در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۴ مطلب با موضوع «اندر احوالات تکخور نبودن :: تجربه‌ها» ثبت شده است

مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیاده‌روی اربعین حسینی

بسم الله الرحمن الرحیم

نیستم در حرمت... هست ولی بودن ها!

.

آقای همسفر میگفت خوشش نمی آید به این سختی برود کربلا: «اصلا که چی؟ باید تر و تمیز بری زیارت. قشنگ بری هتل... اینجوری خیلی کر و کثیف میشی. اصلا معلوم نیست چیزایی که تو راه بهت میدن تمیزه؟ کثیفه؟»

میگفت :«تو توی تهران مدام میگی من پیاده نمیام و همه ش میخوای آژانس بگیریم! چطوری میخوای از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟» برایش توضیح می دادم و میگفت :«نه! نمیتونی. مطمئنم نمیتونی این همه پیاده بری!»

دلم پر میکشید برای اربعین رفتن. از همان روزهای اول هم گفته بودم. اما اصرار نکردم. پیش خودم گفتم شاید حالا برایش مسئولیت سنگینی ست که در دوران عقد برویم کربلا. اصلا آقای همسفر که کاره ای نیست. امام حسین(ع) باید بطلبد...

.

سال اول عقدمان از میدان امام حسین(ع) تا حرم را پیاده روی کردیم و این برای من که همیشه در حسرت یک همراه بودم برای این جور دوست داشتنی ها، یک آرزوی دست نیافتنی بود. سال بعدش، در حالی که چند ماهی مانده بود به عروسیمان، یک روز عصر، آقای همسفر زنگ زد و گفت:«نظرت چیه بریم پیاده روی اربعین؟» 

گفتم:«کور از خدا چه می خواهد جز دو چشم بینا؟»

دیگر روی زمین نبودم. انگار توی آسمان ها پرواز میکردم.

روی ابرها، وسایلم ار جمع کردم. بار اول بود که میخواستم از ایران خارج شوم. برای گرفتن گذرنامه ام اقدام کردم. همه چیز خیلی زود گذشت و در کمال نا باوری راهی شدم. کل مسیر مثل یک رویا بود. مثل یک خواب.

از مرز شلمچه راهی شدیم. 

«همه چیز برایم شبیه یک خواب است. هنوز باورم نمیشود راهی شده ام. حالا تازه از مرز رد شده ایم. یک کفگیر برنج و کمی خورش قورمه سبزی خورده ام و از صبح، 5 یا 6 لیوان آب معدنی. از این آب معدنی ها که روی درشان فویل کشیده اند.

ساعت 21:35

داریم به سمت نجف می رویم. باور کردن این کلمات برایم دشوار است.

میخواهم این سفر را به نیابت از حضرت آقا و شهدایی که کربلا نرفته اند بروم. دیشب از خیلی ها خداحافظی کردم. کاش میشد در کربلا میماندم و دیگر بر نمیگشتم.

...

در جایی توقف کردیم که نمی دانم کجا بود. حسینیه و موکب سیدة رقیة(س)

همین الان سر برگرداندم و به آقای همسفر گفتم بیا اسم دخترمان را رقیه بگذاریم. فاطمه، زهرا، زینب، رقیه و ... . دلم میخواهد به اندازۀ تمام نام های مقدس شیعه، دختر داشته باشم.

شام را برنج و مرغ خوردیم. کمی با ذائقه مان جور نبود.

مردم عراق شبیه خودمان هستند. کمی پر جنب و جوش تر و پر حرارت تر، شبیه جنوبی های خودمان. برادری را حس میکنم.

بعد از ظهر که در بصره بودیم، پیکسل های برادری ایران و عراق را بینمان توزیع کردند. پیکسل هایی از تصویر حضرت آقا و آیت الله سیستانی هم بود که به ما نرسید.

خادمانی از آذربایجان شرقی به خادمان حشد الشعبی کمک میکردند در موکبی به نام شباب علی اکبر(ع). در مرز، زائرانی را دیدیم اهل جمهوری آذربایجان که دوست داشتنی عزاداری می کردند.» (4 آبان 97- جمعه)

.

