در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ آذر ۹۹ ، ۱۳:۳۲
دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۱۳ ب.ظ

من عاشق چشمت شدم...

من عاشق چشمت شدم...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۳
يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۳ ب.ظ

چالش: این من هستم!

چالش: این من هستم!
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۳
مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیاده‌روی اربعین حسینی

بسم الله الرحمن الرحیم

نیستم در حرمت... هست ولی بودن ها!

.

آقای همسفر میگفت خوشش نمی آید به این سختی برود کربلا: «اصلا که چی؟ باید تر و تمیز بری زیارت. قشنگ بری هتل... اینجوری خیلی کر و کثیف میشی. اصلا معلوم نیست چیزایی که تو راه بهت میدن تمیزه؟ کثیفه؟»

میگفت :«تو توی تهران مدام میگی من پیاده نمیام و همه ش میخوای آژانس بگیریم! چطوری میخوای از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟» برایش توضیح می دادم و میگفت :«نه! نمیتونی. مطمئنم نمیتونی این همه پیاده بری!»

دلم پر میکشید برای اربعین رفتن. از همان روزهای اول هم گفته بودم. اما اصرار نکردم. پیش خودم گفتم شاید حالا برایش مسئولیت سنگینی ست که در دوران عقد برویم کربلا. اصلا آقای همسفر که کاره ای نیست. امام حسین(ع) باید بطلبد...

.

سال اول عقدمان از میدان امام حسین(ع) تا حرم را پیاده روی کردیم و این برای من که همیشه در حسرت یک همراه بودم برای این جور دوست داشتنی ها، یک آرزوی دست نیافتنی بود. سال بعدش، در حالی که چند ماهی مانده بود به عروسیمان، یک روز عصر، آقای همسفر زنگ زد و گفت:«نظرت چیه بریم پیاده روی اربعین؟» 

گفتم:«کور از خدا چه می خواهد جز دو چشم بینا؟»

دیگر روی زمین نبودم. انگار توی آسمان ها پرواز میکردم.

روی ابرها، وسایلم ار جمع کردم. بار اول بود که میخواستم از ایران خارج شوم. برای گرفتن گذرنامه ام اقدام کردم. همه چیز خیلی زود گذشت و در کمال نا باوری راهی شدم. کل مسیر مثل یک رویا بود. مثل یک خواب.

از مرز شلمچه راهی شدیم. 

«همه چیز برایم شبیه یک خواب است. هنوز باورم نمیشود راهی شده ام. حالا تازه از مرز رد شده ایم. یک کفگیر برنج و کمی خورش قورمه سبزی خورده ام و از صبح، 5 یا 6 لیوان آب معدنی. از این آب معدنی ها که روی درشان فویل کشیده اند.

ساعت 21:35

داریم به سمت نجف می رویم. باور کردن این کلمات برایم دشوار است.

میخواهم این سفر را به نیابت از حضرت آقا و شهدایی که کربلا نرفته اند بروم. دیشب از خیلی ها خداحافظی کردم. کاش میشد در کربلا میماندم و دیگر بر نمیگشتم.

...

در جایی توقف کردیم که نمی دانم کجا بود. حسینیه و موکب سیدة رقیة(س)

همین الان سر برگرداندم و به آقای همسفر گفتم بیا اسم دخترمان را رقیه بگذاریم. فاطمه، زهرا، زینب، رقیه و ... . دلم میخواهد به اندازۀ تمام نام های مقدس شیعه، دختر داشته باشم.

شام را برنج و مرغ خوردیم. کمی با ذائقه مان جور نبود.

مردم عراق شبیه خودمان هستند. کمی پر جنب و جوش تر و پر حرارت تر، شبیه جنوبی های خودمان. برادری را حس میکنم.

بعد از ظهر که در بصره بودیم، پیکسل های برادری ایران و عراق را بینمان توزیع کردند. پیکسل هایی از تصویر حضرت آقا و آیت الله سیستانی هم بود که به ما نرسید.

