در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیاده‌روی اربعین حسینی

بسم الله الرحمن الرحیم

نیستم در حرمت... هست ولی بودن ها!

.

آقای همسفر میگفت خوشش نمی آید به این سختی برود کربلا: «اصلا که چی؟ باید تر و تمیز بری زیارت. قشنگ بری هتل... اینجوری خیلی کر و کثیف میشی. اصلا معلوم نیست چیزایی که تو راه بهت میدن تمیزه؟ کثیفه؟»

میگفت :«تو توی تهران مدام میگی من پیاده نمیام و همه ش میخوای آژانس بگیریم! چطوری میخوای از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟» برایش توضیح می دادم و میگفت :«نه! نمیتونی. مطمئنم نمیتونی این همه پیاده بری!»

دلم پر میکشید برای اربعین رفتن. از همان روزهای اول هم گفته بودم. اما اصرار نکردم. پیش خودم گفتم شاید حالا برایش مسئولیت سنگینی ست که در دوران عقد برویم کربلا. اصلا آقای همسفر که کاره ای نیست. امام حسین(ع) باید بطلبد...

.

سال اول عقدمان از میدان امام حسین(ع) تا حرم را پیاده روی کردیم و این برای من که همیشه در حسرت یک همراه بودم برای این جور دوست داشتنی ها، یک آرزوی دست نیافتنی بود. سال بعدش، در حالی که چند ماهی مانده بود به عروسیمان، یک روز عصر، آقای همسفر زنگ زد و گفت:«نظرت چیه بریم پیاده روی اربعین؟» 

گفتم:«کور از خدا چه می خواهد جز دو چشم بینا؟»

دیگر روی زمین نبودم. انگار توی آسمان ها پرواز میکردم.

روی ابرها، وسایلم ار جمع کردم. بار اول بود که میخواستم از ایران خارج شوم. برای گرفتن گذرنامه ام اقدام کردم. همه چیز خیلی زود گذشت و در کمال نا باوری راهی شدم. کل مسیر مثل یک رویا بود. مثل یک خواب.

از مرز شلمچه راهی شدیم. 

«همه چیز برایم شبیه یک خواب است. هنوز باورم نمیشود راهی شده ام. حالا تازه از مرز رد شده ایم. یک کفگیر برنج و کمی خورش قورمه سبزی خورده ام و از صبح، 5 یا 6 لیوان آب معدنی. از این آب معدنی ها که روی درشان فویل کشیده اند.

ساعت 21:35

داریم به سمت نجف می رویم. باور کردن این کلمات برایم دشوار است.

میخواهم این سفر را به نیابت از حضرت آقا و شهدایی که کربلا نرفته اند بروم. دیشب از خیلی ها خداحافظی کردم. کاش میشد در کربلا میماندم و دیگر بر نمیگشتم.

...

در جایی توقف کردیم که نمی دانم کجا بود. حسینیه و موکب سیدة رقیة(س)

همین الان سر برگرداندم و به آقای همسفر گفتم بیا اسم دخترمان را رقیه بگذاریم. فاطمه، زهرا، زینب، رقیه و ... . دلم میخواهد به اندازۀ تمام نام های مقدس شیعه، دختر داشته باشم.

شام را برنج و مرغ خوردیم. کمی با ذائقه مان جور نبود.

مردم عراق شبیه خودمان هستند. کمی پر جنب و جوش تر و پر حرارت تر، شبیه جنوبی های خودمان. برادری را حس میکنم.

بعد از ظهر که در بصره بودیم، پیکسل های برادری ایران و عراق را بینمان توزیع کردند. پیکسل هایی از تصویر حضرت آقا و آیت الله سیستانی هم بود که به ما نرسید.

خادمانی از آذربایجان شرقی به خادمان حشد الشعبی کمک میکردند در موکبی به نام شباب علی اکبر(ع). در مرز، زائرانی را دیدیم اهل جمهوری آذربایجان که دوست داشتنی عزاداری می کردند.» (4 آبان 97- جمعه)

.

باورم نمیشد این من باشم در عراق. مرور میکردم سال های زندگیم را. عراق انگار که وطن خودم باشد. عراقی ها انگار که هم وطن های خودم باشند. چرا هیچ احساس غریبی نمی کردم؟

« حالا در نجفم... پر می کشم برای حرم امیرالمومنین(ع) اما نمی توانم تنهایی بروم. ما خانم ها در یک خانه اسکان داده شدیم و آقایان بدون اسکان مانده اند. برای من که تا بحال پایم را از ایران بیرون نگذاشته ام، تجربه ی جذابی است.

...