باورم نمیشد این من باشم در عراق. مرور میکردم سال های زندگیم را. عراق انگار که وطن خودم باشد. عراقی ها انگار که هم وطن های خودم باشند. چرا هیچ احساس غریبی نمی کردم؟

« حالا در نجفم... پر می کشم برای حرم امیرالمومنین(ع) اما نمی توانم تنهایی بروم. ما خانم ها در یک خانه اسکان داده شدیم و آقایان بدون اسکان مانده اند. برای من که تا بحال پایم را از ایران بیرون نگذاشته ام، تجربه ی جذابی است.

...

جذاب ترین همسفرهای ما، کوچولوهای همسفر هستند. از شیرخوار تا نوجوان و جذاب تر، پدر و مادرهایشان که جگر کرده اند با این ها به این سفر بیایند. به آقای همسفر میگویم بیا ما هم با بچه هایمان به پیاده روی اربعین بیاییم. سر تکان می دهد.» (5 آبان 97 - جمعه)

بعد از زیارت حرم امیرالمومنین(ع)، راهی مشایة شدیم. فکرش را هم نمی کردم تمام مسیر را حتی بدون یک بار ماشین گرفتن، پیادۀ پیاده طی کنم و این قدرتی جز عشق نبود.

روزها استراحت میکردیم و سحر راه می افتادیم. 

در عشق عراقی ها ذوب می شدیم. محو تماشای مردمی می شدم که در مسیر، ایستاده بودند و هر چه داشتند، در طبق اخلاص گذاشته بودند.

عطر، دستمال کاغذی، خرما، واکس، غذا، قهوه، چای عراقی و ...

چه نوای شیرینی بود «زائر زائر» گفتنشان... 

جگر آتش گرفته ام این روزها چقدر محتاج «مای بارِد» است...

پاهایم تاول زده بود اما باز هم راه می رفتم. در هر موکب، خاطره ای میساختم. آقای همسفر نگران تنهایی ام بود و این تنهایی برای من نعمت! برای خودم خلوتی داشتم و با آدم های جدید آشنا میشدم و با عراقی ها، شکسته بسته، حرف میزدم و هر طور بود منظورمان را به هم میرساندیم.

چه لحظه ای بود برای بار اول دیدن گنبد حرم حضرت ارباب (ع)... قابی که پیش از آن فقط توی عکس ها دیده بودمش.

کربلا خیلی شلوغ بود و آقای همسفر صلاح نمیدانست بین الحرمین برویم. حرفش را گوش کردم. در کربلا گم شده بودیم و همسفرانمان را پیدا نمی کردیم. پرسان پرسان، موکبی پیدا کردیم که متعلق به افغانستانی ها بود. آن شب ماندنمان کنار افغانستانی ها، در یک ساختمان نیمه کاره، باعث شد بفهمیم چقدر هموطنان غیر رسمی مهمان نوازی داریم. 

به زور از عراق دل کندم در حالی که زیارت نکرده بودم. در حالی که حرم ندیده بودم. یک سال تمام به دلم وعدۀ کربلا دادم و اربعین 98، راهی شدیم. این بار آقای همسفر، خادم رسانه ای بود و من هم کنارش بودم. قرار بود در مهدکودک باشم که نشد. برای همین، صبح تا شب، توی موکب بیکار بودم و از طرفی بخاطر دور بودن حرم ، تنهایی هم نمی توانستم به جایی بروم. حدود 10 روز در عراق بودیم اما نتوانستم بیش تر از یکی دو بار، به زیارت بروم. با موکب هایی که اطراف اسکانمان بود، آشنا شده بودیم و دوست. یکیشان، از سوی مادر ایرانی بود و اهل بصره. بعد از ظهر ها خانم مداحی میامد به موکب و مراسم عزاداری زنانه داشتند. بعدش با کیک و نوشابه پذیرایی می کردند. گاهی هم آبمیوه ی مخلوط.

سال گذشته هم به دلم وعده ی سال بعد را دادم  و توانستم دل بکنم... 

امسال از وقتی کرونا خودش را نشان داد، دل نگران اربعین بودم. مدام خودم را دلداری میدادم که تا اربعین یک جوری ماجرا حل و فصل می شود... نشد! نقشه ها کشیده بودم برای اربعین. چه خوش خیال بودم که فکر میکردم پیاده روی رفتنِ هرسال، به نامم سند خورده!

