در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۷:۲۰ ق.ظ

به بهانهٔ سیزدهمین سالگرد وبلاگ‌نویسی ام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۷:۲۰

بسم الله الرحمن الرحیم 

انگار پایشان را محکم فشار میدهند روی گاز.

لحظه ها را می گویم!

چنان تند می گذرند که تیزی گذرشان، حسابی چرت خرگوشی آدم را پاره می کند!

همان چرت خرگوشی که با خیال راحت، گوشه ی ثانیه هایم جا خوش کرده بود.

ثانیه های این مهمانی را میگویم!

راستی امروز چندم است؟

۲۷ رمضان؟! یعنی به همین زودی میهمانی دارد تمام می شود؟!

همان مهمانی که قبل از شروع شدنش کلی برنامه ریزی کرده بودم که روزی یک جزء قرآن بخوانم، حتما دعای افتتاح بخوانم، ادعیه ی ماه را...

ولی خب...

لحظه ها منتظر نماندند تا سلانه سلانه خودم را جمع و جور کنم.

این لحظه های طلایی گذشتند و نفهمیدم چطور لابلای وقت تلف کردن های پای گوشی و انداختن کارهایم به دقیقهٔ ۹۰ گمشان کردم.

از اول ماه مبارک، با خودم گفتم امسال هیچ مجموعه ای را دنبال نمیکنم از سیما.

ولی همان شب اول، وقتی تماس گرفتم که با مامان صحبت کنم و مامان گفت:«می شه بعدا حرف بزنیم؟ داره فلان مجموعه رو میده.»

مثل بچه ها ، همانطور که با ذوق به مامان میگفتم :«عهههه راس میگی؟! پس قرار بود ماه رمضان بذارنش؟ باشه باشه بهت زنگ میزنم بعدش.» جعبه ی جادو را روشن کردم و انگار چه اتفاق مهمی میخواهد بیفتد، با عجله شبکه ی مورد نظر را گرفتم و تذکر آقای همسفر را که میگفت :«مگه نگفتی امسال هییچ سریالی نمیبینیم و نذاشتی منم یاور ببینم؟!» زیر سبیلی رد کردم‌...

حالا... که ۲۷ روز گذشته... که هر شب با پاتیلی از آب بستن های نویسنده ها به جان فیلمنامه ها مواجه میشوم.... که به جای ثانیه شماری برای تمام نشدن این لحظه ها، ثانیه شماری میکنم برای اینکه ببینم ته این فیلمنامه های آبکی بالاخره چه می شود... و ته این فیلمنامه ها یعنی ته این لحظه های خوشبختی... عمیقا احساس خسران زدگی به من دست داده و من هم به او دست داده ام!

ملالی نیست.

یعنی هست، ولی خب با مرثیه سرودن برای گذشته ای که گذشته، نمیشود چیزی را درست کرد.

درست است که این روزهای طلایی و لحظه های طلایی دقیقا افتاده وسط امتحان میان نیم سال منطق ۳ که کل نیم سال لای کتابش را از سر تنبلی و بهانه های الکی که با استادش ارتباط نمیگیرم باز نکردم‌، افتاده وسط امتحان میان نیم سال نحو عالی ۲ که کل این نیم سال را لایش را باز نکردم این بار با توهم اینکه عربی ام خیلی خوب است و حالا چنان آهویی در گلزار، گم شده ام! درست است از آخر فروردین می‌دانستم در این تاریخ ها امتحان دارم، اما به جای عمل کردن فقط کاغذ سیاه کردم و نوشتم که باید چطور درس بخوانم ولی درس نخواندم... همه ی این ها درست است و من متهم ردیف اول این خسرانم!

اما خب...

از دیشب گفتم دیگر نمیبینم هیچ کدامشان را. همین مجموعه های آبکی را میگویم.

گفتم به جایش اقلا برای اولین بار در عمرم دعای افتتاح می‌خوانم.

شاید برای اولین بار در عمرم، دعای سحر را از صداهای دم سحری خوردن بیرون کشیدم و پای مفاتیح نشستم که بخوانمش...

اصلا اقلا باید یک جزء دیگر قرآن بخوانم.

گیرم همه ی کارهایی که زمانی مهم و غیرفوری بودند، عدل در همین هفته، فوری و مهم شده اند؛ از بس هی گفتم :«حالا انجامش میدم» و از شروع کردن ترسیدم.

اما اشکالی ندارد...