جذاب ترین همسفرهای ما، کوچولوهای همسفر هستند. از شیرخوار تا نوجوان و جذاب تر، پدر و مادرهایشان که جگر کرده اند با این ها به این سفر بیایند. به آقای همسفر میگویم بیا ما هم با بچه هایمان به پیاده روی اربعین بیاییم. سر تکان می دهد.» (5 آبان 97 - جمعه)

بعد از زیارت حرم امیرالمومنین(ع)، راهی مشایة شدیم. فکرش را هم نمی کردم تمام مسیر را حتی بدون یک بار ماشین گرفتن، پیادۀ پیاده طی کنم و این قدرتی جز عشق نبود.

روزها استراحت میکردیم و سحر راه می افتادیم. 

در عشق عراقی ها ذوب می شدیم. محو تماشای مردمی می شدم که در مسیر، ایستاده بودند و هر چه داشتند، در طبق اخلاص گذاشته بودند.

عطر، دستمال کاغذی، خرما، واکس، غذا، قهوه، چای عراقی و ...

چه نوای شیرینی بود «زائر زائر» گفتنشان... 

جگر آتش گرفته ام این روزها چقدر محتاج «مای بارِد» است...

پاهایم تاول زده بود اما باز هم راه می رفتم. در هر موکب، خاطره ای میساختم. آقای همسفر نگران تنهایی ام بود و این تنهایی برای من نعمت! برای خودم خلوتی داشتم و با آدم های جدید آشنا میشدم و با عراقی ها، شکسته بسته، حرف میزدم و هر طور بود منظورمان را به هم میرساندیم.

چه لحظه ای بود برای بار اول دیدن گنبد حرم حضرت ارباب (ع)... قابی که پیش از آن فقط توی عکس ها دیده بودمش.

کربلا خیلی شلوغ بود و آقای همسفر صلاح نمیدانست بین الحرمین برویم. حرفش را گوش کردم. در کربلا گم شده بودیم و همسفرانمان را پیدا نمی کردیم. پرسان پرسان، موکبی پیدا کردیم که متعلق به افغانستانی ها بود. آن شب ماندنمان کنار افغانستانی ها، در یک ساختمان نیمه کاره، باعث شد بفهمیم چقدر هموطنان غیر رسمی مهمان نوازی داریم. 

به زور از عراق دل کندم در حالی که زیارت نکرده بودم. در حالی که حرم ندیده بودم. یک سال تمام به دلم وعدۀ کربلا دادم و اربعین 98، راهی شدیم. این بار آقای همسفر، خادم رسانه ای بود و من هم کنارش بودم. قرار بود در مهدکودک باشم که نشد. برای همین، صبح تا شب، توی موکب بیکار بودم و از طرفی بخاطر دور بودن حرم ، تنهایی هم نمی توانستم به جایی بروم. حدود 10 روز در عراق بودیم اما نتوانستم بیش تر از یکی دو بار، به زیارت بروم. با موکب هایی که اطراف اسکانمان بود، آشنا شده بودیم و دوست. یکیشان، از سوی مادر ایرانی بود و اهل بصره. بعد از ظهر ها خانم مداحی میامد به موکب و مراسم عزاداری زنانه داشتند. بعدش با کیک و نوشابه پذیرایی می کردند. گاهی هم آبمیوه ی مخلوط.

سال گذشته هم به دلم وعده ی سال بعد را دادم  و توانستم دل بکنم... 

امسال از وقتی کرونا خودش را نشان داد، دل نگران اربعین بودم. مدام خودم را دلداری میدادم که تا اربعین یک جوری ماجرا حل و فصل می شود... نشد! نقشه ها کشیده بودم برای اربعین. چه خوش خیال بودم که فکر میکردم پیاده روی رفتنِ هرسال، به نامم سند خورده!

تمام این روز ها فرار کردم از مرور خاطرات. فرار کردم از فیلم های شبکه های اجتماعی. فرار کردم از قاب مشایة در تلویزیون. نمیتوانم تحمل کنم ببینم و نباشم. نمیتوانم بار این همه حسرت را بر دوش ناتوانم بکشم.

سال گذشته، در شلوغی بین الحرمین، باز هم حسرت به دیدار حرم حضرت عباس(ع) ماندم و به دلم وعده داده بودم امسال به زیارت می روم...

حالا چطور حالیِ دلم کنم که امسال باید در خانه بمانیم؟

فکر میکنم قلبم مرده باشد. مرده است که هنوز می تپد...

فکر میکردم حکما باید از تپیدن دست بردارد وقتی بفهمد قرار است اربعین در تهران باشیم، وقتی بفهمد وعده هایی که یک سال به او میدادم، همه اش دود شده رفته هوا.