خادمانی از آذربایجان شرقی به خادمان حشد الشعبی کمک میکردند در موکبی به نام شباب علی اکبر(ع). در مرز، زائرانی را دیدیم اهل جمهوری آذربایجان که دوست داشتنی عزاداری می کردند.» (4 آبان 97- جمعه)

.

باورم نمیشد این من باشم در عراق. مرور میکردم سال های زندگیم را. عراق انگار که وطن خودم باشد. عراقی ها انگار که هم وطن های خودم باشند. چرا هیچ احساس غریبی نمی کردم؟

« حالا در نجفم... پر می کشم برای حرم امیرالمومنین(ع) اما نمی توانم تنهایی بروم. ما خانم ها در یک خانه اسکان داده شدیم و آقایان بدون اسکان مانده اند. برای من که تا بحال پایم را از ایران بیرون نگذاشته ام، تجربه ی جذابی است.

...

جذاب ترین همسفرهای ما، کوچولوهای همسفر هستند. از شیرخوار تا نوجوان و جذاب تر، پدر و مادرهایشان که جگر کرده اند با این ها به این سفر بیایند. به آقای همسفر میگویم بیا ما هم با بچه هایمان به پیاده روی اربعین بیاییم. سر تکان می دهد.» (5 آبان 97 - جمعه)

بعد از زیارت حرم امیرالمومنین(ع)، راهی مشایة شدیم. فکرش را هم نمی کردم تمام مسیر را حتی بدون یک بار ماشین گرفتن، پیادۀ پیاده طی کنم و این قدرتی جز عشق نبود.

روزها استراحت میکردیم و سحر راه می افتادیم. 

در عشق عراقی ها ذوب می شدیم. محو تماشای مردمی می شدم که در مسیر، ایستاده بودند و هر چه داشتند، در طبق اخلاص گذاشته بودند.

عطر، دستمال کاغذی، خرما، واکس، غذا، قهوه، چای عراقی و ...

چه نوای شیرینی بود «زائر زائر» گفتنشان... 

جگر آتش گرفته ام این روزها چقدر محتاج «مای بارِد» است...

پاهایم تاول زده بود اما باز هم راه می رفتم. در هر موکب، خاطره ای میساختم. آقای همسفر نگران تنهایی ام بود و این تنهایی برای من نعمت! برای خودم خلوتی داشتم و با آدم های جدید آشنا میشدم و با عراقی ها، شکسته بسته، حرف میزدم و هر طور بود منظورمان را به هم میرساندیم.

چه لحظه ای بود برای بار اول دیدن گنبد حرم حضرت ارباب (ع)... قابی که پیش از آن فقط توی عکس ها دیده بودمش.

کربلا خیلی شلوغ بود و آقای همسفر صلاح نمیدانست بین الحرمین برویم. حرفش را گوش کردم. در کربلا گم شده بودیم و همسفرانمان را پیدا نمی کردیم. پرسان پرسان، موکبی پیدا کردیم که متعلق به افغانستانی ها بود. آن شب ماندنمان کنار افغانستانی ها، در یک ساختمان نیمه کاره، باعث شد بفهمیم چقدر هموطنان غیر رسمی مهمان نوازی داریم. 

به زور از عراق دل کندم در حالی که زیارت نکرده بودم. در حالی که حرم ندیده بودم. یک سال تمام به دلم وعدۀ کربلا دادم و اربعین 98، راهی شدیم. این بار آقای همسفر، خادم رسانه ای بود و من هم کنارش بودم. قرار بود در مهدکودک باشم که نشد. برای همین، صبح تا شب، توی موکب بیکار بودم و از طرفی بخاطر دور بودن حرم ، تنهایی هم نمی توانستم به جایی بروم. حدود 10 روز در عراق بودیم اما نتوانستم بیش تر از یکی دو بار، به زیارت بروم. با موکب هایی که اطراف اسکانمان بود، آشنا شده بودیم و دوست. یکیشان، از سوی مادر ایرانی بود و اهل بصره. بعد از ظهر ها خانم مداحی میامد به موکب و مراسم عزاداری زنانه داشتند. بعدش با کیک و نوشابه پذیرایی می کردند. گاهی هم آبمیوه ی مخلوط.

