اینجا تعطیل نیست
ولی این روزها بیشتر با دوستانم در این کانال مینویسم:
سلام. مشغول زندگیام. همین. شما چه خبر؟
ولی این روزها بیشتر با دوستانم در این کانال مینویسم:
سلام. مشغول زندگیام. همین. شما چه خبر؟
بسم الله الرحمن الرحیم
صدای کولر مثل همیشه توی خانه پیچیده است. در یخچال را باز می کنم. نان سنگک و پنیر را در می آورم و روی پیشخوان آشپزخانه می گذارم. همان طور که پنیر نرم و سفید را با چاقو روی نان می گذارم دارم فکر میکنم اگر با آن خانم فامیل که خوراک رسانه ایش را از اینترنشنال میگیرد مواجه شوم باید چه بگویم؟ او می گفت تقصیر مردم فلسطین و حماس است که اسرائیل این کارها را می کند. مرا یاد شگردهای رسانه ای معاویه می انداخت که وقتی عمار شهید شد، تقصیر را گردن امیرالمومنین (ع) انداختند!
فاطمه چشم هایش را بسته. توی تاب آویزان شده به چارچوب در، خوابیده است. لقمه ی نان و پنیرم را می جوم و چشم دوخته ام به دخترم. تصویر مادران کودک از دست داده توی سرم نقش می بندد و بغش گلویم را فشار می دهد.
ساعت را نگاه کردم. شش صبح بود. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود. گوشی ام می لرزید و رویش نوشته بود: «مامان جون»
- الو مامان؟ چی شده؟
قلبم محکم توی سینه می کوبید. پدرم این روزها مریض احوال است. فکر کردم نکند برای او اتفاقی افتاده باشد.
- الو محدثه؟ خوبید؟ اخبار میگه منطقه شما رو هم زدن!
توی سرم روز های هفته را مرور کردم. جمعه... جای خالی همسرم را نگاه کردم. با چشم های نیمه باز نشستم روی تخت. زیر لب امامم را صدا زدم:«یا صاحب الزمان.» فاطمه پایین تخت، سر جایش خوابیده بود. همسرم جلوی تلویزیون بود. با صدای آرام جوری که فاطمه بیدار نشود صدایش کردم: «چی شده؟ اسرائیل بی شرف غلطی کرده؟»
نگاهش را از صفحه تلویزیون گرفت و صدایش با صدای مادرم در هم آمیخت:«آره. چند منطقه تهرانو زده. »
اسم تهران، تصویر ساختمان های شهر، رفت و آمد مردم، سکوت شب وقتی تهرانی ها در خواب عمقیند، همه در سرم چرخیدند. یعنی اسرائیل انقدر وحشی شده؟
- روانی شده؟
- داره دست و پای آخرش رو می زنه.
قلبم فشرده شد. نگران از دست دادن فاطمه و پدرش شدم. چشم هایم داغ شد. ضرب آهنگ سه حرف جنگ توی سرم می کوبید. ترسیده بودم. اشک هایم شروع کرد پایین آمدن. نشستم کنار همسرم. با چشم های نگرانم نگاهش کردم و گفتم:«ما واقعا توانش رو داریم با اسرائیل مواجهه کنیم؟ یعنی الان واقعا جنگ شده؟»
سرش را تکان داد. دست هایم را گرفت. توی چشم هایم نگاه کرد و با اطمینان خاطر گفت:«الان وقت این حساب کتابای مادی نیست. ما خدا رو داریم. اسرائیل با دستای خودش گورشو کند.»
اشک هایم باریدند. همسرم دست هایم را توی دست هایش فشرد. با گریه گفتم:«اما من نمیخوام تو و فاطمه رو از دست بدم.» گریه ام شدت گرفت:«وای خدا... مادرای غزه چی کشیدن این مدت؟»
صورتم را لای دست هایم پنهان کردم و شانه هایم تکان خورد. این بار ترس و خجالت با هم اشک هایم را سرازیر کرده بودند. از پشت پرده اشک به چشم های همسرم زل زدم:«جنگ چقدر ترسناکه. چه ایمانی دارن مردم غزه.» چند تا نفس عمیق کشیدم و با خودم مبانی ایمانی ام را مرور کردم.