تمام این روز ها فرار کردم از مرور خاطرات. فرار کردم از فیلم های شبکه های اجتماعی. فرار کردم از قاب مشایة در تلویزیون. نمیتوانم تحمل کنم ببینم و نباشم. نمیتوانم بار این همه حسرت را بر دوش ناتوانم بکشم.

سال گذشته، در شلوغی بین الحرمین، باز هم حسرت به دیدار حرم حضرت عباس(ع) ماندم و به دلم وعده داده بودم امسال به زیارت می روم...

حالا چطور حالیِ دلم کنم که امسال باید در خانه بمانیم؟

فکر میکنم قلبم مرده باشد. مرده است که هنوز می تپد...

فکر میکردم حکما باید از تپیدن دست بردارد وقتی بفهمد قرار است اربعین در تهران باشیم، وقتی بفهمد وعده هایی که یک سال به او میدادم، همه اش دود شده رفته هوا.

نمیدانم از چه پشیمان باشم. من بد کردم! قبول. من نباید غر میزدم وقتی پایم تاول زد. نباید گله می کردم از شلوغی. نباید غر به جان عراقی ها میزدم و هی انتقاد پشت انتقاد. کاش با گفتن «غلط کردم » همه چیز حل میشد.

کاش مثل همان 2 سال پیش، ناباورانه آقای همسفر زنگ می زد و میگفت:«میای با هم بریم پیاده روی اربعین؟»...

کاش از این ای کاش ها، چیزی عایدم میشد...

چه انس گرفتن مشمئز کننده ایست در جان انسان. چه زود عادت کرده ام به همه چیز.

چه جان سخت شده ام...

شعبان و رمضان را بی مجلس پشت سر گذاشتیم، محرم را غریبانه گذراندیم، اربعین را در پایتخت دود سر میکنیم... چه خوب مرده هایی شده ایم این روزها. چه زندگی پر از مرگی داریم و چقدر به آن عادت کرده ایم.

.

به ماسک، به الکل، به در آغوش نگرفتن!

به کربلا نرفتن، به دست به ضریح گره نزدن...

به زیارت نرفتن عادت کردیم!

چه میگویم؟

ما آدم هایی هستیم که قرن هاست خورشید را از پشت ابر زیارت می کنیم و هنوز زنده ایم! ما به بی امامی عادت کرده ایم و زندگیمان را میکنیم... این ها که چیزی نیست!

شاید امسال باید در خانه میماندم که از حسرت بمیرم. فکر کنم ببینم چه باید می کردم که نکردم. چه کنم که این همه مرگ، تمام شود؟ چه کنم امام زمانم برگردد؟...

.

در کربلا یا اینکه در تهران، باید حسینی تر شوم آقا

دست مرا محکم بگیری کاش... شاید حسینی تر شوم آقا!

.

با پای جسمم نه! ولی حتما، با پای دل راهی راهم تا

از اربعینت بگذرد حدم، بی حد حسینی تر شوم آقا...*

.

* وقتی این دو بیت را، 2 آبان 97، داخل تاکسی مینوشتم تا برای دوستان جامانده از کربلایم بفرستم، فکرش را هم نمیکردم روزی خودم مبتلایش شوم... اما آری... باید حسینی تر شوم آقا!

.

پایان بندی برای متنی سراسر حسرت، برای یک بی توفیقی عظیم، کار من نیست.

این متن را ناتمام بخوانید. نا تمام نوشتم...

پایانش وقتیست که این مردگی ها، زندگی شود... و زندگی به جز ظهور منتقم خون حسین (ع) و میزبان اصلی مشایة، مگر معنی دیگری دارد؟

۱۳ نظر ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۵
يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۸ ق.ظ

روی طبل‌های توخالی، خط قرمز بکش!

بسم الله الرحمن الرحیم


از آن ها نبودم که تا چشم باز کنم، عکس آقا و امام را ببینم.
از آن ها نبودم که در کودکی، روی دوش پدرم، به راهپیمایی رفته باشم. در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمدم که زیاد کاری با سیاست نداشتند و اگر هم داشتند، غششان بیشتر سمت اپوزیسیون بود تا انقلابی ها‌.
از دین هم همین که نماز و روزه را در زندگی جاری کرده بودند، احساس رضایت میکردند.