به جایش عمیقا در این ماه مبارک فهمیدم شیطان علی الحساب نیازی به گمراه کردن من ندارد چون با اینکه در این یک ماه به یک مرخصی اجباری رفته، نفسم حسابی جای خالی اش را پر کرده و دلم را خوش کرده ام به اینکه خور و خواب و لم دادن و گوشی بازی و بازی گوشی روزه دار هم عبادت است!... (البته این چیزی از دشمنی های تمام عیار این دشمن قسم خورده کم نمیکند... اما خب... نمیخواهم تقصیراتم را حتی گردن شیطان بیندازم که او کارش فقط وسوسه است و من کارم عمل کردن! من اختیار دارم و او اختیار مرا ندارد!)

که هی سر خودم را گول مالیدم که روزه ای و حال نداری حالا بعد افطار، بعد افطار هم گفتم حالا تازه افطار کرده ای و .... هیچ حواسم نبود که نمیشود به بهانه ی روزه سر کسی را شیره مالید ... که این همه روزه دار با ابن بازدهی های بالا مشغول کارند ... اما برای من همینطوری... گذشت!

چه فعل ترسناکی آخر خط بالا جا خوش کرده:«گذشت»!...

الفرصة تمر مر السحاب...

انتهزوا فرص الخیر...

قربان کلامت امیرالمومنین (ع)!...

....

دارم میروم ماهی را از آب بگیرم. بی هیچ بهانه ای. حتما ان شاءالله حتی در همین روزهای پایانی هم تازه ست...

....

....

....

گیره: پویشی راه انداخته اند برای وصیت نامه نویسی. می پیوندید؟

هیچی. کار خاصی نکنید. فقط به این صفحه در اینستاگرام سر بزنید @jahadibentolhoda

....

+ عهدنامه

۷ نظر ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۷:۰۰
شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۴۸ ق.ظ

این مطلب ممکن است وقتتان را تلف کند

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۴۸
دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ

سنِ تکلیفِ رفیقِ همراهم

سنِ تکلیفِ رفیقِ همراهم

بسم الله الرحمن الرحیم

دخترک خیلی مضطرب بود. اطرافیان، مدام او را تهدید می‌کردند که دوستی اش با این دوست تازه، خیل طول نمیکشد.

دخترک اما دلش گرم بود به تاییدی که گرفته بود. به مشورتی که با دلسوز ترین بزرگترش انجام داده بود. دخترک دلگرم بود به آرامشی که کنار این رفیق تازه داشت.

حالا ۹ سال از آن روزی که دخترک با ذوق و شوق، همراه رفیق جدیدش، زیر باران قدم زد و سرشار شده بود از احساس خوب میگذرد.

حالا رفیق تازه اش، یک یار صمیمی است و به سن تکلیف رسیده.

....

و در این ۹ سال خیلی اتفاق ها افتاده است. دخترک حالا دیگر بزرگ شده و حسابی یاد گرفته که «عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها»

مشکل ها، همان جایی سر و کله شان پیدا می شود که لحظات ناب اولیه، جایشان را به روزمرگی ها میدهند... همان جایی سر و کله شان پیدا می شود که همه چیز برای آدم عادی می شود... همان جا که به خودت می آیی و میبینی آرزوها و آرمان ها و رضایت ها، جایش را داده به غر غر کردن و ناشکری کردن ها...

آن جا که آدم یادش می رود اگر تغییری مثبت در زندگی اش اتفاق می افتد، میوه اش مسئولیت سنگین تر است نه احساس خودبرتر بینی داشتن...

.....

هر سال ، این تولد دوباره را به خودم تبریک می گویم تا یادم نرود، تصمیم برای چادری شدن، آغاز راهی بود برای معمولی زندگی نکردن. برای بنده ی معمولی خدا نبودن. حالا به این فکر میکنم که چادری شدن برای من، آغاز بندگی کردن بود.

تغییری که نمودش در ظاهر بود اما پسِ پرده ی این تغیبر ظاهر، تغییراتی بود که روز به روز بیشتر خودش را نشان داد...

....

حالا فهمیده ام چادری شدن برای من، آغاز راه پر مخاطره اما شیرین و خوش عاقبت دیگری بود: مبارزه با نفس...

اینکه حالا که عاشق چادر بودم و انتخابش کردم، چقدر مبارز میدانم که جلوی خواهش های دل بایستم و کارهایی را که او خوشش می آید و خدای چادرم خوشش نمی آید، انجام ندهم؟...

....

نباید یادم برود، چادری ها زهرایی نیستند اگر پهلویشان درد دین نداشته باشد... و هر سال به خودم یادآوری میکنم: یک سال دیگر از عمر چادر عزیزت گذشته، چقدر زهرایی بوده ای؟!

....

+ خوشبختی یعنی هر از گاهی، وقتی میخواهم مرتب تا کنمت و پشت در اتاق، آویزانت کنم، یا وقتی از جا لباسی برت میدارم که روی سرم، مرتبت کنم، ببوسمت و خدا را شکر کنم، بعد زیر لب بگویم: الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین (ع) علی ابن ابی طالب و الائمة المعصومین ...