صدای گوینده خبر توی خانه پیچیده است. پیام حضرت آقا را می خواند. با صلابت و محکم:« رژیم صهیونی با این جنایت، برای خود سرنوشت تلخ و دردناکی تدارک دید و آن را قطعاً دریافت خواهد کرد.»
همسرم دارد با دقت اخبار را دنبال می کند. تاب فاطمه آرام در چارچوب در تکان می خورد. وضو می گیرم. لپ تاپ را روشن می کنم. بسم الله می گویم و انگشت هایم روی صفحه کلید می لغزند. صدای حاج قاسم توی گوشم می پیچد: «این جنگ را شما شروع می کنید، اما پایانش را ما ترسیم می کنیم. می دانید این جنگ یعنی نابودی همه امکانات شما!»
من هم سلاحم را دست گرفته ام. من هم موشک هایی دارم که راهی قلب تل آویو اند و سودای فتح قدس را در سر دارند، امیدی در دل دارند برای یاری لشکر فرمانده.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام.
شب به خیر!
اگر وقت دیگه ای این مطلب رو می خونید خب همون موقع به خیر.
مطلب قبلی رو گذاشتم در حالی که یادم رفت نظرات رو فعال کنم.
حالا می خوام ببینم کسی هنوز اینجا رو می خونه؟!
چه خبرا ؟
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام!
امشب بعد از مدتها بیخوابی به سرم زدهاست. سر خود را با کتاب ننه علی گرم کردم تا خوابم بگیرد اما خواب از سرم پراند. آمدم این حوالی و سری به بایگانی وبلاگم زدم. به گواهی تاریخ، حالا ۵ سال و ۸ روز است که این وبلاگ متولد شده است. هر چند نگارنده اش، بیش از ۱۶ سال است که در کوچه پس کوچه های وبلاگستان فارسی قدم می زند و هر بار خانه ای برای خودش دست و پا می کند.
از شما چه پنهان، با کم سو شدن چراغ بیان، میخواستم بروم خانه ای جدید در بلاگفا دست و پا کنم اما دیگر روحیه ام تغییر کرده است. این روزها بیش از هر چیزی به سکون و پایداری علاقمندم. نمیدانم از ویژگیهای مادر شدن است یا نزدیک شدن به سی سالگی.
این روزها، نزدیک به ۱۳ سال قمری هم از یک انتخاب مهم در زندگیام میگذرد. انتخاب چادر به عنوان پوشش اجتماعیام.
حالا آمدم به این بهانهها بگویم که این روزها از نرم افزار بهخوان خیلی خوشم آمده و کمکم میکند به هدف قدیمیام که مدام برای رسیدن به آن دست دست میکردم، نزدیکتر شوم. آن هم مطالعه مداوم و روزانه است.
اگر خواستید نوشتههایم را به روز تر بخوانید و زنده بودنم را بیشتر حس کنید، می توانید از پیوندهایی که بالای وبلاگ گذاشتم دنبالم کنید.
کانال ایتای شخصیام
کانال بله ی جان و جهان که رسانه ای جمعی است برای روایت های مادرانی که هر بار از یک چیز سخن میگویند. از آفاق تا انفس.
و صفحهٔ بهخوانم که احتمالا اگر دستم به نوشتن دربارهٔ کتابی برود اول آنجا ثبت خواهم کرد.
البته با دو رفیق دست به قلمم در تدارک ایجاد کانالی در بله هستیم که آن را هم در وبلاگ اطلاع رسانی خواهم کرد.
هرچند، رفیق بیکلک من وبلاگ خواهد بود و احتمالا، هر زمان بتوانم، نوشتههایم را به صورت خودکار، به نوبت در اینجا بایگانی خواهم کرد ان شاءالله.
از زندگی و خبرهای تازهاش اگر بپرسید،
مشغول گذراندن واحدهای انتهایی طلبگیام... و دلتنگ... برای تمام این سالهایی که گذشت. برای حال و هوای خوش حوزه. برای نشستن سر کلاس درس... دلگیر از پایان سالهای حضور مستمر در حوزه. اما خب مسیر طلبگی پایانی ندارد.
مشغول نقشه کشیدن برای زندگی شغلی، علمی و حرفهای آینده.
مشغول عبور و صلحی دلپذیر با خود و جهان پیرامون و تجربهٔ لذت زندگی پس از طرحواره درمانی و البته که شفای روح و جسم دست خداست.
