در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۰۳:۰۲ ب.ظ

دو سالی که گذشت

دو سالی که گذشت

بسم الله الرحمن الرحیم 

همه چیز از یک مهمانی عصرانه شروع شد. طوبی، دختر جوان دوست مادرم، میخواست از تلگرامم استفاده کند. گفتم :«نه پروکسی دارم و نه فیلتر شکن.»

گفت:« اون با من!» گوشی ام را برداشت تا خودش بالاخره یک جوری تلگرامم را متصل کند. چند روز بعد، دیدم در فهرست برنامه های گوشی، دو تا فیلتر شکن، خوش میدرخشد و قلقلکم می دهد تا بعد از مدت ها سری به اینستاگرام بزنم. حالا بعد از دوسال، بهانه‌ای دستم آمده تا روزهای گذشته را مرور کنم.

در این روزها، فاصله ام را از فضای درهم و برهم مجازی و خصوصا شلوغ بازار اینستاگرام بیشتر از همیشه حفظ کردم. ویترین زندگی بقیه، آدمی مثل من را که مبتلا به بیماری مهلک مقایسه های بی پایه بودم و هنوز کمی سم ضعیفش در روحم به جا مانده، از پا در می آورد.

فرصتی داشتم تا برای پیدا کردن خود تلاش کنم. مشاوره رفتن را خیلی جدی دنبال کردم و حالا میتوانم بگویم زندگی ام به قبل و بعد طرحواره درمانی تقسیم می شود. مسیری پر از رنج برای کنار زدن غبارها از آینهٔ وجود. با کنار زدن طرحواره ها حالا میتوانم بهتر خودم را ببینم. خودی که به جای دست و پا زدن های مذبوحانه برای انجام دادن کارهای دهان پر کن، برای انجام وظیفه های بزرگش تلاش میکند. این بزرگی را چه کسی تعیین کرده است؟ فقط خدا!

در این دوسال ، مهم ترین اتفاق زندگی‌ام مادر شدن بود. هم مهم ترین بود و هم عجیب ترین! مادری کردن یعنی کار در کارگاه صبر اجباری، یعنی سختی های زیاد و لذت های عمیق و پایدار زیاد تر، یعنی وارد شدن در دنیای بی سر و ته ناشناخته ها و لحظه به لحظه، بیشتر شدن تجربه ها. 

در زندگی حرفه‌ای خود، ماهیِ سطح۲ حوزه را به دمش رسانده ام. ۱۱.۵ واحد ناقابل مانده و دو مقاله تا بتوانم بعد از ۱۱ سال، بالاخره لیسانسه شوم و مدرکی که پدرم از من میخواست را به او تحویل دهم. او اصرار داشت پزشک بشوم چون یگانه راه آسایشم در دنیا را این میدانست و وقتی ریاضی را انتخاب کردم و به خواست خودم، آی تی دانشگاه الزهرا سلام الله علیها قبول شدم، دلش می‌خواست یک دختر مهندس داشته باشد که برنامه نویسی می کند. اما من... در روزهای دانشگاه، خود قدیمی ام را پیدا کردم که به جای کد ها، عاشق دنیای کلمات بود و سودای علوم انسانی، هوش از سرش برده بود. بالاخره وقتی بعد از ۴ سال دانشگاه را با دست خالی از مدرک، ترک کردم، گفت هر چه میخواهی بخوان اما باید به من یک مدرک لیسانس تحویل دهی! حالا من در انتهای راه تحصیل طلبگی ایستاده ام؛ اما دنیای طلبگی پایانی ندارد. من طلبگی را وسیله ای برای سربازی می‌دیدم و حالا این را خوب می‌دانم ، سرباز بودن هم، خلاصه در مسیر و وسیله‌ای خاص نمی‌شود. 

چند هفته پیش مشاورم گفت حالا که کمی شاخ های غول «معیار سرسخت» را شکستم، می‌توانم بروم سراغ برنامه نوشتن و کلاس‌های توسعه فردی. از فضای پر التهاب و پر کار هفتهٔ ی قبل از دور دوم انتخابات که فارغ شدم، رفتم سراغ دفتر هایی که جایی دور از دسترس انبارشان کرده بودم تا برای زندگی‌ام، طرحی نو در اندازم.

ترم تابستان را پیش رو دارم و نقشه های دیگری که برای ۱۴۰۳ باید بکشم.