....

+ بعد از مدت ها، نظرات را باز میکنم. چه خبر؟ :)

+ راستی کاش آن بزرگواری که به مطلب هایم رای منفی می دهد برایم بنویسد چرا؟ خیلی دلم میخواهد بدانم از نظر ایشان اشکال کارم کجاست :) حتی ناشناس :)

.....

+ عهدنامه

۱۳ نظر ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۲۶
پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۴۱ ق.ظ

قوی ترین زن دنیا!

قوی ترین زن دنیا!

بسم الله الرحمن الرحیم


بحث از کتاب دختران آفتاب، رسید به زن و سوال های همیشگی ذهنش:«چرا زن ها باید احساساتی باشن؟ اصلا چرا زن ها باید ضعیف باشن؟!»
- کی گفته احساساتی بودن بده و معناش ضعیف بودنه؟!
کمی فکر میکند. بعد با همان هیجان قبلی اش میگوید:«خب هست دیگه! چون زن ها بخاطر همین نمیتونن قاضی بشن!»
بحث را میکشانم به زنِ الگو:«بنظر تو چه زنی از همه قوی تره؟ اصلا الگوی خودت بین زن هایی که میشناسی کیه؟»
- نمیگم. اگه بگم مسخره م میکنی.
کلی نازش را میکشم و با قوی ترین ماشین سنگین، از زیر زبانش میکشم. بالاخره می‌گوید:«یه دختری بود که افسانه ش رو خونده بودم. تیرانداز بود و خیلی قوی و خشن بود. یه خانم هندی هم بوده که خیلی قوی بوده و تیرانداز بوده. سال ها قبل. به روستا رو نجات داده بوده...»
با هیجان ادامه می‌دهد:«فیلمش رو از تلویزیون دیدم. نمیدونی با چه جرئتی چشم دوخته بود تو چشم شاهزاده انگلیسی تا حقشو بگیره.»
بعد کمی فکر میکند و میگوید:«الگوی من اینان... تو زن‌های دور و برم کسی رو نمیشناسم.»
بی مقدمه میپرسم:«ماجرای حضرت زینب (س) رو میدونی؟»
بی حوصله میگوید:«همون گوشواره و اینا؟»
- نه. اینکه تو کاخ یزید چیکار کرده... بعد عاشورا چی شده... اینکه چرا بهشون میگن پیامبر عاشورا...
باز هم با بی حوصلگی میگوید:«نه. ولی آخه حضرت زینب که آدم نیست!»
جا میخورم ولی به روی خودم نمی آورم. میپرسم:«آدم نیست؟! پس چیه؟»
مردد جواب می دهد:«نمیدونم... آدم نیست دیگه. خب اونا معصوم بودن.»
- نه. حضرت زینب که معصوم نبودن!
اصرار میکند:«چرا دیگه. معصوم بودن. آخه اماما که نمیتونن الگوی ما باشن! اونا معصوم بودن ما که هیچ وقت نمیتونیم مثل اونا بشیم!»
- یعنی مثلا اونا سه تا چشم داشتن؟
عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و جواب میدهد:«خب نه!»
- چهار تا گوش؟
- نه!!
- تشنشون نمیشده؟ نمیخوابیدن؟ دسشویی نمیرفتن؟ ازدواج نمیکردن؟
- چرا خب...
- پس مثل مان دیگه!
- نه دیگه اونا معصومن. اصلا اونا نمیتونن الگوی ما باشن. حالا بگو ببینم حضرت زینب چی شده بوده؟
سوالش را نشنیده میگیرم. با اصرار میگویم:«اتفاقا میتونن الگوی ما باشن. اونا فقط چون وظیفه ی هدایت ما رو داشتن، خدا بهشون یه عصمت خاص داده بوده که بابتش ازشون توقع بیشتری هم داشته. اما یه مدل عصمت دیگه هم هست که آدما با گناه نکردن خودشون میتونن به دست بیارن.»
بی حوصلگی از نگاهش میبارد. اما کنجکاو است ماجرای کربلا رو بداند. من هم تا مطمئن نشوم واقعا دلش میخواهد بشنود، بنا ندارم حرفی بزنم.
- حالا بگو ببینم حضرت زینب چی بوده ماجراش؟
باز هم بحث را عوض میکنم. میخواهم به خوردش بدهم که معصومین هم آدمند! از فضا نیامده اند. حرفهای استاد غلامی توی سرم میچرخند و تازه میفهمم فاجعه ی دور کردن ائمه از زندگی عادی یعنی چه.
پیگیر ماجرای حضرت زینب(س) میشود:«آخرش نگفتی حضرت زینب چی شده بودا! باشه بپیچون.»
تقریبا مطمئن میشوم دلش میخواهد بداند. شروع میکنم:«ماجرای عاشورا رو که می دونی؟ پسراشون و برادراشون و ...»