سال گذشته هم به دلم وعده ی سال بعد را دادم  و توانستم دل بکنم... 

امسال از وقتی کرونا خودش را نشان داد، دل نگران اربعین بودم. مدام خودم را دلداری میدادم که تا اربعین یک جوری ماجرا حل و فصل می شود... نشد! نقشه ها کشیده بودم برای اربعین. چه خوش خیال بودم که فکر میکردم پیاده روی رفتنِ هرسال، به نامم سند خورده!

تمام این روز ها فرار کردم از مرور خاطرات. فرار کردم از فیلم های شبکه های اجتماعی. فرار کردم از قاب مشایة در تلویزیون. نمیتوانم تحمل کنم ببینم و نباشم. نمیتوانم بار این همه حسرت را بر دوش ناتوانم بکشم.

سال گذشته، در شلوغی بین الحرمین، باز هم حسرت به دیدار حرم حضرت عباس(ع) ماندم و به دلم وعده داده بودم امسال به زیارت می روم...

حالا چطور حالیِ دلم کنم که امسال باید در خانه بمانیم؟

فکر میکنم قلبم مرده باشد. مرده است که هنوز می تپد...

فکر میکردم حکما باید از تپیدن دست بردارد وقتی بفهمد قرار است اربعین در تهران باشیم، وقتی بفهمد وعده هایی که یک سال به او میدادم، همه اش دود شده رفته هوا.

نمیدانم از چه پشیمان باشم. من بد کردم! قبول. من نباید غر میزدم وقتی پایم تاول زد. نباید گله می کردم از شلوغی. نباید غر به جان عراقی ها میزدم و هی انتقاد پشت انتقاد. کاش با گفتن «غلط کردم » همه چیز حل میشد.

کاش مثل همان 2 سال پیش، ناباورانه آقای همسفر زنگ می زد و میگفت:«میای با هم بریم پیاده روی اربعین؟»...

کاش از این ای کاش ها، چیزی عایدم میشد...

چه انس گرفتن مشمئز کننده ایست در جان انسان. چه زود عادت کرده ام به همه چیز.

چه جان سخت شده ام...

شعبان و رمضان را بی مجلس پشت سر گذاشتیم، محرم را غریبانه گذراندیم، اربعین را در پایتخت دود سر میکنیم... چه خوب مرده هایی شده ایم این روزها. چه زندگی پر از مرگی داریم و چقدر به آن عادت کرده ایم.

.

به ماسک، به الکل، به در آغوش نگرفتن!

به کربلا نرفتن، به دست به ضریح گره نزدن...

به زیارت نرفتن عادت کردیم!

چه میگویم؟

ما آدم هایی هستیم که قرن هاست خورشید را از پشت ابر زیارت می کنیم و هنوز زنده ایم! ما به بی امامی عادت کرده ایم و زندگیمان را میکنیم... این ها که چیزی نیست!

شاید امسال باید در خانه میماندم که از حسرت بمیرم. فکر کنم ببینم چه باید می کردم که نکردم. چه کنم که این همه مرگ، تمام شود؟ چه کنم امام زمانم برگردد؟...

.

در کربلا یا اینکه در تهران، باید حسینی تر شوم آقا

دست مرا محکم بگیری کاش... شاید حسینی تر شوم آقا!

.

با پای جسمم نه! ولی حتما، با پای دل راهی راهم تا

از اربعینت بگذرد حدم، بی حد حسینی تر شوم آقا...*

.