چه زمانی بهتر از دههٔ اول محرم و کجا بهتر از خیمهٔ تاریک از نور و روشن از امید اباعبدالله علیه السلام برای یافتن خود؟

۱ نظر ۲۰ تیر ۰۳ ، ۱۵:۰۲
شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۴۱ ب.ظ

این نامه ای از فرزندت، برای توست

بسم الله الرحمن الرحیم

این نامه را برای تو می نویسم. برای تو و تن رنجورت. برای جان خسته ات. برای سر بلندی ات.

من این روزها، آدم دیگری شدم. به عشق تو. من این روزها، دختر هشت ماهه ام را بغل کردم و رفتم سراغ کارهای هرگز نکرده. با غریبه ها حرف زدم. با آن هایی که شبیه خودم نبودند. تلفن دست گرفتم و با شماره های ناشناس سر صحبت را باز کردم، منی که به سختی هر چند وقت یک بار به آشناهایم تلفن می کنم و احوالشان را می پرسم. منی که مدت هاست با ترس و لرز از کنار پارک محلمان رد می شوم، به خاطر تو، رفته ام کیلومتر ها آن طرف تر از خانه، آن سر شهر، تا برای حال خوبت کاری کنم.

حالا اما تو هستی و سر بلندی ات. یکی تهمت می زند که نرخ مشارکت را ازخودشان در آوردند، دیگری می گوید آراء را در فلان عدد ضرب کردند، آن یکی می گوید فلانی از صندوق در می آید چون مورد تایید رهبر است! تو اما مادرانه به همه لبخند می زنی و خوب میدانی خمینی کبیر راهی را آغاز کرد که دیگر جز به خواست فرزندانت، برگی از سرنوشت ما، ورق نمی خورد.

من برای تو خوشحالم. خوشحالم که رو سفید هستی. مثل همیشه. مثل همیشه ی عمر مبارک 45 ساله ات. چه آن زمان که جنگ داخلی بر صورت جوانت خراش می انداخت، چه وقتی دفاعی مقدس از مرزهایت محافظت می کرد. حتی وقتی بچه هایت به خاطر دروغ و قدرت طلبی خدانشناس ها به جان هم افتادند و با چشم های نگرانت، نگاهشان می کردی. حالا همان دروغ گو ها، پا روی تهمت ها و ادعاهایشان گذاشتند و پای صندوق های امانت دار تو آمدند. این اگر به معنی پاک دستی تو نیست، به چه معناست؟

شاید مسخره باشد اما با همه ی عشقم به کد 44، با همه ی باورم به اینکه او شبیه ترین بود به ابراهیم شهیدمان، دلم می خواست اسم او از صندوق در نیاید. از همان وقتی که با آن خانم ناشناس حرف زدم و با خشم به من گفت:«رای من دیگری ست. اما می دانم آقای جلیلی از صندوق بیرون خواهد آمد.» از همان موقع منتظر امروزم، میخواهم پیامی به او بدهم و پاک دستی ات را یادآوری کنم. چه فرقی می کند بقیه بفهمند یا خودشان را به نفهمیدن بزنند؟ چه اهمیتی دارد میلیاردها پول برای سرنگونی ات خرج می شود؟ دو سال پیش با همین پول های کثیف، با تمام توان تلاش کردند بین تو و فرزندانت فاصله بیندازند و حالا همان ها که می خواستند سر به تنت نباشد، پای جمهوریت تو، انگشت زده اند.

تو به ما یاد می دهی فرق می کند چه کسی روی کار باشد و ما باید یاد بگیریم که مسئولیت انتخاب هایمان را قبول کنیم، که وقتی هوا پس شد، همه چیز را گردن تو نیندازیم. زمانی کسی رئیس جمهور می شود که ادعا می کند خودش صبح جمعه مهم ترین اخبار را می فهمد و هزینه ها برای کشور می تراشد، به این و آن به جرم انتقاد، برچسب می زند و با هواپیماهای آنچنانی به سفر می رود؛ زمانی دیگر، کسی رئیس جمهور می شود که دراوج کرونا، با ماسکی نصفه و نیمه بین مردم حاضر می شود، تمام ناسزاها را به جان می خرد و سوار بر بالگردی قدیمی، برای خدمت به دور افتاده ترین نقاط کشور، در آتش، می سوزد. حالا در همان نقطه از کشور، فقط بعد از 40 و اندی روز از جان دادنش برای وطن و فرزندان تو، رقیب گفتمانی او، نفر اول می شود. این ها برای جمهوریت تو افتخار است. مردمند که تعیین می کنند چه کسی بر سر کار بیاید.