نمیدانم از چه پشیمان باشم. من بد کردم! قبول. من نباید غر میزدم وقتی پایم تاول زد. نباید گله می کردم از شلوغی. نباید غر به جان عراقی ها میزدم و هی انتقاد پشت انتقاد. کاش با گفتن «غلط کردم » همه چیز حل میشد.

کاش مثل همان 2 سال پیش، ناباورانه آقای همسفر زنگ می زد و میگفت:«میای با هم بریم پیاده روی اربعین؟»...

کاش از این ای کاش ها، چیزی عایدم میشد...

چه انس گرفتن مشمئز کننده ایست در جان انسان. چه زود عادت کرده ام به همه چیز.

چه جان سخت شده ام...

شعبان و رمضان را بی مجلس پشت سر گذاشتیم، محرم را غریبانه گذراندیم، اربعین را در پایتخت دود سر میکنیم... چه خوب مرده هایی شده ایم این روزها. چه زندگی پر از مرگی داریم و چقدر به آن عادت کرده ایم.

.

به ماسک، به الکل، به در آغوش نگرفتن!

به کربلا نرفتن، به دست به ضریح گره نزدن...

به زیارت نرفتن عادت کردیم!

چه میگویم؟

ما آدم هایی هستیم که قرن هاست خورشید را از پشت ابر زیارت می کنیم و هنوز زنده ایم! ما به بی امامی عادت کرده ایم و زندگیمان را میکنیم... این ها که چیزی نیست!

شاید امسال باید در خانه میماندم که از حسرت بمیرم. فکر کنم ببینم چه باید می کردم که نکردم. چه کنم که این همه مرگ، تمام شود؟ چه کنم امام زمانم برگردد؟...

.

در کربلا یا اینکه در تهران، باید حسینی تر شوم آقا

دست مرا محکم بگیری کاش... شاید حسینی تر شوم آقا!

.

با پای جسمم نه! ولی حتما، با پای دل راهی راهم تا

از اربعینت بگذرد حدم، بی حد حسینی تر شوم آقا...*

.

* وقتی این دو بیت را، 2 آبان 97، داخل تاکسی مینوشتم تا برای دوستان جامانده از کربلایم بفرستم، فکرش را هم نمیکردم روزی خودم مبتلایش شوم... اما آری... باید حسینی تر شوم آقا!

.

پایان بندی برای متنی سراسر حسرت، برای یک بی توفیقی عظیم، کار من نیست.

این متن را ناتمام بخوانید. نا تمام نوشتم...

پایانش وقتیست که این مردگی ها، زندگی شود... و زندگی به جز ظهور منتقم خون حسین (ع) و میزبان اصلی مشایة، مگر معنی دیگری دارد؟

۱۳ نظر ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۵
يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۱ ق.ظ

مبارزه در نود دقیقه!

مبارزه در نود دقیقه!

بسم الله الرحمن الرحیم

من اصلا فوتبالی نیستم. یعنی تا قبل از ازدواجم تصوراتی در مورد قوانین فوتبال(مثلا کرنر) داشتم که آقای همسفر، روده بر شده بود از دستم وقتی برای اولین بار سر جام جهانی، با هم فوتبال میدیدیم. 

طوری از مرحله پرت بودم که فکر می کرد شوخی میکنم اما من واقعا جدی بودم!

اصلا فرق استقلال و پرسپولیس را هم نمی دانم. تیم ملی را میشناسم آن هم فقط در حد اتفاقات شاخص. مثلا ماجرای گل خداداد عزیزی، مقاومت مقابل مسی و گرفتن پنالتی رونالدو! میخواهم بگویم تا این حد چیزی از فوتبال سرم نمی شود.

اما دیشب بعد از برد پرسپولیس خوشحال شدم. نه بخاطر اینکه یک تیم ایرانی به مرحلۀ نهایی صعود کرده؛ بخاطر اینکه این تیم فوتبال ایرانی، با یک سرمربیِ (درست میگویم؟!) ایرانی این افتخار را کسب کرده...

گفتم که اصلا فوتبالی نیستم! اما خیلی حرص و جوش میخورم بابت چالش بر سر مربی های خارجی و مجیز گوییشان و پول گرفتن هایشان... که چه؟ بیایند یک تیم را نجات دهند؟ با این همه خرده فرمایش؟

خب یعنی ما مثل یحیی گل محمدی نداریم در کشورمان؟

نمی توانیم با سرمربی ایرانی به جایی برسیم؟

حتما باید کرور کرور دلار بی زبان خرج این مربی های پر افادۀ خارجی شود؟

گفتم که از فوتبال سر در نمیارم و علاقه ای هم ندارم که سر در بیاورم!...