* وقتی این دو بیت را، 2 آبان 97، داخل تاکسی مینوشتم تا برای دوستان جامانده از کربلایم بفرستم، فکرش را هم نمیکردم روزی خودم مبتلایش شوم... اما آری... باید حسینی تر شوم آقا!

.

پایان بندی برای متنی سراسر حسرت، برای یک بی توفیقی عظیم، کار من نیست.

این متن را ناتمام بخوانید. نا تمام نوشتم...

پایانش وقتیست که این مردگی ها، زندگی شود... و زندگی به جز ظهور منتقم خون حسین (ع) و میزبان اصلی مشایة، مگر معنی دیگری دارد؟

۱۳ نظر ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۵

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام. اعیاد بر شما مبارک. در وبلاگ ناگزیر از هجرت طرحی را دیدم که با اجازه از ایشان در وبلاگ خودم با اندکی تغییر بازنشر میکنم.

عید غدیر امسال با سالهای دیگر تفاوت هایی دارد و گرفتار کرونا شده ایم، اما خب؛ عشق امیرالمومنین(ع) که تعطیل شدنی نیست :)

مسابقه ای تدارک دیدیدم تا به همین بهانه، عیدی هایی هم تقدیم مخاطبان و همراهان بزرگوار وبلاگ کنیم، هر چند اندک. اما ان شاءالله خط به خط کتابی که بعنوان عیدی دریافت میکنید، نوری بر قلبتان بشود و تا ابد حیدری بتپد!


شرح روش مسابقه:

1- حکمتی از نهج البلاغه که خیلی دوستش دارید، یا حدیث و روایتی در مدح امیرالمومنین(ع) البته همراه منبع، یا شعری زیبا در مدح حضرت یا فرازی از خطبه ی غدیر را در قسمت نظرات بنویسید.

2- حکمت، حدیث، روایت، شعر و آن فرازی از خطبه ی غدیر که مینویسید، نباید تکراری باشد :)

3- کمک گرفتن از علامه گوگل آزاد است. :)

4- ارسال نظر هم آزادِ آزاد است :)


جوایز: نفرات برنده، به انتخاب خودشان یکی از این 3 کتاب را انتخاب میکنند.

کتاب اول  «غدیر» مرحوم صفایی حائری:

​​​​​این کتاب از نظر معرفتی به ما کمک میکند غدیر و ولایت را کمی بهتر درک کنیم، مختصر و مفید با بیان روان و آمیخته با حکمت مرحوم عین صاد، یک منبع خیلی خلاصه و خوب برای آگاهی در مورد غدیر

به شدت کم حجم و پرمغز، بدون حاشیه پردازی و اتلاف وقت

کتاب دوم  «کیمیاگر» رضا مصطفوی:

این اثر در قالب داستان است.

و داستان هم برگرفته از واقعیت و در زمان هارون الرشید اتفاق افتاده است.

جوانی از اهل تسنن به دنبال کیمیایی می گردد که پیر روشن ضمیری به او مژده داده و راهی بغداد میشود تا به آن کیمیا دست پیدا کند.

حاصل جستجوی این جوان برای خواننده ی اثر یک دریافت معرفتی است بر اساس یک واقعه تاریخی و مستند.

کتاب سوم  «ناقوس ها به صدا در می آیند» ابراهیم حسن بیگی:

این اثر کمی طولانی تر از دو کتاب قبل است.

داستان یک کشیش مسیحی که به جمع آوری کتاب های خطی علاقه مند است، طی اتفاقاتی کتابی به دست او می رسد و در آن کتاب از شخصیتی به نام علی از زبان دشمن او صحبت شده، این کتاب انگیزه ای میشود که کشیش در مورد امیرالمؤمنین علی علیه السلام بیشتر بداند... 