سر کشیدن جرعه جرعه ی لذت مادر بودن برای دخترک نوپای شیرینم که هر لحظهاش روایت هایی دارد نوشتنی و من، کمی غریبگی میکنم با کلمات!
حرفها دارم برای گفتن اما اینکه بشود به زیور طبع هم آراسته شوند یا خیر را خدا میداند و بس🙂
التماس دعای فرج... که این روزها بیشتر از همیشه فهمیدهام زور حق به باطل نمی رسد تا صاحبمذن به میان مردم جهان بر نگردد...
اللهم عجل لولیک الفرج
بسم الله الرحمن الرحیم
تک و تنها، توی هال خانه، لم دادهام روی مبل راحتی آبی و پاهای آویزانم را بیهدف تکان میدهم. گوشی را توی دستم گرفتهام و تصویر طلاهای همدلی با جبهه مقاومت را از این کانال به آن کانال بالا و پایین میکنم. دستی به موهای ژولیدهام میکشم. این روزها همه جا دنبال نقش خودم میگردم. همه چیز خیلی سریع پیش میرود و انگار هر چه میدوم نمیرسم. از شهادت سید حسن تا یحیی سنوار، هر روز تلنگر تازهای خوردهام.
ساعت از ۱ هم گذشته. کلافه و بیحوصله بلند میشوم و گوشی را میگذارم روی پیشخوان آشپزخانه. دختر کوچولویم توی اتاق غرق در خواب نیمروزی است و تا بیدار نشده باید چیزی برای ناهار دست و پا کنم.
من زورم به خودم نمیرسد تا چند تکه طلایم را خرج لبنان کنم. اگر اینها را بفروشیم، روز مبادا چه کنیم؟ یعنی امروز مباداست؟ دلم نمیخواهد بیشتر فکر کنم چون به بنبست میرسم.
یک پیاز و یک بوته سیر از کشوی یخچال برمیدارم. خودم را توجیه میکنم و وقتی یادم میافتد کسی خانهاش را تقدیم مقاومت کردهاست، مغزم سوت میکشد. یک صدای غرغرو توی ذهنم نشسته که از باور کردن ضعفم میترسد. میگوید: «بابا اینام دیگه شورشو در آوردنا. یکی نیست بگه فکر خودت و زن و بچهت باش. حالا فروختی بعدا خودت میخوای چه کار کنی؟»
پیاز و سیر را میاندازم توی سینک کنار بشقابهای روی قابلمه لم داده. قاشق و چنگالهای کثیف به سر و صدا میافتند. میدانم این صدای غرغرو دلش میخواهد با تخریب بقیه، ضعف مرا از چشم خودم پنهان کند.
همانطور که مشغول این نبرد ذهنیام، چاقو را برمیدارم و سر پیاز را میزنم. بوی تندش به بینیام میخورد. به این صدای مزاحم نهیب میزنم. میگویم باید باور کنم اینها حرف عقل معاش است که دارد عقل معاد را مسخره میکند. «انفقوا مِمّا تُحبّون» را درک نمیکند. آنقدر مشغول فکرم که نمیفهمم کی قابلمه کوچک مسی را برداشتهام و توی آن پیاز و سیر را خرد کردهام. من نمیتوانم از دوستداشتنیهایم بگذرم، چهارچنگولی وصل به دنیا و مادهام.
ظرف عدس را از کشوی زیر گاز بر میدارم و توی قابلمه میریزم و پر از آبش میکنم. امکانات زیادی دارم اما ظرفیتی کم. زورم به خودی که مدام، خودخواهی را مشق کرده، نمیرسد. اما باید کاری برای فرمان فرض امامم انجام دهم.
شعله گاز را روی بیشترین حد تنظیم میکنم تا آب جوش بیاید. پاورچین پاورچین، طوری که صدایی، خواب سبک فاطمه یکساله را به هم نزند، به سمت کتابخانه توی اتاق میروم و دفتر یادداشتم را با یک خودکار برمیدارم. بهتر است از کم شروع کنم. باید زورم را زیاد کنم تا بتوانم اوج بگیرم و رها شوم. صدای مزاحم دیگری بلند میشود توی مغزم: «بیخود دلتو خوش کردی! ملت دارن با همه مالشون، با جونشون، با عزیزاشون جهاد میکنن. زورتو زیاد کنی؟! هه هه! لابد اسم خودتم میذاری مجاهد!»