نوجوان که شدم، بقول بعضی‌ها، مغزم را شستشو دادند.
هر چه بیشتر انقلاب و شهدا را میشناختم، بیشتر به آدمهای حزب اللهی علاقمند میشدم. هر آدم حزب اللهی برایم یادآور شهدا بود. با خودم میگفتم مگر میشود کسی حزب اللهی باشد و پا کج بگذارد؟ مگر میشود عاشق رهبر باشد و نامردی کند؟ مگر میشود پیاده روی اربعین برود و قسم دروغ به امام حسین (ع) بخورد؟

اما روزی، آدم‌هایی مذهبی و حزب اللهی نما، بلاهایی بر سرم نازل کردند که فهمیدم "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. " حتی اگر کسی یک من ریش داشته باشد و ادعای ریشه داشتنش بشود. حتی اگر کسی چادر سرش باشد و اذعان کند که لباس حضرت زهرا (س) را پوشیده است.
حتی اگر وقتی در صفحات مجازی اشان چرخ میرنی حتم داشته باشی شهید میشوند؛‌‌ این را خیلی ها گوشزدم میکردند، اما تا ندیدم، باورم نشد.

بعضی ها حکم طبل توخالی را دارند. آوازشان، صدای دهل است که از دور شنیدنی ست. بعضی ها فقط از دور قشنگند. نزدیکشان که میشوی بوی تعفنشان، حالت را به هم میزند، میتواند تا مرز بی اعتقادی و شک به همه چیز کشان کشان، زتجیرکشت کنند انقدر که از آدم بودن بویی نبرده اند...

از ان روز به بعد، دلم میخواست دوره بیفتم به همه بگویم "اشخاص را خط بزنید!"
اگر از کسی بدی دیدید، پای عقیده اش نگذارید و اگر هم کسی ادعایی داشت، خوب بودن را برایش مسلّم ندانید.
از آن روز به بعد، نگران همه ی آنهایی شدم که زلال تر از آبند و عالَمی گرگ دندان تیز کرده، برایشان کیسه دوخته اند که همه چیزشان را بدزدند. اول از همه اعتماد و سادگیشان را!

اما یک جایی به خودم گفتم زیاد هم تند نرو. تو هم اندازه ی خودت، کم زیر آبی نمیروی!
باید برای خودم قوانینی میچیدم:

۱. اگر ادعای چیزی را کردی، آبرویش را نبر. وقتی چادر سرت کردی، آبروی چادری ها دست توست! البته این نباید باعث شود درگیر ریا و وسواس شوی، اما حواست باشد شیشه ی نازک احساسات، عقاید، باورها و تصورات ادم ها را نشکنی! حواست باشد دل کسی را نشکنی...

🔹️

۲. به کسی اعتماد بی جا نکن تا اعتمادت را ندزدند‌. ارتباط با آدمها در دوقطبی اعتمادی و بی اعتمادی خلاصه نمیشود. میشود به بعضیها نه اعتماد کرد و نه بی اعتماد بود. اصلا لازم نیست همه ی آدمها را انقدر به زندگی ات نزدیک کنی که گیر این دو قطبی بیفتی

🔹️

۳. حزب اللهی ها هم آدمند. حالا تو هم برای خودت یک پا حزب اللهی شده ای و میبینی که شیطان، دست از سرت برنداشته که هیچ، بیشتر هم پاپیچت میشود. پس این را بدان که "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست"

🔹️

۴. آدم ها را گنده نکن! آنقدر کسی را باد نکن که مثل یک بادکنک بترکد و چشم و چارت را دربیاورد! از آدمها بیخودی تعریف نکن و بیخودی ازشان برای خودت بت نساز... در حقشان لطفکن و باتمجیدهایت، توهم بهشان نده که بنده ی مقرب خدایند تا نجبور نشوی زمانی اعتراف کنی که حتی هیچ هم نیستند و هم انها و هم خودت را از عرش، با مخ، به فرش بکوبی

📎🖇🧷

سنجاق: گاهی آدم فکر میکند یک چیزی هست که حتما برایش خوب است. حتما همان است که میخواهد. خیلی از خدا التماسش میکند. بعد... خدا با مهربانی به آدم میفهماند که عزیزم! این که از من میخواستی سراب بود و اینجا خدا چه زیبا بنده اش را سیراب میکند ...