به قید قرعه به 5 نفر جایزه تقدیم میشود و عیدی بنده به ایشان است. به رفقا گفتم ببخشید که خیلی ناقابل است اما گفتند عیدی از سادات مزه می دهد. من هم به همین دلیل در وبلاگ هم این کار را انحام دادم :)


تبصره های مهم:

1- اگر تعداد کسانی که در مسابقه شرکت می کنند، +20 نفر شود، به 10 نفر جایزه اعطا میکنیم.

2- جهت شفاف سازی، فیلم قرعه کشی را نیز برایتان در وبلاگ می گذاریم.

3- زمان قرعه کشی، یکشنبه 19 مرداد می باشد، پس تا آن زمان برای شرکت در مسابقه فرصت دارید.

4- جوایز در نرم افزار طاقچه تقدیمتان میشود.

دریافت مستقیم طاقچه برای اندروید

برای آی او اسی ها:

دریافت طاقچه از App Store

دریافت طاقچه از سیبچه

تارنمای طاقچه


و اما در ادامه، بخوانید که من امروز به عشق امام علی(ع) چه کردم...

هیچ حال و حوصله نداشتم. همسر گرامی هم جهت خریداری و تکمیل بسته ی ارزاق منزل نبود. با خودم گفتم اینطور که نمی شود. شیعه ی امیرالمومنین(ع) باشی و این روزها بی حال و حوصله و بی نشاط؟

یا علی(ع) گفتم و افتادم به جان خانه که مرا بدجوری صدا میکرد. گفتم به عشق امیرالمومنین(ع) خانه ی نقلیمان را تر و تمیز میکنم تا کمی برق بیفتد و شکل و شمایل خانه ی یک بچه شیعه باشد موقع بزرگترین عید زندگی اش. 

درست است که مهمان نداریم، اما عید که هست :)

بعد هم به عده ای از دوستان، همین کتاب ها را هدیه دادیم.

شما به عشق امیرالمومنین (ع) چه کردید؟ چه میکنید؟ یا قصد دارید چه کنید؟

و در ادامه...

شعری بخوانید از آقای سید حمیدرضا برقغی که گرچه احتمالا شنیده اید، ولی بارها و بارها خواندن و حظ بردن از آن، خالی از لطف نیست. بفرمایید شعر:)


گیره: این ها را به پای ریا نگذارید. بگذارید به پای تکخور نبودن :) 

سنجاق: بالاخره امروز سلسله مباحث کنترل ذهن را تمام کردم. این سخنرانی را هر بار موقع انجام کارهای خانه توی گوشم میگذاشتم و حظ میبردم... پیشنهادش میکنم اکیدا. خودتان را از این مبحث قند و شکر و کلیدی که اگر زندگیتان را دستخوش تغییر نکند، لا اقل نگاهتان را تغییر میدهد، محروم نکنید. صوت و متن آن را برایتان در پیوندهای روزانه می گذارمش :)

پونز: اگر خوشتان آمد دوستانتان را دعوت کنید یا در وبلاگ خودتان هم منتشر کنید :)

۱۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۲
سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۸ ب.ظ

آن در را ببندید که «شوژ» می آید! (+چالش)

بسم الله الرحمن الرحیم

قبل نوشت: اگر دوست داشتید یه نگاهی به پیوندهای روزانه هم بندازید. فعال شدن :) (بهار چله نشینی)

 

دیروز این تصمیم را گرفتم. یعنی از قبل این تصمیم را داشتم، اما با دیدن پست ماه بانو  عزمم بیشتر جزم شد. روی همین برگه نوشتم و چسباندم جلوی چشمم. اما ...

امروز فهمیدم در همین مدت کوتاه، اعتیادم به وبلاگ و وبلاگ نویسی از چیزی که فکر میکردم هم بیشتر شده!  چون درست شبیه کسی شده بودم که استخوان هایش از نرسیدن ماده ی مخدر، درد گرفته است! عشق و علاقه ام به وبلاگ و اعتیادم به ساعت ها پایش نشستن، مانند آتشی بود زیر خاکستر که این روزها با فضای گرم وبلاگ نویسان بیان، دوباره گُر گرفته است!

