یکی تمام کرد. قطعه های زیبا و کاربردی ِ این چنینی را در راستای توسعۀ فردی، همراه یک عالَم مطالب خوب دیگر برای مدیریت زمان و برنامه ریزی، ببینید و بخوانید در اینجا.

منگنه: چندین موضوع را ردیف کرده ام در قسمت یادآوری های شخصی ام در مرکز مدیریت... خیلی دلم می خواهد بنویسم اما اینکه بشود یا بتوانم را نمی دانم. در مراحلی از زندگی ام به سر می برم که حسابی نقطۀ عطفند... خیلی مهم است چه تصمیمی بگیرم و چگونه عمل کنم. می شود برایم دعا کنید؟


الوعده وفا: این، فایل پی دی اف درسنامۀ کلاس وبلاگ نویسی من است. همانی که بابتش در وبلاگ مطلب گذاشته بودم و از شما نظر خواسته بودم. برخی دوستان تقاضا داشتند سر فصل هایش را بدانند. فایلش تقدیم می شود. شایستۀ شما نیست و بسیار بسیار مبتدی است. اما در صورتی که تمایل به دریافت اطلاعات بیشتر و جزئیات بیشتر در مورد سرفصل ها را داشتید، پیام بگذارید.

+ عهـ نامه ـد

۱۱ آذر ۹۹ ، ۰۷:۵۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ آذر ۹۹ ، ۱۳:۳۲
شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ

اسارت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۰
شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۴۰ ق.ظ

چالش اولین شعر و چند مطلب دیگر!

بسم الله الرحمن الرحیم

.

چادرش را کشید روی سرش

چشم هایش هوای بارش داشت

.

باز هم سر سپرد به سنگ مزار

باز هم، دختری که خواهش داشت

.

چادرش رنگ خاک گرفت، بهتر!

همچو نوری، امید تابش داشت،

.

فاصله بین او و مادر عشق،

اندک اندک خیالِ کاهش داشت

.

خیره شد بی صدا  به عکس شهید

چه نگاهی چقدر نوازش داشت

.

جنگ و صلحی میان چشم و لبش

اشک و لبخند، مدام چالش داشت

.

دختر انگار کمی خجل شده بود

از دلی که به غیر کوشش داشت

.

باز هم لب گشود به راز و نیاز

آسمان هم هوای بارش داشت...

.

محدثه سادات نبی یان

پاییز 1393


جمعیت سنجاق و گیره های مقیم پست:

.

  1. سین دال عزیزم، چالشی به راه انداخته بود تحت عنوان «اولین شعر». این شعر، اولین شعر زندگی من نیست! من موزون نوشتن را از 8 سالگی شروع کردم و با نوشتن ترانه های کودکانه. اما این شعر، دومین شعریست که در دفتر شعر معاصرم(!) نوشتم. نوشته های کودکی ام گم شد(افسوس) عده ای را هم خودم معدوم کردم. سال 93 که پس از سال ها، به شعر گفتن برگشتم، این شعر، جزء اولین سروده هایم بود. ممنون از سین دال بخاطر به راه انداختن این چالش...
  2. تصویر این شعر، تصویر دخترکیست که رفته به امام زاده علی اکبر(ع) چیذر، سر مزار شهید احمدی روشن و با عکس خندانش درد دل میکند.
  3. دشمن در سالگرد به سوگ نشستنمان بخاطر از دست دادن سرمایه های انسانیمان، سرمایه ای دیگر را از ما میگیرد و ما همچنان به فکر سازشیم! (پیوند های روزانه را ببینید لطفا و پیوند «شهادتت مبارک کافی نیست!» را مطالعه کنید لطفا... دل پر درد صالحه، حرفهای دل من را نوشته...)
  4. صمیمانه از بزرگوارانی که در پست قبلی مشارکت کردند تشکر میکنم. واقعا برایم مفید بود و دارم سعی میکنم تمرین کنم. اما فرصت و موقعیت پاسخ دادن به برخی نظرات را هنوز پیدا نکرده ام. در سبک زندگی جدید وبلاگی ام(!) شاید تغییراتی به وجود بیاورم. (تا حدی به وجود آورده ام) یکیشان همین شیوه ی پاسخ به نظرات و ... است. شما اگر برای نظراتتان پاسخی دریافت نکنید دلگیر می شوید یا انگیزه تان کم میشود برای نظر گذاشتن؟ (این را صرفا جهت نظر سنجی میپرسم که حال و هوای وبلاگ نویسها را بیشتر بشناسم.
  5. فعلا زیاده حرفی نیست... شاید بیایم و باز هم به گیره ها اضافه کنم و شاید هم نه!


مرد های مرد را ، آغاز و پایان روشن است...

۸ نظر ۰۸ آذر ۹۹ ، ۰۹:۴۰
يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ق.ظ

حالِ بدِ یک خواهرِ عاشق

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ آذر ۹۹ ، ۰۰:۵۸
جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۱۳ ب.ظ

هذیان نویسی‌های یک شاعر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
.
وقتی هوای حوصله ام پس شد،
وقتی واژه برای قافیه کم آوردم و شعرم خلاف جاذبه، به بی وزنی میل کرد،
دست کلمات را گرفتم و اینجا آوردمشان.
گفتم مرتب و منظم بنشینید . می خواهم ذهن خسته ام را مشت و مال دهم!
.
واژه ها گفتند:
چرا نمی گذاری ورجه وورجه کنیم؟
کمکت میکنیم خستگی ذهنت را به در ببری.
چرا اصرار میکنی در وزن بیاوریمان؟ بگذار راحت باشیم که ببینی چه خوب این خستگی چند ساله بار و بندیلش را جمع می کند  و می رود!
.
مهربان تر نگاهشان کردم.
دست از معنای کامل برداشتم.
گفتم خب! کمی بدون معنا به هم ببافید! ولی وزن را فراموش نکنید. قافیه را هم!
.
چپ چپ نگاهم کردند!
توی مغزم رژه رفتند! خواب را از چشمم گرفتند! نه گذاشتند منظم بنویسمشان که عطش شعر نوشتنم، سیراب شود و نه گذاشتند ننویسمشان که به جرم بی وزنی، اعدام شوند!
.
دویدند، رهای رها...
ورجه وورجه کردند.
تشنه بودند.
به دریای قلم که رسیدند، خودشان را در کاغذ، سیراب کردند.
انگشت هایم را لغزاندند...
به هم چسبیدند...
این جملات را ، بی نظم، پشت هم ردیف کردند...
.
هوای حوصله ام دیگر پس نیست.
مرا خدای خلاق ، خالق آفریده است.
آرام گرفته ام با نوشتن همین چند خط...
.
.
.
گیره: در احوالات تلاش برای نوشتن غزل‌هایی نو... عاشقانه نوشتم. تک بیت هایی که دو-سه سالی بود منتظر بودند غزل شوند، به بار نشستند. الحمدلله. با واژه ها مهربان شدم... بد هم نیست گاهی فقط بنویسم. توصیف کنم، رویا ببافم. نه؟ دوست دارید بخوانیدشان یا فکر میکنید وقتتان تلف میشود با خواندن متن هایی که هدف خاصی را دنبال نمیکنند؟
.
.
۵ نظر ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۵:۱۳
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...