در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وصله ی چادر مادر» ثبت شده است

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ

سنِ تکلیفِ رفیقِ همراهم

سنِ تکلیفِ رفیقِ همراهم

بسم الله الرحمن الرحیم

دخترک خیلی مضطرب بود. اطرافیان، مدام او را تهدید می‌کردند که دوستی اش با این دوست تازه، خیل طول نمیکشد.

دخترک اما دلش گرم بود به تاییدی که گرفته بود. به مشورتی که با دلسوز ترین بزرگترش انجام داده بود. دخترک دلگرم بود به آرامشی که کنار این رفیق تازه داشت.

حالا ۹ سال از آن روزی که دخترک با ذوق و شوق، همراه رفیق جدیدش، زیر باران قدم زد و سرشار شده بود از احساس خوب میگذرد.

حالا رفیق تازه اش، یک یار صمیمی است و به سن تکلیف رسیده.

....

و در این ۹ سال خیلی اتفاق ها افتاده است. دخترک حالا دیگر بزرگ شده و حسابی یاد گرفته که «عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها»

مشکل ها، همان جایی سر و کله شان پیدا می شود که لحظات ناب اولیه، جایشان را به روزمرگی ها میدهند... همان جایی سر و کله شان پیدا می شود که همه چیز برای آدم عادی می شود... همان جا که به خودت می آیی و میبینی آرزوها و آرمان ها و رضایت ها، جایش را داده به غر غر کردن و ناشکری کردن ها...

آن جا که آدم یادش می رود اگر تغییری مثبت در زندگی اش اتفاق می افتد، میوه اش مسئولیت سنگین تر است نه احساس خودبرتر بینی داشتن...

.....

هر سال ، این تولد دوباره را به خودم تبریک می گویم تا یادم نرود، تصمیم برای چادری شدن، آغاز راهی بود برای معمولی زندگی نکردن. برای بنده ی معمولی خدا نبودن. حالا به این فکر میکنم که چادری شدن برای من، آغاز بندگی کردن بود.

تغییری که نمودش در ظاهر بود اما پسِ پرده ی این تغیبر ظاهر، تغییراتی بود که روز به روز بیشتر خودش را نشان داد...

....

حالا فهمیده ام چادری شدن برای من، آغاز راه پر مخاطره اما شیرین و خوش عاقبت دیگری بود: مبارزه با نفس...

اینکه حالا که عاشق چادر بودم و انتخابش کردم، چقدر مبارز میدانم که جلوی خواهش های دل بایستم و کارهایی را که او خوشش می آید و خدای چادرم خوشش نمی آید، انجام ندهم؟...

....

نباید یادم برود، چادری ها زهرایی نیستند اگر پهلویشان درد دین نداشته باشد... و هر سال به خودم یادآوری میکنم: یک سال دیگر از عمر چادر عزیزت گذشته، چقدر زهرایی بوده ای؟!

....

+ خوشبختی یعنی هر از گاهی، وقتی میخواهم مرتب تا کنمت و پشت در اتاق، آویزانت کنم، یا وقتی از جا لباسی برت میدارم که روی سرم، مرتبت کنم، ببوسمت و خدا را شکر کنم، بعد زیر لب بگویم: الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین (ع) علی ابن ابی طالب و الائمة المعصومین ...

....

+ بعد از مدت ها، نظرات را باز میکنم. چه خبر؟ :)

+ راستی کاش آن بزرگواری که به مطلب هایم رای منفی می دهد برایم بنویسد چرا؟ خیلی دلم میخواهد بدانم از نظر ایشان اشکال کارم کجاست :) حتی ناشناس :)

.....

+ عهدنامه

۱۳ نظر ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۲۶
شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۴۰ ق.ظ

چالش اولین شعر و چند مطلب دیگر!

بسم الله الرحمن الرحیم

.

چادرش را کشید روی سرش

چشم هایش هوای بارش داشت

.

باز هم سر سپرد به سنگ مزار

باز هم، دختری که خواهش داشت

.

چادرش رنگ خاک گرفت، بهتر!

همچو نوری، امید تابش داشت،

.

فاصله بین او و مادر عشق،

اندک اندک خیالِ کاهش داشت

.

خیره شد بی صدا  به عکس شهید

چه نگاهی چقدر نوازش داشت

.

جنگ و صلحی میان چشم و لبش

اشک و لبخند، مدام چالش داشت

.

دختر انگار کمی خجل شده بود

از دلی که به غیر کوشش داشت

.

باز هم لب گشود به راز و نیاز

آسمان هم هوای بارش داشت...

.

محدثه سادات نبی یان

پاییز 1393


جمعیت سنجاق و گیره های مقیم پست:

.

  1. سین دال عزیزم، چالشی به راه انداخته بود تحت عنوان «اولین شعر». این شعر، اولین شعر زندگی من نیست! من موزون نوشتن را از 8 سالگی شروع کردم و با نوشتن ترانه های کودکانه. اما این شعر، دومین شعریست که در دفتر شعر معاصرم(!) نوشتم. نوشته های کودکی ام گم شد(افسوس) عده ای را هم خودم معدوم کردم. سال 93 که پس از سال ها، به شعر گفتن برگشتم، این شعر، جزء اولین سروده هایم بود. ممنون از سین دال بخاطر به راه انداختن این چالش...
  2. تصویر این شعر، تصویر دخترکیست که رفته به امام زاده علی اکبر(ع) چیذر، سر مزار شهید احمدی روشن و با عکس خندانش درد دل میکند.
  3. دشمن در سالگرد به سوگ نشستنمان بخاطر از دست دادن سرمایه های انسانیمان، سرمایه ای دیگر را از ما میگیرد و ما همچنان به فکر سازشیم! (پیوند های روزانه را ببینید لطفا و پیوند «شهادتت مبارک کافی نیست!» را مطالعه کنید لطفا... دل پر درد صالحه، حرفهای دل من را نوشته...)
  4. صمیمانه از بزرگوارانی که در پست قبلی مشارکت کردند تشکر میکنم. واقعا برایم مفید بود و دارم سعی میکنم تمرین کنم. اما فرصت و موقعیت پاسخ دادن به برخی نظرات را هنوز پیدا نکرده ام. در سبک زندگی جدید وبلاگی ام(!) شاید تغییراتی به وجود بیاورم. (تا حدی به وجود آورده ام) یکیشان همین شیوه ی پاسخ به نظرات و ... است. شما اگر برای نظراتتان پاسخی دریافت نکنید دلگیر می شوید یا انگیزه تان کم میشود برای نظر گذاشتن؟ (این را صرفا جهت نظر سنجی میپرسم که حال و هوای وبلاگ نویسها را بیشتر بشناسم.
  5. فعلا زیاده حرفی نیست... شاید بیایم و باز هم به گیره ها اضافه کنم و شاید هم نه!


مرد های مرد را ، آغاز و پایان روشن است...

۸ نظر ۰۸ آذر ۹۹ ، ۰۹:۴۰
دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۱۳ ب.ظ

من عاشق چشمت شدم...

من عاشق چشمت شدم...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۳
چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۰۲ ق.ظ

وصله ی چادر مادر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۰۲
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...