در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۱۳ ب.ظ

من عاشق چشمت شدم...

من عاشق چشمت شدم...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۳
شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ب.ظ

نظرتون مهمه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۱:۰۰
سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ب.ظ

رونمایی از جناب آقای همسفر!

رونمایی از جناب آقای همسفر!
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۴
يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۳ ب.ظ

چالش: این من هستم!

چالش: این من هستم!
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۳
چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۴ ب.ظ

پیشنهادی که هرگز مطرح نشد!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۴
دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۲ ب.ظ

شکر خدا که باز قلم شد کمی روان...

شکر خدا که باز قلم شد کمی روان...

بسم الله الرحمن الرحیم

.

ای وای از آن متهم که بازجو باشد
یا بدتر اینکه بازجو، بی آبرو باشد!
.
سخت است پر باشی، بخواهی درد دل گویی
اما مقابل... آدمی صد پشت و رو باشد
.
پاییز را دیدی که گاهی ابری و خشک است؟
انگار اشکش ناجی بغضِ گلو باشد
.
اما زمین را لایق بارش نمی بیند...
آن هم زمینی که پر از دزد و عدو باشد
.
گاهی پر از حرفی ولی حس میکنی شاید
شاید سکوتت بهتر از یک گفتگو باشد
.
محدثه سادات نبی یان
.

گیره: حسِ خوبِ پس از مدت ها مدت ها مدت ها نوشتن! ... الحمدلله ....
سنجاق: یک غزل تازه دمِ داغ! مراقب باشید نسوزید :)
چسب نواری: به تاریخ 21 مهر ماه 99، ساعت 21:30
۲۵ نظر ۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۲
شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۱ ب.ظ

مروری مختصر و مفید بر «آیات مس»

مروری مختصر و مفید بر «آیات مس»

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قصه را دوست داشتم، چون از زاویه ای نو به حادثه ای تاریخی پرداخته بود که اگر نویسنده ها، بخواهند، تا قیامت موضوع در می آید از این حادثه و واقعه برای نوشتن! علت انتخابم، همان توضیحات مختصری بود که در معرفی کتاب نوشته بودند. نگاه تازۀ خانم زارع، وسوسه انگیز بود!

کتاب را در حال و هوای محرم خواندم و این، لذت خواندنش را مضاعف می کرد.

مدت هاست به این فکر میکنم که در معرفی «آیات مس» چه بنویسم که قصه اش را لو ندهم! حس میکنم هر چه بنویسم، از شیرینی خواندنش کم خواهد کرد. لذت خواندن این کتاب، به آن است که ندانی انتهایش چگونه تمام می شود و حتی ندانی نویسنده میخواهد تو را همراه «شمیسا» و «اهورا» از کجا به کجا برساند، ندانی «گوهر» کیست و عاقبتش چه می شود.. ندانی یک به یک، چه کسانی میهمان قصه می شوند و هر کدام، چه نقشی می کشند در سرنوشت این زوجِ دلداده...

کتاب برایم روایتی نو داشت، در روزهایی که تشنۀ خواندن یک قصه بودم. مرا با خودش همراه کرد. توصیفات زیبا و دل نشینی داشت. قلمش گیرا و هنرمندانه بود. این برای منِ تشنۀ نوشتن، الهام بخش بود و لذت بخش. معلوم بود نویسنده، سر هم بندی نکرده قصه را و برای سطر به سطرش، از قلم مایه گذاشته و واژه ها را پرورانده است؛ نه آن قدر که حوصله را سر ببرد و نه آن قدر که تو را با داستان و قلم همراه نکند و تشنه از لب چشمۀ واژه ها، برت گرداند. قصه میتوانست جان دار تر باشد و من اگر نویسندۀ این کتاب می بودم، شاید جور دیگری به پایان می رساندمش.

اما هر چه باشد، فکر میکنم از آن کتاب هاییست که لا اقل باید یک بار آن را خواند تا از دریچه ای نو و نگاهی نو، به تاریخ محرم 61هجری قمری، نگاهی انداخت.