سنجاق: قطعا بیشتر از 90 دقیقه طول کشیده بازی دیشب!

پیوست: یادتان هست از یک کلاس وبلاگ نویسی گفته بودم؟ دیروز جلسۀ آخرش را برگزار کردم. تجربۀ شیرینی بود . خصوصا جلسۀ آخر که در همکلاس بود. از راهنمایی همگیتان ممنونم. طرح درسی نوشتم در 7 جلسۀ نیم ساعته و اجرایش کردم. 4 ویدیوی ضبط شده از صفحۀ کامپیوتر و 1 جلسۀ 90 دقیقه ای در سامانه ای بر خط! این کلاس باعث شد تدوین فیلم را هم شکسته بسته یاد بگیرم و بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم و حالا برای کلاس قصه گوییمان مرتب کلیپ میسازم! آن هم فقط با نرم افزار Cam Tasia ! نه پریمیر و ادیوس و این قر و فر ها!

۹ نظر ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۰:۱۱
دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۸ ق.ظ

ما را به سخت جانی خود، این گمان، نبود!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۱:۴۸
دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۳ ق.ظ

شروع روزهای خوب

شروع روزهای خوب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۱:۴۳
چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۴۶ ب.ظ

میدهم من تو را سر و سامان!

میدهم من تو را سر و سامان!
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ مهر ۹۹ ، ۲۰:۴۶
يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۱۲ ق.ظ

زندگی چیست؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۱۲
يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۲ ق.ظ

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...

بسم الله الرحمن الرحیم

.

استاد می گوید :« تا جوان هستید باید روزی 5 غزل بنویسید. حالا نخواهید بنویسید کی می نویسید؟»

و من پر میکشم به روزهای خوشِ 19 - 20 سالگی. که قلم را می گرفتم در دستم و بی محابا می نوشتم و فکر میکنم به حالا که برای نوشتن حتی یک خط، باید ساعت ها فکر کنم، باید ساعت ها تمرکز کنم مگر خودم را بیابم.

.

استاد می گوید یک شاعر، یک آدم ادبی، نمیتواند بدون خلوت ادبیت به خرج دهد. میگوید باید معنای شب را درک کرد، اما نه به معنای امروزی اش که شب ها تا صبح سر در گوشیست و تکنولوژی!

میگوید شاعر باید خلوت داشته باشد. باید شب داشته باشد و من فکر می کنم به همه ی بی رحمی خودم در مقابل خودم. در مقابل آن شاعر لطیف درونم که دلش میخواست ساعت ها غرق شود و تفکر کند، اما آنقدر کار سرش ریختم که دیگر حتی خودش را یادش نمی آید، که تمام لحظه هایش شده دلتنگی. که با یادآوری خاطرات دورش فقط اشک است که برایش می ماند و حسرت.

.

اینطور که نمی شود! بالاخره باید خودم را نجات بدهم یا نه؟

بالاخره باید یک جایی جلوی این زندگی بی رحم مدرن را بگیرم یا نه؟

جایی که یادم بیاورد زندگی فقط چرخیدن در این اکانت و آن اکانت و سرک کشیدن توی این وبلاگ و آن سایت نیست.

که زندگی با حوصله پختن یک ناهار خوشمزه است برای آقای همسفر. زندگی تر و تمیز کردن خانه است و به انتظارش نشستن برای آمدن. زندگی همان روزهای خوش اول بعد از ازدواج است که مثل بچه ها از دیدن در و دیوار خانه ی نقلیمان ذوق میکردم و توی دلم میگفتم:«وای! یعنی اینجا خانه ی ماست؟ این همان آشپزخانه ایست که مدتها آرزو داشتم تویش کیک بپزم؟ این همان اتاقیست که سالهاست انتظارش را میکشم تا کتابهایم را در کتابخانه اش بچینم و در و دیوارش را پر از عکس اعتقاداتم کنم؟»

.

آری... من زندگی را گم کرده ام. لابلای بی نظمی و بی برنامگی این روزهایم که اسمش را سر شلوغی گذاشته ام. لابلای خیل اکانت ها و ایمیل ها و پیام رسان های نصب شده روی گوشی ام. لابلای پست های ترسناک اکسپلور اینستای ناگرام! و لابلای این سرعت بی رحم زندگی مدرن که مرا حتی از خدا هم جدا کرده. آنقدر که حتی اندازه ی تمرکز سر نمازها و دعا کردن بعدش در تعقیبات هم برایش وقت ندارم.

خودم را گم کرده ام لابلای فراموشی ِ «قوا انفسکم»... لابلای گم کردن اخلاصم... لابلای گم کردن ِ «برای خدا وجود داشتن» ...