گیره: شما در زندگی چه تجربه هایی داشتید؟ چه چیزهایی را با قیمت گزاف به دست آورده اید که دلتان میخواهد دیگران بدانند؟ به این پست پیوستش دهید :) 


+ التماس دعای فرج

۱۲ نظر ۲۹ تیر ۹۹ ، ۰۸:۵۸
يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۰ ق.ظ

عاشقانه‌هایی برای ابدیت

بسم الله الرحمن الرحیم



از چهارشنبه در فکرش هستم...در فکر تنهایی هایش، در تمام سالهای بی پدری. در فکر تکیه کردنش، به مرد جوانی که آمده بود همسفرش بشود تا ابد، از رفتنِ زود هنگامِ مرد ، سوی خدا...

مجرد که بودم، پای ثابت مطالعه ام، خاطرات همسران شهدا بود. میخواندم و خط به خط ، پشت پرده ی اشک میگفتم:" اللهم ارزقنا"
ازدواج که کردم، دیگر نتوانستم خاطرات همسران شهدا را بخوانم. گذشتن از عشق، کار آسانی نیست... دیگر نچرخید بر زبانم که بگویم "اللهم ارزقنا" ...

حالا گاهی که خلوت میکنم، با خودم میگویم مگر عاقبتی شیرین تر از شهادت هست که برای خودم و آقای همسفر و بچه هایمان بخواهم؟
بعد میگویم چه میشود مثل خیلی از شهدا، وقتی سن و سالی پیدا کردیم و نوه دار شدیم، شهید بشویم؟...
اصلا چه میشود من زودتر شهید بشوم؟
من طاقتِ همسر شهید شدن را ندارم....

به خودم که می آیم، میبینم چقدر چسبیده ام به زمین...

نگاه میکنم توی چشمهایش، به زیبایی اش... به جوانی همسرش و تاریخ تولدی که در دهه ی هفتاد است و روی سنگ مرمر مزار، حک شده.
میشنوم بغضی را که توی صدایش است، وقتی میگوید:"همانی بود که میخواستم... همان تکیه گاهی که سالها نداشتم..."
میشنوم اشک را وقتی از دلبستگی مادرش به دامادِ همه چیز تمامش حرف میزند...

اما محکم است. با همه ی کم سن و سالی اش. با سن کمتر از منش!

نمیتوانم محکم باشم... من شب ها، کابوس جداشدن از همسفر را میبینم... حالا چطور میتوانم خودم را جای این نو عروسِ همسرِ شهید بگذارم که حتی حسرت ِ یک روز زندگی زیر سقف مشترک ، به دلش مانده؟...

از جهان ِ ماده ، خودم را جدا میکنم... مهربانی خدا را به یاد می آورم، زنده بودن شهید را هم، زنده تر بودنش را یعنی...
"لابد خدا خیلی دوستشان دارد که حالا تکیه گاهی در آسمان به آنها بخشیده..."

این نوشته را نمیتوانم تمام تر از این بنویسم...
از سر غلیان احساسم و از سرِ ناتوانی قلمم...
کاش نبودنِ آدمها، انقدر بی رحم نبود....


گیره: من برگشتم با کوله باری از حرفهایی که میخواهم بنویسم... و خدا میداند که میشود بنویسم یا نه!


+ التماس دعای فرج....

۱۰ نظر ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۰
سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۸ ب.ظ

آن در را ببندید که «شوژ» می آید! (+چالش)

بسم الله الرحمن الرحیم

قبل نوشت: اگر دوست داشتید یه نگاهی به پیوندهای روزانه هم بندازید. فعال شدن :) (بهار چله نشینی)

 

دیروز این تصمیم را گرفتم. یعنی از قبل این تصمیم را داشتم، اما با دیدن پست ماه بانو  عزمم بیشتر جزم شد. روی همین برگه نوشتم و چسباندم جلوی چشمم. اما ...