- آره همشون میمیرن!
- آره. همشون شهید میشن. اونم نه معمولی ها... از داعش بدتر میکشنشون...
بی اختیار میخواهد دست هایش را بگذارد روی گوش هایش. انگار خاطره ی خوشی از روضه ندارد. یاد حرفهای شهید مطهری می افتم و تمثیل مناسب قصابی از بعضی روضه ها که احتمالا برای هم صحبت نوجوانم، خاطرات خوشی از امام حسین (ع) و محرم نساخته. موضوع را کش نمیدهم. سعی میکنم از فجایع عاشورا گذر کنم. با ساده ترین کلماتی که به ذهنم میرسد، هر چه از وقایع بعد عاشورا در ذهنم مانده برایش تعریف میکنم.
باورم نمیشود که دارد با این هیجان گوش می‌دهد. باورم نمیشود برای اولین بار است که دارد اینها را می‌شنود. سعی میکنم سنگ تمام بگذارم. آخرش میگویم:«احتمالا حضرت زینب تیراندازی و اینام بلد بودن. اسب سواری هم شاید... نمی‌دونم. ولی خب میدونم بهشون میگفتن عقیله ی بنی هاشم. یعنی خیلی عاقل و با سواد. اهل درس و علم بودن و ...»
معلوم است موضوع برایش خیلی جالب بوده... اما می‌گوید:«من نمیتونم مثل حضرت زینب بشم! من جلفم! »
- کی گفته تو جلفی؟!
- جلفم دیگه... تازه تو بعضی چیزا که اصلا نمیتونم مثلش بشم. نماز، روزه، حجاب...
- ولی خب تو که روزه میگیری!
- روزه های من که به درد نمیخوره...
- کی گفته به درد نمیخوره؟
- تازه من اگه حجاب بذارم همه تردم میکنن...
- هر کاری کنی یه عده یه چی میگن. سر حجاب نگن سر بقیه چیزا میگن. ولی اگه ۱۰۰ درصد هم نمیتونی مثلشون بشی، هرچقدر میتونی بشو. بقیشم خودشون کمک میکنن.
....
مامان می‌گوید:« چرا فیلم اینا رو درست نمیکنن؟!»
آهی میکشم:«موضوعات مهم تر دارن خب...» رو میکنم به سادات کوچولویم:«تو واقعا اینا رو نمی‌دونستی؟! تو مدرسه چی میگن به شماها؟ دهه محرم معلم دینی‌تون چی میگه بهتون؟ اصلا محرم تو مدرستون چه خبره؟!»
- ببین ما که معلم دینی جدا نداریم. خدااا رووو ششششکر زمان هدیه های آسمانیمونم خیلی کمه. درساشم خیلی مسخره س. من متنفرم از دینی. محرمام هیچی روضه با صداهای نخراشیده... که من معمولا پنبه میذارم تو گوشم.
.
.
حق میدهم به او. که خوشش نیاید از هدیه های آسمانی. حق میدهم که نتواند معصومین را الگوی خودش قرار دهد.
یاد حدیث از معصوم(ع) می افتم که فرموده بودند از ما اگر بگویید، فطرت های بیدار خوششان می آید. جذبمان می شوند. (مضمون)
چند ساعتی با هم صحبت کلاس ششمی ام گفتگو کردم و میدیدم که از گفتگوهایمان خوشش می آید. حرفهایش را میزند و میدیدم که جواب همه ی حرفهایش را پای مکتب اهل بیت علیهم السلام پیدا می‌کند.
ما همین حرفهای سادهٔ معصومین را دریغ کرده ایم از بچه هایمان.
دارم فکر میکنم اگر معلم دینی شوم، فقط به بچه هایم از تاریخ اهل بیت (ع) میگویم. از زندگی های پر فراز و نشیبشان. از قدرت روحی و معنوی و حتی جسمیشان! چیزی که همه ی انسان ها عاشقش هستند و گمشده ی همه است...: قدرت.
چه خوب بچه هایی داریم... چه خوب بچه هایی داریم که هنوز ته دلشان بند است... که هنوز با این همه کج سلیقگی و خراب کاریهایمان، فطرت هاشان را از شرمان حفظ کرده اند!
.
.
.
همان یک سوزن را هم نمیزنم به جان این دخترک دبستانی، به جایش یک جوال دوز میزنم به خودم... به خودم که چقدر کار نکرده مانده روی دستِ منِ مثلا طلبه...
.
.
اللهم استعملنی لما خلقتَنی له...
.
.
+ ناگفته های بسیار، بسیار، بسیار...از خودم، از زندگی، از سال جدید و ... اما... بماند بقیه اش :)

۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۴۱
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...