خودم را گم کرده ام لابلای خیل آدم هایی که مثل من فکر نمیکنند و من اصرار دارم به مثل من اندیشیدنشان...که شب و روزم شده چطور بودن برای خوشایند آن ها. سر راست را کج کردن برای دیده شدن!

و دیده شدن!

قاطی کردن اخلاص و هنر... هنر، هنر است اما نمیشود به بهانه ی اثرگذاری، آدم یادش برود که قلب ها دست خداست و از اصولش کوتاه بیاید و آنقدر کوتاه بیاید که حتی یادش بروند اینها اصولند! نه حواشی...

.

باید خودم را بردارم و به جایی دور، خیلی دور فرار کنم.

جایی که بشود تویش کمی با آرامش نفس کشید. جایی که شب ها اضطراب محاصره ام نکند. جایی که دیگر کابوس کارهای نکرده ام را نبینم. جایی که دیگر افسوس نخورم!

.

«آهای دختر! بجنب! خیلی زود دیر میشود...»

آری!

آنقدر دیر که به خودم آمده ام و 5 سال از آن تولدی که کنار تابوت شهدای غواص جشنش گرفتم و برای تبلورم نقشه ها کشیدم می گذرد.

آنقدر دیر که سالهاست «طرح کلی اندیشه اسلامی»توی کتابخانه ام خاک می خورد ومن خواندنش را هر روز به روزی دیگر حواله می دهم.

.

گاهی دلم میخواهد زمان را نگه دارم. بگویم:«صبر کن بی مروت! کم کم دارم پیر میشوم اما من جایی توی روزهای 20 سالگی ام جا مانده ام!»

اما او صدایم را نمی شنود. او ماموراست به گذشتن، سریع گذشتن... و من مامورم به رباییدن... هر چند درگیرم به غیر از ماموریتم: « جا ماندن!»

.

آه ای امیر ملک کلام... چه گل فرمودی که «الفرصة تمر مر السحاب» ...

.

بابای مهربانم.. من کی از این بی عسلی خلاص و ملکه ی کندوی خودم می شوم؟

من کی دست از این دانستنهای بدون عمل بر میدارم؟

اگر دستم را نگیرید که نمی توانم... 


گیره: مشارکت در پست قبلی خیلی کم بود. بنابراین قرعه کشی را ملغا کردیم و به تمام شرکت کنندگان عیدی نا قابلی اعطا... باشد که خط به خطش نور شود بر قلبشان و وجودشان. نظرات آن پست را بخوانید و لذت ببرید.

سوزن: قو علی خدمتک جوارحی... و اشدد علی العزیمة جوانحی...

.

+ عهــ نامه ــد

۱۴ نظر ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۰۲

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام. اعیاد بر شما مبارک. در وبلاگ ناگزیر از هجرت طرحی را دیدم که با اجازه از ایشان در وبلاگ خودم با اندکی تغییر بازنشر میکنم.

عید غدیر امسال با سالهای دیگر تفاوت هایی دارد و گرفتار کرونا شده ایم، اما خب؛ عشق امیرالمومنین(ع) که تعطیل شدنی نیست :)

مسابقه ای تدارک دیدیدم تا به همین بهانه، عیدی هایی هم تقدیم مخاطبان و همراهان بزرگوار وبلاگ کنیم، هر چند اندک. اما ان شاءالله خط به خط کتابی که بعنوان عیدی دریافت میکنید، نوری بر قلبتان بشود و تا ابد حیدری بتپد!


شرح روش مسابقه:

1- حکمتی از نهج البلاغه که خیلی دوستش دارید، یا حدیث و روایتی در مدح امیرالمومنین(ع) البته همراه منبع، یا شعری زیبا در مدح حضرت یا فرازی از خطبه ی غدیر را در قسمت نظرات بنویسید.

2- حکمت، حدیث، روایت، شعر و آن فرازی از خطبه ی غدیر که مینویسید، نباید تکراری باشد :)

3- کمک گرفتن از علامه گوگل آزاد است. :)

4- ارسال نظر هم آزادِ آزاد است :)


جوایز: نفرات برنده، به انتخاب خودشان یکی از این 3 کتاب را انتخاب میکنند.

کتاب اول  «غدیر» مرحوم صفایی حائری:

​​​​​این کتاب از نظر معرفتی به ما کمک میکند غدیر و ولایت را کمی بهتر درک کنیم، مختصر و مفید با بیان روان و آمیخته با حکمت مرحوم عین صاد، یک منبع خیلی خلاصه و خوب برای آگاهی در مورد غدیر

به شدت کم حجم و پرمغز، بدون حاشیه پردازی و اتلاف وقت

کتاب دوم  «کیمیاگر» رضا مصطفوی:

این اثر در قالب داستان است.