خودم را جای آدم های قصه می گذاشتم. حتی کنار بعضیشان اشک ریختم، کنار بعضیشان مردد شدم. به جای بعضی هاشان حرص و جوش خوردم و با خودم فکر میکردم اگر جای هر کدام بودم، چه می کردم و سرنوشت قصه را به کجا می رساندم؟

خلاصه اینکه «آیات مس» قصۀ بی نقصی نیست، اما پیشنهاد میکنم یک بار بخوانیدش.

من دو روزه تمامش کردم.


گیره: همه چیز از اینجا شروع شد. آشنایی ام با انتشارات صاد، اتفاق مبارکی بود.

۱۲ نظر ۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۱
مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیاده‌روی اربعین حسینی

بسم الله الرحمن الرحیم

نیستم در حرمت... هست ولی بودن ها!

.

آقای همسفر میگفت خوشش نمی آید به این سختی برود کربلا: «اصلا که چی؟ باید تر و تمیز بری زیارت. قشنگ بری هتل... اینجوری خیلی کر و کثیف میشی. اصلا معلوم نیست چیزایی که تو راه بهت میدن تمیزه؟ کثیفه؟»

میگفت :«تو توی تهران مدام میگی من پیاده نمیام و همه ش میخوای آژانس بگیریم! چطوری میخوای از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟» برایش توضیح می دادم و میگفت :«نه! نمیتونی. مطمئنم نمیتونی این همه پیاده بری!»

دلم پر میکشید برای اربعین رفتن. از همان روزهای اول هم گفته بودم. اما اصرار نکردم. پیش خودم گفتم شاید حالا برایش مسئولیت سنگینی ست که در دوران عقد برویم کربلا. اصلا آقای همسفر که کاره ای نیست. امام حسین(ع) باید بطلبد...

.

سال اول عقدمان از میدان امام حسین(ع) تا حرم را پیاده روی کردیم و این برای من که همیشه در حسرت یک همراه بودم برای این جور دوست داشتنی ها، یک آرزوی دست نیافتنی بود. سال بعدش، در حالی که چند ماهی مانده بود به عروسیمان، یک روز عصر، آقای همسفر زنگ زد و گفت:«نظرت چیه بریم پیاده روی اربعین؟» 

گفتم:«کور از خدا چه می خواهد جز دو چشم بینا؟»

دیگر روی زمین نبودم. انگار توی آسمان ها پرواز میکردم.

روی ابرها، وسایلم ار جمع کردم. بار اول بود که میخواستم از ایران خارج شوم. برای گرفتن گذرنامه ام اقدام کردم. همه چیز خیلی زود گذشت و در کمال نا باوری راهی شدم. کل مسیر مثل یک رویا بود. مثل یک خواب.

از مرز شلمچه راهی شدیم. 

«همه چیز برایم شبیه یک خواب است. هنوز باورم نمیشود راهی شده ام. حالا تازه از مرز رد شده ایم. یک کفگیر برنج و کمی خورش قورمه سبزی خورده ام و از صبح، 5 یا 6 لیوان آب معدنی. از این آب معدنی ها که روی درشان فویل کشیده اند.

ساعت 21:35

داریم به سمت نجف می رویم. باور کردن این کلمات برایم دشوار است.

میخواهم این سفر را به نیابت از حضرت آقا و شهدایی که کربلا نرفته اند بروم. دیشب از خیلی ها خداحافظی کردم. کاش میشد در کربلا میماندم و دیگر بر نمیگشتم.

...

در جایی توقف کردیم که نمی دانم کجا بود. حسینیه و موکب سیدة رقیة(س)

همین الان سر برگرداندم و به آقای همسفر گفتم بیا اسم دخترمان را رقیه بگذاریم. فاطمه، زهرا، زینب، رقیه و ... . دلم میخواهد به اندازۀ تمام نام های مقدس شیعه، دختر داشته باشم.