امروز فهمیدم در همین مدت کوتاه، اعتیادم به وبلاگ و وبلاگ نویسی از چیزی که فکر میکردم هم بیشتر شده!  چون درست شبیه کسی شده بودم که استخوان هایش از نرسیدن ماده ی مخدر، درد گرفته است! عشق و علاقه ام به وبلاگ و اعتیادم به ساعت ها پایش نشستن، مانند آتشی بود زیر خاکستر که این روزها با فضای گرم وبلاگ نویسان بیان، دوباره گُر گرفته است!

حتی دیشب هم چنین حالی داشتم. دلم میخواست رها باشم و بنشینم پای گوشی و غرق شوم میان نوشته های وبلاگ ها و نوشتن آنچه در سرم می گذرد!

خب، باید مبارزه کرد. مدتی نظرات را بسته بودم، این پیکان های سبز و قرمز را هم حذف کرده بودم، با دل خوش برای خودم می نوشتم و میرفتم. حتی آمار را هم از صفحه ی مرکز مدیریت محو و نابود کرده بودم تا دلیلی برای بی دلیل سرزدن به پنل نداشته باشم. اما... خب یک وبلاگنویس زنده است به بازخورد گرفتن. دلم پوسید. به خودم گفتم:«پرستو! آدم باش (هر چند نمیتوانی چون تو پرنده ایangellaugh) و خودت را کنترل کن. » که خب همین دیروز، کنترل نفس را دادم دست هوس و او هم مدام میزند شبکه ی نسیم و فقط دلش سرگرمی میخواهد!(حالا باز خدارا شکر که به صدا و سیما بسنده کرده و سراغ شبکه های غیر مجاز نرفته!)

 

بله. این برگه را چسبانده بودم مقابلم تا به طور خودجوش به چالش «تا تابستان» بپیوندم. اما خب نشد و دیگمان از غل زدن افتاد. آمدم اینجا اعلام کنم که میخواهم مدتی نفس بکشم. در فضایی بدون فجازی. در دنیایی بدون ورودی های متعدد. در فضایی پر از مطالعه تا از تابستانم لذت ببرم و ببینم میتوانم برنامه ی خوبی برای استفاده از وقتم بریزم یا نه...

همه ی کسانی که احساس می کنند فضای مجازی (وبلاگ یا شبکه های اجتماعی یا هر «سه نقطه» ی دیگری از جنس تکنولوژی) روند معمولی زندگیشان را به هم ریخته و آن ها را از اولویت های مهمشان (چه درس، چه خانواده و چه هر «بی نقطه» ی دیگری ) غافل کرده، به این چالش دعوت میکنم. آن هم نه فقط تا تعطیلات! تا هر وقت که کنترل نفستان را از هوستان گرفتید و زدید شبکه ی چهار یا آموزش چشمک

سنجاق: فرق من با حاج قاسم همین است. که او کاری ندارد جایی نوشته و کسانی خوانده اند یا نه، همینکه خدا دارد تماشایش می کند کافیست. فرق دنیای حاج قاسم با من همین است که فقط یک دوربین مدار بسته کفایت می کند برای خوب زیستنش، آن هم دوربین خدا. اما من چی؟ حتما باید چندین دوربین مدار بسته برای خودم تعریف کنم... مراقب باشد تا تقلب نکنم، توی وبلاگم بنویسم تا سر قولم بمانم، برایم جایزه بخرند تا به انجام کار خوبی ترغیب شوم... آری! فرق من با حاج قاسم در همین 5 حرف است: ا خ ل ا ص

وگرنه ربطی ندارد که او فرمانده ی سپاه قدس باشد و من یک طلبه ی معمولی، یک زنِ خانه دار معمولی... همه مان میدان رزمی داریم که بُرَّنده ترین شمشیرش، اخلاص است.

 

 گیره: حالا خیلی هم نا امید نشو از خودت... هر کسی باید از جایی شروع کند دیگر...

اللهم عجل لولیک الفرج...

والعافیه

والنصر

واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین

بین یدیه

و احفظ قائدنا الامام خامنئی

(این دعاها را نمیشود ننوشت...)

منگنه: عیدتان هم مبارک، روز دخترتان هم مبارک، شفاعت کریمه ی اهل بیت (س) در جنت نصیبتان 

وجه تسمیه: این پست را یک معتاد به فجازی نوشته که دارد می رود کمپ. در را ببندید، شوژ می آید!

۹ نظر ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۸
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...