و داستان هم برگرفته از واقعیت و در زمان هارون الرشید اتفاق افتاده است.

جوانی از اهل تسنن به دنبال کیمیایی می گردد که پیر روشن ضمیری به او مژده داده و راهی بغداد میشود تا به آن کیمیا دست پیدا کند.

حاصل جستجوی این جوان برای خواننده ی اثر یک دریافت معرفتی است بر اساس یک واقعه تاریخی و مستند.

کتاب سوم  «ناقوس ها به صدا در می آیند» ابراهیم حسن بیگی:

این اثر کمی طولانی تر از دو کتاب قبل است.

داستان یک کشیش مسیحی که به جمع آوری کتاب های خطی علاقه مند است، طی اتفاقاتی کتابی به دست او می رسد و در آن کتاب از شخصیتی به نام علی از زبان دشمن او صحبت شده، این کتاب انگیزه ای میشود که کشیش در مورد امیرالمؤمنین علی علیه السلام بیشتر بداند... 

به قید قرعه به 5 نفر جایزه تقدیم میشود و عیدی بنده به ایشان است. به رفقا گفتم ببخشید که خیلی ناقابل است اما گفتند عیدی از سادات مزه می دهد. من هم به همین دلیل در وبلاگ هم این کار را انحام دادم :)


تبصره های مهم:

1- اگر تعداد کسانی که در مسابقه شرکت می کنند، +20 نفر شود، به 10 نفر جایزه اعطا میکنیم.

2- جهت شفاف سازی، فیلم قرعه کشی را نیز برایتان در وبلاگ می گذاریم.

3- زمان قرعه کشی، یکشنبه 19 مرداد می باشد، پس تا آن زمان برای شرکت در مسابقه فرصت دارید.

4- جوایز در نرم افزار طاقچه تقدیمتان میشود.

دریافت مستقیم طاقچه برای اندروید

برای آی او اسی ها:

دریافت طاقچه از App Store

دریافت طاقچه از سیبچه

تارنمای طاقچه


و اما در ادامه، بخوانید که من امروز به عشق امام علی(ع) چه کردم...

هیچ حال و حوصله نداشتم. همسر گرامی هم جهت خریداری و تکمیل بسته ی ارزاق منزل نبود. با خودم گفتم اینطور که نمی شود. شیعه ی امیرالمومنین(ع) باشی و این روزها بی حال و حوصله و بی نشاط؟

یا علی(ع) گفتم و افتادم به جان خانه که مرا بدجوری صدا میکرد. گفتم به عشق امیرالمومنین(ع) خانه ی نقلیمان را تر و تمیز میکنم تا کمی برق بیفتد و شکل و شمایل خانه ی یک بچه شیعه باشد موقع بزرگترین عید زندگی اش. 

درست است که مهمان نداریم، اما عید که هست :)

بعد هم به عده ای از دوستان، همین کتاب ها را هدیه دادیم.

شما به عشق امیرالمومنین (ع) چه کردید؟ چه میکنید؟ یا قصد دارید چه کنید؟

و در ادامه...

شعری بخوانید از آقای سید حمیدرضا برقغی که گرچه احتمالا شنیده اید، ولی بارها و بارها خواندن و حظ بردن از آن، خالی از لطف نیست. بفرمایید شعر:)


گیره: این ها را به پای ریا نگذارید. بگذارید به پای تکخور نبودن :) 

سنجاق: بالاخره امروز سلسله مباحث کنترل ذهن را تمام کردم. این سخنرانی را هر بار موقع انجام کارهای خانه توی گوشم میگذاشتم و حظ میبردم... پیشنهادش میکنم اکیدا. خودتان را از این مبحث قند و شکر و کلیدی که اگر زندگیتان را دستخوش تغییر نکند، لا اقل نگاهتان را تغییر میدهد، محروم نکنید. صوت و متن آن را برایتان در پیوندهای روزانه می گذارمش :)

پونز: اگر خوشتان آمد دوستانتان را دعوت کنید یا در وبلاگ خودتان هم منتشر کنید :)

۱۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۲
شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۴۴ ق.ظ

کلاس وبلاگ نویسی (درخواست مشارکت)

بسم الله الرحمن الرحیم



سلام

اگر بخواهید یک کلاس وبلاگ نویسی برگزار کنید، چه چیزهایی و درواقع چه سرفصلهایی را در آن قرار میدهید؟

اگر بخواهید در یک کلاس وبلاگ نویسی شرکت کنید، توقع دارید چه سر فصلهایی به شما آموزش داده شود؟

کلا تعریف شما از یک کلاس وبلاگ نویسی خوب چیست؟

لطفا نظراتتان را از ما دریغ نکنید :)
بی صبرانه منتظر مطالعه نظراتتان هستم.