حتی دیشب هم چنین حالی داشتم. دلم میخواست رها باشم و بنشینم پای گوشی و غرق شوم میان نوشته های وبلاگ ها و نوشتن آنچه در سرم می گذرد!

خب، باید مبارزه کرد. مدتی نظرات را بسته بودم، این پیکان های سبز و قرمز را هم حذف کرده بودم، با دل خوش برای خودم می نوشتم و میرفتم. حتی آمار را هم از صفحه ی مرکز مدیریت محو و نابود کرده بودم تا دلیلی برای بی دلیل سرزدن به پنل نداشته باشم. اما... خب یک وبلاگنویس زنده است به بازخورد گرفتن. دلم پوسید. به خودم گفتم:«پرستو! آدم باش (هر چند نمیتوانی چون تو پرنده ایangellaugh) و خودت را کنترل کن. » که خب همین دیروز، کنترل نفس را دادم دست هوس و او هم مدام میزند شبکه ی نسیم و فقط دلش سرگرمی میخواهد!(حالا باز خدارا شکر که به صدا و سیما بسنده کرده و سراغ شبکه های غیر مجاز نرفته!)

 

بله. این برگه را چسبانده بودم مقابلم تا به طور خودجوش به چالش «تا تابستان» بپیوندم. اما خب نشد و دیگمان از غل زدن افتاد. آمدم اینجا اعلام کنم که میخواهم مدتی نفس بکشم. در فضایی بدون فجازی. در دنیایی بدون ورودی های متعدد. در فضایی پر از مطالعه تا از تابستانم لذت ببرم و ببینم میتوانم برنامه ی خوبی برای استفاده از وقتم بریزم یا نه...

همه ی کسانی که احساس می کنند فضای مجازی (وبلاگ یا شبکه های اجتماعی یا هر «سه نقطه» ی دیگری از جنس تکنولوژی) روند معمولی زندگیشان را به هم ریخته و آن ها را از اولویت های مهمشان (چه درس، چه خانواده و چه هر «بی نقطه» ی دیگری ) غافل کرده، به این چالش دعوت میکنم. آن هم نه فقط تا تعطیلات! تا هر وقت که کنترل نفستان را از هوستان گرفتید و زدید شبکه ی چهار یا آموزش چشمک

سنجاق: فرق من با حاج قاسم همین است. که او کاری ندارد جایی نوشته و کسانی خوانده اند یا نه، همینکه خدا دارد تماشایش می کند کافیست. فرق دنیای حاج قاسم با من همین است که فقط یک دوربین مدار بسته کفایت می کند برای خوب زیستنش، آن هم دوربین خدا. اما من چی؟ حتما باید چندین دوربین مدار بسته برای خودم تعریف کنم... مراقب باشد تا تقلب نکنم، توی وبلاگم بنویسم تا سر قولم بمانم، برایم جایزه بخرند تا به انجام کار خوبی ترغیب شوم... آری! فرق من با حاج قاسم در همین 5 حرف است: ا خ ل ا ص

وگرنه ربطی ندارد که او فرمانده ی سپاه قدس باشد و من یک طلبه ی معمولی، یک زنِ خانه دار معمولی... همه مان میدان رزمی داریم که بُرَّنده ترین شمشیرش، اخلاص است.

 

 گیره: حالا خیلی هم نا امید نشو از خودت... هر کسی باید از جایی شروع کند دیگر...

اللهم عجل لولیک الفرج...

والعافیه

والنصر

واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین

بین یدیه

و احفظ قائدنا الامام خامنئی

(این دعاها را نمیشود ننوشت...)

منگنه: عیدتان هم مبارک، روز دخترتان هم مبارک، شفاعت کریمه ی اهل بیت (س) در جنت نصیبتان 

وجه تسمیه: این پست را یک معتاد به فجازی نوشته که دارد می رود کمپ. در را ببندید، شوژ می آید!