شام را برنج و مرغ خوردیم. کمی با ذائقه مان جور نبود.

مردم عراق شبیه خودمان هستند. کمی پر جنب و جوش تر و پر حرارت تر، شبیه جنوبی های خودمان. برادری را حس میکنم.

بعد از ظهر که در بصره بودیم، پیکسل های برادری ایران و عراق را بینمان توزیع کردند. پیکسل هایی از تصویر حضرت آقا و آیت الله سیستانی هم بود که به ما نرسید.

خادمانی از آذربایجان شرقی به خادمان حشد الشعبی کمک میکردند در موکبی به نام شباب علی اکبر(ع). در مرز، زائرانی را دیدیم اهل جمهوری آذربایجان که دوست داشتنی عزاداری می کردند.» (4 آبان 97- جمعه)

.

باورم نمیشد این من باشم در عراق. مرور میکردم سال های زندگیم را. عراق انگار که وطن خودم باشد. عراقی ها انگار که هم وطن های خودم باشند. چرا هیچ احساس غریبی نمی کردم؟

« حالا در نجفم... پر می کشم برای حرم امیرالمومنین(ع) اما نمی توانم تنهایی بروم. ما خانم ها در یک خانه اسکان داده شدیم و آقایان بدون اسکان مانده اند. برای من که تا بحال پایم را از ایران بیرون نگذاشته ام، تجربه ی جذابی است.

...

جذاب ترین همسفرهای ما، کوچولوهای همسفر هستند. از شیرخوار تا نوجوان و جذاب تر، پدر و مادرهایشان که جگر کرده اند با این ها به این سفر بیایند. به آقای همسفر میگویم بیا ما هم با بچه هایمان به پیاده روی اربعین بیاییم. سر تکان می دهد.» (5 آبان 97 - جمعه)

بعد از زیارت حرم امیرالمومنین(ع)، راهی مشایة شدیم. فکرش را هم نمی کردم تمام مسیر را حتی بدون یک بار ماشین گرفتن، پیادۀ پیاده طی کنم و این قدرتی جز عشق نبود.

روزها استراحت میکردیم و سحر راه می افتادیم. 

در عشق عراقی ها ذوب می شدیم. محو تماشای مردمی می شدم که در مسیر، ایستاده بودند و هر چه داشتند، در طبق اخلاص گذاشته بودند.

عطر، دستمال کاغذی، خرما، واکس، غذا، قهوه، چای عراقی و ...

چه نوای شیرینی بود «زائر زائر» گفتنشان... 

جگر آتش گرفته ام این روزها چقدر محتاج «مای بارِد» است...

پاهایم تاول زده بود اما باز هم راه می رفتم. در هر موکب، خاطره ای میساختم. آقای همسفر نگران تنهایی ام بود و این تنهایی برای من نعمت! برای خودم خلوتی داشتم و با آدم های جدید آشنا میشدم و با عراقی ها، شکسته بسته، حرف میزدم و هر طور بود منظورمان را به هم میرساندیم.

چه لحظه ای بود برای بار اول دیدن گنبد حرم حضرت ارباب (ع)... قابی که پیش از آن فقط توی عکس ها دیده بودمش.

کربلا خیلی شلوغ بود و آقای همسفر صلاح نمیدانست بین الحرمین برویم. حرفش را گوش کردم. در کربلا گم شده بودیم و همسفرانمان را پیدا نمی کردیم. پرسان پرسان، موکبی پیدا کردیم که متعلق به افغانستانی ها بود. آن شب ماندنمان کنار افغانستانی ها، در یک ساختمان نیمه کاره، باعث شد بفهمیم چقدر هموطنان غیر رسمی مهمان نوازی داریم. 