پی نوشت: هدف من از این اموزش صرفا اموزش فنی و ساختاریه. یعنی ازم خواستن به گروهی مهارت وبلاگ نویسی رو اموزش بدم و از اهمیتش بگم . کسایی ک بعضیاشون هیچی از وبلاگ نویسی نمیدونن...

۱۲ نظر ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۴۴
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۵ ب.ظ

آنچه مشاوران تحصیلی به شما نمی‌گویند!

بسم الله الرحمن الرحیم


این مطلب را ۱۵ تیر ۹۸

در اینجا (https://nebeshte.kowsarblog.ir/آنچه-که-مشاوران-تحصیلی-به-شما-نمی-گویند )

نوشته بودم. این روزها که حال و هوای بیان هم به شدت کنکوریست، باز نشرش را بی مناسبت ندانستم.


برنامهٔ عصر جدید با خودش، فکر تازه‌ای را مهمان ذهنم کرده است، اینکه هر بار بعد از برنامه با خودم خلوت کنم: «من چه استعدادی دارم؟ من می‌خواهم برای زندگی‌ام و برای بقیهٔ آدم‌ها چه کار کنم؟»

شاید استعداد من از جنس استعدادهایی که در قاب این جعبهٔ جادو نشان دادنی هستند، نباشد. امروز با خودم فکر کردم و این یک سال در حوزه درس خواندن را مرور کردم. فهمیدم انسان‌ها بیش از آنکه به استعداد نیاز داشته باشند، به عشق محتاج‌اند! آدم‌ها باید عاشق کاری باشند تا در آن استعداد داشته باشند و این‌ها را نمی‌شود با چند آزمون روانشناسی و نمرهٔ ریاضی و فیزیک دبیرستان، فهمید.

عشق آدم‌ها، از هدف و انگیزهٔ آن‌ها سرچشمه می‌گیرد.

می‌خواهم خودم را از بند این مقدمه رها کنم. باید سر اصل مطلب بروم. این روزهای من شده است لذت بردن، ولع داشتن به مطالعه، عطش به کتاب.

این روزهای منی که فکر می‌کردم آدمِ درس خواندن نیستم!

منی که از درس خواندن فراری بودم و حالا همه‌چیز را مزاحم درس خواندن می‌بینم! نه درس خواندن را مزاحم علاقه‌هایم!

پس از سال‌ها تجربه کردن‌های دوست‌نداشتنی تحصیلی، در این دو ترم، مشغول ساختن خودم و رابطه‌ام با درس خواندن شدم. دیدم وقتی انگیزه دارم، خط به خط کتاب‌ها برایم دوست‌داشتنی‌اند. حتی درس‌های کارگاهی برایم شیرین می‌شوند، نه که خسته نشوم، نه که هیچ‌وقت بی‌حوصله نباشم، نه! اما برآیند رابطه‌ام با درس، عشق است و شیفتگی!

دارم فکر می‌کنم چرا مشاورهای کنکور، سر و دست می‌شکنند برای انگیزه دادن به دانش آموزان؟ اصلاً وقتی عاشق هدف و درس‌هایت هستی، چه نیازی هست فقط به هوای رهایی تست بزنی؟ باید با عشق سر تست‌ها بنشینی و غصه‌ات بگیرد وقتی به جدایی از درس خواندن فکر می‌کنی…

اما مشکل جامعهٔ ما این است: درس خواندن به هر قیمتی.

هنر شده است مدرک داشتن، لیسانس گرفتن، دکتر شدن… هنر این نیست که با عشق به کاری مشغول باشی. ورزشکار، هنرمند، نویسنده…

همه‌چیز شده است ویترین، پول درآوردن، کدام رشته پول بیشتری دارد، کدام رشته جایگاه اجتماعی‌اش بهتر است… و عشق این روزها شده است حلقهٔ گم‌شدهٔ آن‌ها که باید به دنبال دانش باشند، اما از این جستن، فقط نام آن را یدک می‌کشند…

این‌ها به مدرسه و دانشگاه و حوزه ختم نمی‌شود. به محل کار کشیده می‌شود، کارمندانی خموده به جامعه تحویل می‌دهد، معلمانی افسرده بار می‌آورد… هرچند نمی‌شود همه‌چیز را به عشق هم ربط داد و باید یقهٔ متولیان سیاست‌های کلان کشور را هم گرفت، اما آیا واقعاً می‌شود همه‌چیز را هم به نابسامانی‌های اجتماعی و بی‌عدالتی‌های جامعه نسبت داد؟