نشستهام روی صندلی میز ناهارخوری نقلی دو نفره. بوی نعناع و گلپر خانه را پر کرده. صفحهای سفید از دفترچه را باز کردهام مقابلم. نور از پنجره روبرو پاشیده است روی میز. نگاهم را دوختهام به قابلمهی کوچک که روی گاز مشغول جنب و جوش است.
جواب این صدای غرغرو را میدهم: «درسته ضعیفم و سالهایی که باید برای قوی شدن خودم زحمت میکشیدم تا همچین روزی میوهش رو بچینم از دست دادم. اما بالاخره که باید شروع کنم! تا پامو روی این پله اول نذارم هیچ وقت به قله نمیرسم!»
خودکار را روی کاغذ میلغزانم و مینویسم...
۱- ورزش کردن و مصرف مرتب قرصهای تقویتی که دکتر برایم تجویز کرده.
خودکار را از روی کاغذ برمیدارم و کمی توی هوا تاب میدهم.
۲- جهاد فرزندآوری و تربیت بچههای سالم.
از روی صندلی بلند میشوم و شعله گاز را کم میکنم. بوی دلپذیر عدسی به جانم مینشیند. بهتر است کمی خودم را جمع و جور کنم و برنامه غذایی برای خانه بریزم. نگاهم به لکههای قرمز و زرد خشک شده روی بشقابهای توی سینک میافتد. تصویر لباسهای شستهشده و خشکشده درهم و برهم توی اتاق خواب جلوی چشمهایم میآید. چند وقتیست درست و حسابی دستی به سر و گوش خانه نکشیدهام. یک گردگیری حسابی لازم است تا از دیدن برق تمیزی خانه، خوشحالی و آرامش توی چشمهایم برق بزند. به سراغ دفترچه میروم.
۳- سامان دادن به وضعیت خانه و تمرکز بهتر بر امر مهم خانوادهداری.
مینشینم روی صندلی. خودکار آبی کیان را بین دو انگشتم جابهجا میکنم. توی اعماق ذهنم دنبال امکاناتم میگردم. تصویر کتابهایی که گوشه میزکار، توی اتاق چیدهام در سرم جان میگیرد. خودکار سرگردان، بین انگشتهایم آرام میگیرد و روی کاغذ مینویسم:
۴- جدیتر گرفتن استعداد نویسندگی و تلاش برای قویتر کردن قلمم تا بتوانم راوی مقاومت باشم.
باید به این بیحوصلگی برای کلنجار رفتن با کلمات پایان دهم شاید قلمم بتواند سرباز خوبی بشود.
نگاهم میافتد به قرآن کوچکی که مدتهاست گذاشتهام دم دست، گوشه همین پیشخوان سفید آشپزخانه تا جلوی چشمم باشد و روزانه بخوانمش اما مرتب پشت گوش میاندازم. مینویسم:
۵- نزدیک کردن خودم به معنویات تا از لحاظ روحی قویتر شوم. مثلا قرآن خواندن هر روز.
نگاهی به دستخطم روی کاغذها میاندازم. چه برگ سبز درویشانهای شد. دو ورق پشت و رو از یک دفتر یادداشت که اندازهاش به زور نصف ورق آچهار میشود.
نا امیدانه نگاهش میکنم.
پایین برگه مینویسم: «قوی شدن.» خودکار را روی کاغذ فشار میدهم و دورش یک بیضی میکشم. مثل یک مُهر برای آغاز یک مأموریت.
صدای فاطمه از توی اتاق میآید. بیدار شدهاست. از روی صندلی بلند میشوم و به سمت اتاق میروم.
از اینجا که من ایستادهام، تا آنجا که بذل مال و جان میکنند، راه زیاد است و طولانی. به خودم امیدواری میدهم: «معادلات خدا با معادلات زمینیها فرق میکنه. شاید رو حساب زمین، سالها طول بکشه تا به قله برسی. اما تو محاسبات آسمون، یه چیزی هست به اسم برکت!»
منتشر شده در رسانه جان و جهان
https://ble.ir/janojahan/