به زور از عراق دل کندم در حالی که زیارت نکرده بودم. در حالی که حرم ندیده بودم. یک سال تمام به دلم وعدۀ کربلا دادم و اربعین 98، راهی شدیم. این بار آقای همسفر، خادم رسانه ای بود و من هم کنارش بودم. قرار بود در مهدکودک باشم که نشد. برای همین، صبح تا شب، توی موکب بیکار بودم و از طرفی بخاطر دور بودن حرم ، تنهایی هم نمی توانستم به جایی بروم. حدود 10 روز در عراق بودیم اما نتوانستم بیش تر از یکی دو بار، به زیارت بروم. با موکب هایی که اطراف اسکانمان بود، آشنا شده بودیم و دوست. یکیشان، از سوی مادر ایرانی بود و اهل بصره. بعد از ظهر ها خانم مداحی میامد به موکب و مراسم عزاداری زنانه داشتند. بعدش با کیک و نوشابه پذیرایی می کردند. گاهی هم آبمیوه ی مخلوط.

سال گذشته هم به دلم وعده ی سال بعد را دادم  و توانستم دل بکنم... 

امسال از وقتی کرونا خودش را نشان داد، دل نگران اربعین بودم. مدام خودم را دلداری میدادم که تا اربعین یک جوری ماجرا حل و فصل می شود... نشد! نقشه ها کشیده بودم برای اربعین. چه خوش خیال بودم که فکر میکردم پیاده روی رفتنِ هرسال، به نامم سند خورده!

تمام این روز ها فرار کردم از مرور خاطرات. فرار کردم از فیلم های شبکه های اجتماعی. فرار کردم از قاب مشایة در تلویزیون. نمیتوانم تحمل کنم ببینم و نباشم. نمیتوانم بار این همه حسرت را بر دوش ناتوانم بکشم.

سال گذشته، در شلوغی بین الحرمین، باز هم حسرت به دیدار حرم حضرت عباس(ع) ماندم و به دلم وعده داده بودم امسال به زیارت می روم...

حالا چطور حالیِ دلم کنم که امسال باید در خانه بمانیم؟

فکر میکنم قلبم مرده باشد. مرده است که هنوز می تپد...

فکر میکردم حکما باید از تپیدن دست بردارد وقتی بفهمد قرار است اربعین در تهران باشیم، وقتی بفهمد وعده هایی که یک سال به او میدادم، همه اش دود شده رفته هوا.

نمیدانم از چه پشیمان باشم. من بد کردم! قبول. من نباید غر میزدم وقتی پایم تاول زد. نباید گله می کردم از شلوغی. نباید غر به جان عراقی ها میزدم و هی انتقاد پشت انتقاد. کاش با گفتن «غلط کردم » همه چیز حل میشد.

کاش مثل همان 2 سال پیش، ناباورانه آقای همسفر زنگ می زد و میگفت:«میای با هم بریم پیاده روی اربعین؟»...

کاش از این ای کاش ها، چیزی عایدم میشد...

چه انس گرفتن مشمئز کننده ایست در جان انسان. چه زود عادت کرده ام به همه چیز.

چه جان سخت شده ام...

شعبان و رمضان را بی مجلس پشت سر گذاشتیم، محرم را غریبانه گذراندیم، اربعین را در پایتخت دود سر میکنیم... چه خوب مرده هایی شده ایم این روزها. چه زندگی پر از مرگی داریم و چقدر به آن عادت کرده ایم.

.

به ماسک، به الکل، به در آغوش نگرفتن!

به کربلا نرفتن، به دست به ضریح گره نزدن...

به زیارت نرفتن عادت کردیم!

چه میگویم؟

ما آدم هایی هستیم که قرن هاست خورشید را از پشت ابر زیارت می کنیم و هنوز زنده ایم! ما به بی امامی عادت کرده ایم و زندگیمان را میکنیم... این ها که چیزی نیست!

شاید امسال باید در خانه میماندم که از حسرت بمیرم. فکر کنم ببینم چه باید می کردم که نکردم. چه کنم که این همه مرگ، تمام شود؟ چه کنم امام زمانم برگردد؟...

.

در کربلا یا اینکه در تهران، باید حسینی تر شوم آقا

دست مرا محکم بگیری کاش... شاید حسینی تر شوم آقا!