این بی‌هدفی، از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ بی‌هدفی که به دنبالش بی‌علاقگی و بی‌انگیزگی خواهد آمد…

وقتی زندگی گذشتگان را مرور می‌کنیم به چه چیزی می‌رسیم؟ کسانی که با نور شمع کتاب می‌خواندند، کسانی که برای درس خواندن مبارزه می‌کردند، کسانی که تا پای جان پیش می‌رفتند و از نتیجه هیچ نمی‌دانستند! برای آن‌ها روند، مهم‌تر از نتیجه بود. به آخرش فکر نمی‌کردند. به عشق می‌اندیشیدند.

انسان اگر با عشق زندگی کند، حتی اگر به بی‌پولی برسد، حتی اگر نان خشک سق بزند، حتی اگر سقف بالای سر نداشته باشد، دل‌خوش است به اینکه آن‌طور که دوست داشته، زندگی کرده است. حسرتی بر دلش نمی‌ماند. و مگر خدایی که حساب‌وکتابش از همه دقیق‌تر است، می‌شود مزد کسی را که با تمام وجود و برای رضای او تلاش می‌کند، ندهد…

همهٔ این‌ها کنار قطعه‌های بستهٔ کاملی از باورها، انسان را به انسانیت می‌رساند و به هدف حقیقی‌اش از خلقت نزدیک می‌کند.

کار این روزهای من در حوزه، لذت بردن است. اگر از چیزی ناراحت باشم، از مهندس نشدن نیست! از عمریست که پای آنچه برایش هدف نداشتم، تلف کردم.

کاش مشاوران مدرسه، به‌جای اینکه فکر و ذکرشان کنکور باشد، به دانش‌آموزها کمک کنند خودشان را بشناسند. کاش خانواده‌ها به‌جای رؤیا بافتن برای آیندهٔ شغلی فرزندانشان، به بحران بی‌عشقی آن‌ها فکر کنند!

آدم بدون عشق، آدم بدون هدف، آدم بدون انگیزه، می‌شود یک ربات بی‌فایده… همه‌چیزش می‌شود از روی اکراه و اجبار.

کاش ما آدم‌ها، خدا را و عشق را باور می‌کردیم. کاش ایمان می‌آوردیم روزی را خداست که می‌رساند و ما فقط باید رسالت و عشقمان را پیدا کنیم و برایش از جان مایه بگذاریم… این آرمان‌ها باید جهانی بشود و می‌شود! چون آرامش این انسان سردرگم، در همین آرزوها نهفته است…

من در مدینهٔ فاضله، در یک اتوپیای بی‌نقص، در آرمان‌شهری رؤیایی زندگی نمی‌کنم، طعم سرخوردگی را چشیده‌ام، اما طعم مبارزه برای رسیدن به آن آرزوهای دست‌یافتنی، هزار بار شیرین‌تر از شکست‌هاست…

از حوزه ممنونم که لذت درس خواندن را به من چشاند. فرقی نمی‌کند کجا مشغول باشی، مهم این است که بدانی مشغول چه هستی!

امیرالمؤمنین (ع) می‌فرمایند: «خداوند رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده و در کجاست و به کجا خواهد رفت.»

و من فکر می‌کنم در مملکت امام زمان (عج)، زی طلبگی باید همه‌گیر باشد. امام زمان (عج) به تمام نیروها احتیاج دارد، تمدن اسلامی تشنهٔ همهٔ نیروهای متخصص و متعهد است و حلقهٔ گم‌شدهٔ همهٔ آن‌ها که در حسرت ساختن آرمان‌شهر سرگردان‌اند، همین سبک زندگیست. وقتی به‌جای «زی شیعیان»، «زی طلبگی» نام سبک زندگی سرباز امام زمان (عج) شود، ناچار به یک سکولاریزهٔ دینی رسیده‌ایم! در تمدن اسلامی، همه باید مانند طلاب، با عشق زندگی کنند و فرق طلاب با دیگران باید فقط در علمشان باشد!

من از حوزه ممنونم که به من فهماند عاشق چه هستم؛ که به من ثابت کرد راه را درست آمده‌ام و خدا کند همهٔ بندگان خدا، عشق را بیابند و مزهٔ زندگی را بچشند…

🖇📎🧷

گیره: نظرات پست قبل را خوانده ام کامل. ان شاءالله سر فرصت تایید میکنم و جواب میدهم. ممنونم که همراهید‌. 

۵ نظر ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۵
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...