۹ نظر ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۸
چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۰۴ ق.ظ

من، ۲۰ سال بعد، ۴۵ ساله ام!

بسم الله الرحمن الرحیم

 

پیشنوشت: پس از مدت ها، با ذوق آمدم سراغ نوشتن! صفحه ی ویرایشگر را باز کردم و کلمات را ردیف... اما با یک کلیک اشتباه، همه ی مطلبم پرید... به زور آمدم و دوباره نوشتم! این بار در یادداشت گوشی! مثل آن دفعه نمیشود، اما حالا که بعد از مدت ها قلمم، جوهرش را روانه ی دیار کلمات کرده، دلم نمیخواهد نانوشته بگذارمش! به جنگ قسمت میروم :)

 

شوید پلوی سحری دیگر دارد دم می کشد، ۱۵ دقیقه زمان دارم برای نوشتن مطلبی که از وقتی برنج را میشستم، توی سر میپرورانمش! همیشه دلم میخواسته غذای سحری را تازه تازه بکشم توی بشقاب و بیاورم سر سفره ی سحری! حالا بگذریم از اینکه روی میز غذا میخوریم و احتمالا از سحر بعدی، غذا را بعد از ظهر آماده میکنم تا دستی به سر و گوش ساعت خوابم بکشم!

فکر میکردم اگر بی نام و نشان بنویسم، شاید بشود بدون خودسانسوری و حفظ بعضی حریم ها و از جزئیات نوشت، اما انگار دیگر آن نوجوان ۱۵، ۱۶ ساله نیستم که با خیال راحت، سفره ی زندگی ام را پهن کنم توی فضای مجازی. شاید بخاطر حساسیت های آقای همسفر باشد که حالا به من هم سرایت کرده، اما باز هم نمیتوانم انکار کنم هر چقدر شبکه های اجتماعی، مشوشم میکنند و آرامشم را میگیرند، وبلاگ گردی و وبلاگ نویسی برایم آرامش بخشند. خصوصا وقتی وبلاگ دختر و پسرهای دبیرستانی را میخوانم.

اولش باورم نمیشود که دهه هشتادی ها هم به سن نوشتن و وبلاگ داشتن رسیده اند! اما بعد از خواندن وبلاگهایشان، پاک پرت میشوم سمت گذشته‌. سمت همان وقت ها  که با بوق های پر سر و صدای دایال آپ، وصل میشدم به اینترنت، از ترس اینکه نکند گناه دست و پایم را بگییرد، آیت الکرسی میخواندم، یاهو مسنجرم را باز میکردم، دستم را رها میکردم تا با همدستی فکرم، هر چه که هست و نیست را روی دایره ی پنل بلاگفا و پرشین بلاگ بریزند. مدام از این وبلاگ به آن وبلاگ و از این اسم مستعار، به آن اسم مستعار کوچ میکردم. با وسواس برای وبلاگم دنبال قالب میگشتم، از تغییر دادن کدهایش لذت میبردم و قند توی دلم آب میشد و به برنامه نویسی علاقمند میشدم.

درست و حسابی توی گذشته غرق میشوم و انگار جدی جدی، ۱۷ ساله شده ام. اما یاد حرف رفیقم می افتم و خودم را از "عدم" ِ گذشته میکشم بیرون تا در "وجود" حال زندگی کنم، تا باورم شود که ۲۵ ساله ام و اگر تا ۱۵ سال دیگر گیر و گور بندگی ام را راست و ریس نکنم، شیطان به پیشانی ام بوسه می زند!

به ۲۰ سال دیگر فکر میکنم...

راستش خیلی چیزها دلم میخواهد. اینکه من و آقای همسفر، مادر و پدر شده و اقلا ۵ تا بچه داشته باشیم.