برای منی که بعد از هشت سال سخت، سه سال شبیه رویا را پشت سر گذاشتم، تحمل این نتیجه، سخت است. تو خوب میدانی درد من اختلاف سیاسی نبود. دعوایم سر بر قدرت بودن اصلاح طلب یا اعتدالی نبود! قلبم فشرده می شد وقتی می دیدم بارهای تو روی زمین مانده و کسی که مسئولیت قبول کرده، ککش نمی گزد. می دیدم همه چیز را – از واکسن گرفته تا اشتغال، از قطعی برق گرفته تا آب خوردن مردم! – به ینگه ی دنیا و تصمیمات آن ها گره می زنند. نمی دانم سر و سری با چشم آبی ها داشتند یا واقعا فکرهای پوسیده و متحجرانه در سرشان بود که نمی خواستند تغییر معادلات قدرت در جهان را ببینند! اگر این معادلات تغییر نکرده بود چطور با تغییر گفتمان در راس کارهای اجرایی کشور، به سرعت مردم کشورم واکسینه شدند، نرخ اشتغال افزایش پیدا کرد و مردم، تابستان را در قطعی های مکرر برق، پشت سر نگذاشتند؟ در حالی که عهدنامه های ادعایی آنان امضا نشده بود و تحریم ها هم سر جایش بود! اما کارخانه ها احیا شد و نان سر سفره ی کارگرها برگشت. در آن سه سال، هر بار پای اخبار نفس راحتی می کشیدم که می دیدم کسی، برای سربلندی تو، روز و شب نمی شناسد. جمعه به جای با خبر شدن از اتفاقات، وسط آن هاست! روز تعطیل ندارد. حالا باز، تفکری قدرت را در دست گرفته که شبیه آن هشت سال سخت است. نمی دانم عقوبت قدرناشناسی آن سید مظلوم است یا نتیجه ی ندوختن روز و شب به هم برای لبیک گفتن به فرمان جهاد تبیین. شاید هم فقط یک امتحان سخت باشد! به هر حال هر چه باشد، گرچه انتخاب من نیست، اما رئیس جمهور من است، حتی اگر با اختلافی کم بر سر کار آمده باشد. مردم من، فرزندان تو، خواهران و برادران ما، اینطور خواستند. 

این انتخابات خیلی چیزها را یادم داد. یادم داد چگونه برایت جرئت به خرج بدهم. یادم داد چگونه نفر به نفر برای عقیده ام تبلیغ کنم. یادم داد شب امتحانی نباشم، چه آن روز که امتحان اصول 2 را افتادم، که در طول ترم نخوانده بودم و شب امتحانم مصادف شد با مناظرات انتخاباتی و هیجان های خاص خودش، چه حالا که فهمیدم نمی شود کل سال ها را در خانه حبس بود و با دیگران ننشست و دم انتخابات، آستین ها را بالا زد.

جمهوری اسلامی عزیزم! من اینجا، در انتهای دهه ی سوم زندگی ام ایستاده ام و تصمیم گرفتم به جای حرف، با کار کردن، برایت جان بدهم. 

سر بلندی ات مبارک همه مان! حتی آن ها که دهه هاست با فحش دادن به تو، دلشان را خنک می کنند و وقت انتخاب، پای صندوق های امینت می آیند و به روی مبارکشان هم نمی آورند که گزینه ی مورد نظرشان، از صندوق در می آید!

این ها مهم نیست. پیروز این رقابت نفس گیر، کسی است که ارزش ها و صداقت را برای قدرت، زیر پای جا مانده در دفاع، نگذاشت.

نا سزاها را شنید، اما از همین امروز ، داشته هایش را از رقیب که حالا در قاموس او، رفیق است، دریغ نخواهد کرد.

پیروز این رقابت، همه ی ما هستیم. ما که شبانه روز، برای روی کار آمدن آن که اصلح می دانستیم تلاش کردیم.

پیروز این رقابت، تویی! تو! ای جمهوری اسلامی مقتدر و مظلوم من.

۸ نظر ۱۶ تیر ۰۳ ، ۱۳:۴۱
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...