.

با پای جسمم نه! ولی حتما، با پای دل راهی راهم تا

از اربعینت بگذرد حدم، بی حد حسینی تر شوم آقا...*

.

* وقتی این دو بیت را، 2 آبان 97، داخل تاکسی مینوشتم تا برای دوستان جامانده از کربلایم بفرستم، فکرش را هم نمیکردم روزی خودم مبتلایش شوم... اما آری... باید حسینی تر شوم آقا!

.

پایان بندی برای متنی سراسر حسرت، برای یک بی توفیقی عظیم، کار من نیست.

این متن را ناتمام بخوانید. نا تمام نوشتم...

پایانش وقتیست که این مردگی ها، زندگی شود... و زندگی به جز ظهور منتقم خون حسین (ع) و میزبان اصلی مشایة، مگر معنی دیگری دارد؟

۱۳ نظر ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۵
يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۱ ق.ظ

مبارزه در نود دقیقه!

مبارزه در نود دقیقه!

بسم الله الرحمن الرحیم

من اصلا فوتبالی نیستم. یعنی تا قبل از ازدواجم تصوراتی در مورد قوانین فوتبال(مثلا کرنر) داشتم که آقای همسفر، روده بر شده بود از دستم وقتی برای اولین بار سر جام جهانی، با هم فوتبال میدیدیم. 

طوری از مرحله پرت بودم که فکر می کرد شوخی میکنم اما من واقعا جدی بودم!

اصلا فرق استقلال و پرسپولیس را هم نمی دانم. تیم ملی را میشناسم آن هم فقط در حد اتفاقات شاخص. مثلا ماجرای گل خداداد عزیزی، مقاومت مقابل مسی و گرفتن پنالتی رونالدو! میخواهم بگویم تا این حد چیزی از فوتبال سرم نمی شود.

اما دیشب بعد از برد پرسپولیس خوشحال شدم. نه بخاطر اینکه یک تیم ایرانی به مرحلۀ نهایی صعود کرده؛ بخاطر اینکه این تیم فوتبال ایرانی، با یک سرمربیِ (درست میگویم؟!) ایرانی این افتخار را کسب کرده...

گفتم که اصلا فوتبالی نیستم! اما خیلی حرص و جوش میخورم بابت چالش بر سر مربی های خارجی و مجیز گوییشان و پول گرفتن هایشان... که چه؟ بیایند یک تیم را نجات دهند؟ با این همه خرده فرمایش؟

خب یعنی ما مثل یحیی گل محمدی نداریم در کشورمان؟

نمی توانیم با سرمربی ایرانی به جایی برسیم؟

حتما باید کرور کرور دلار بی زبان خرج این مربی های پر افادۀ خارجی شود؟

گفتم که از فوتبال سر در نمیارم و علاقه ای هم ندارم که سر در بیاورم!...


سنجاق: قطعا بیشتر از 90 دقیقه طول کشیده بازی دیشب!

پیوست: یادتان هست از یک کلاس وبلاگ نویسی گفته بودم؟ دیروز جلسۀ آخرش را برگزار کردم. تجربۀ شیرینی بود . خصوصا جلسۀ آخر که در همکلاس بود. از راهنمایی همگیتان ممنونم. طرح درسی نوشتم در 7 جلسۀ نیم ساعته و اجرایش کردم. 4 ویدیوی ضبط شده از صفحۀ کامپیوتر و 1 جلسۀ 90 دقیقه ای در سامانه ای بر خط! این کلاس باعث شد تدوین فیلم را هم شکسته بسته یاد بگیرم و بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم و حالا برای کلاس قصه گوییمان مرتب کلیپ میسازم! آن هم فقط با نرم افزار Cam Tasia ! نه پریمیر و ادیوس و این قر و فر ها!

۹ نظر ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۰:۱۱
دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۸ ق.ظ

ما را به سخت جانی خود، این گمان، نبود!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۱:۴۸
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...