اینکه امام زمان (عج) ظهور کرده اند و در کنار سربازی، داریم در حکومت مهدویشان، با عشق زندگی میکنیم و کیف دنیا و آخرت را میبریم. دنیا از وجود نحس صهیونیست ها پاک شده، آمریکا دیگر قلدری الکی نمیکند، دیگر زور ظالم ها به مظلوم جماعت نمیرسد...

اینکه از بابت خواهر کوچولویم خیالم جمع است و دارد یک گوشه ای با همسر و فرزندانش، در رکاب امام زمان (عج) خدمت می کند و خوش و خرم زندگی که نه... بندگی... اینکه حال پدر و مادرم و خلاصه همه ی آنهایی که دغدغه شان را دارم، خوب است، دماغ بندگیشان چاقِ چاق است! اینکه ۳ روز در هفته تدریس میکنم، یک روز مدرسه، یک روز دانشگاه و یک روز حوزه! چند جلدی کتاب نوشته ام و چند تایی مقاله ی کاربردی. نظریه پردازی کرده ام و باری از دوش دغدغه هایم برداشته ام‌.

یک کتابخانه ی بزرگ داریم که تمام کتابهایش را خوانده ام، مثل کتب علامه شهید مطهری، حاج آقای پناهیان، آقا ..‌. کلی رمان و داستان و زندگینامه ی شهدا... اینکه یک خادم الشهدای درست حسابی شده ام.... خلاصه خیلی چیزها...

اما همانقدر که گذشته "عدم" است، در پیشانیِ آینده هم حک شده:"نیستی"! من فقط "حالا" را دارم. دقیقا همین دقایق را. همین روزها را.

اگر بخواهم در یک جمله بگویم میخواهم ۲۰ سال دیگر چه شده باشم، این است: "میخواهم عبدالله باشم‌."

و نمیدانم خدا چه برنامه ای برای بندگی ام دارد. نمیدانم کجا دست اراده شکن خدا را میبینم که امیرالمومنین (صلوات الله علیه) فرمودند: عرفتُ اللهّ بفسخ العزائم ...

همانطور که ۷،۸ سال پیش، فکرش را نمیکردم امروز، منتظر دم کشیدن پلوی سحری ام باشم و دومین رمضان مبارک ِ زندگی مشترکم را زیر یک سقف پشت سر بگذارم، طلبه شده باشم و بالا و پایین های خادم الشهدایی را بچشم،

همانطور که خدا، در تمام این سالها، به معنای واقعی برایم "شگفتانه" تدارک دیده است، دلم میخواهد باقی اش را هم به خودش بسپارم. چه ۲۰ سال و چه ۵۰ سال و چه ۱۶۰ سال دیگر را! تنها برنامه ی قطعی ام برای آینده این است: میخواهم بنده ی خدا باشم ... و میخواهم هر جایی باشم که خدا برای بندگی کردن و انجام وظیفه برایم در نظر گرفته است.

میخواهم جوری باشم که نامیرا شوم و تنها راه نامیرایی، شهادت است... چه نامت بین بندگان خدا بپیچد و دلشان را با شهادتت به آتش بکشانی و بشوی "قاسم سلیمانی" ، چه فقط در عرش، اسم و رسمت را بشناسند و گمنامِ گمنام شهید شوی... چه فرقی میکند وقتی اصل کار، این است ک در قیامت سرت را مقابل حضرت مادر(س) بالا بگیری و روی ماهشان را زیارت کنی...

کلید خانه ی ابدی ات، در همسایگی قصر پرشکوه بانوی دو عالم، توی دستت باشد... هر روز پای درسهای حضرت زهرا(س) توی بهشت ِ خدا بنشینی و جرعه جرعه، رضایت الهی را نوشِ جان کنی...

........

به امید آن لحظه ها و ساعت ها...

اللهم عجل لولیک الفرج

والعافیه

والنصر

و اجعنا من خیر انصاره

و اعوانه

و المستشهدین بین یدیه...

 

التماس دعا 

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۰۴
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...