در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۱۸ مطلب با موضوع «الــی الانقــطاع» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۷:۱۶ ب.ظ

امکان من، قوی شدن است

بسم الله الرحمن الرحیم

تک و تنها، توی هال خانه، لم داده‌ام روی مبل‌ راحتی آبی و پاهای آویزانم را بی‌هدف تکان می‌دهم. گوشی را توی دستم گرفته‌ام و تصویر طلاهای همدلی با جبهه مقاومت را از این کانال به آن کانال بالا و پایین می‌کنم. دستی به موهای ژولیده‌ام می‌کشم. این روزها همه جا دنبال نقش خودم می‌گردم. همه چیز خیلی سریع پیش می‌رود و انگار هر چه می‌دوم نمی‌رسم. از شهادت سید حسن تا یحیی سنوار، هر روز تلنگر تازه‌ای خورده‌ام.

ساعت از ۱ هم گذشته. کلافه و بی‌حوصله بلند می‌شوم و گوشی را می‌گذارم روی پیشخوان آشپزخانه. دختر کوچولویم توی اتاق غرق در خواب نیمروزی است و تا بیدار نشده باید چیزی برای ناهار دست و پا کنم.

من زورم به خودم نمی‌رسد تا چند تکه طلایم را خرج لبنان کنم. اگر این‌ها را بفروشیم، روز مبادا چه کنیم؟ یعنی امروز مباداست؟ دلم نمی‌خواهد بیشتر فکر کنم چون به بن‌بست می‌رسم. 

یک پیاز و یک بوته سیر از کشوی یخچال برمی‌دارم. خودم را توجیه می‌کنم و وقتی یادم می‌افتد کسی خانه‌اش را تقدیم مقاومت کرده‌است، مغزم سوت می‌کشد. یک صدای غرغرو توی ذهنم نشسته که از باور کردن ضعفم می‌ترسد. می‌گوید: «بابا اینام دیگه شورشو در آوردنا. یکی نیست بگه فکر خودت و زن و بچه‌ت باش. حالا فروختی بعدا خودت می‌خوای چه کار کنی؟» 

پیاز و سیر را می‌اندازم توی سینک کنار بشقاب‌های روی قابلمه لم داده. قاشق و چنگال‌های کثیف به سر و صدا می‌افتند. می‌دانم این صدای غرغرو دلش می‌خواهد با تخریب بقیه، ضعف مرا از چشم خودم پنهان کند.

همان‌طور که مشغول این نبرد ذهنی‌ام، چاقو را برمی‌دارم و سر پیاز را می‌زنم. بوی تندش به بینی‌ام می‌خورد. به این صدای مزاحم نهیب می‌زنم. می‌گویم باید باور کنم این‌ها حرف عقل معاش است که دارد عقل معاد را مسخره می‌کند. «انفقوا مِمّا تُحبّون» را درک نمی‌کند. آن‌قدر مشغول‌ فکرم که نمی‌فهمم کی قابلمه کوچک مسی را برداشته‌ام و توی آن پیاز و سیر را خرد کرده‌ام. من نمی‌توانم از دوست‌داشتنی‌هایم بگذرم، چهارچنگولی وصل به دنیا و ماده‌ام. 

ظرف عدس را از کشوی زیر گاز بر می‌دارم و توی قابلمه می‌ریزم و پر از آبش می‌کنم. امکانات زیادی دارم اما ظرفیتی کم. زورم به خودی که مدام، خودخواهی را مشق کرده، نمی‌رسد. اما باید کاری برای فرمان فرض امامم انجام دهم. 

شعله گاز را روی بیشترین حد تنظیم می‌کنم تا آب جوش بیاید. پاورچین پاورچین، طوری که صدایی، خواب سبک فاطمه یک‌ساله را به هم نزند، به سمت کتابخانه توی اتاق می‌روم و دفتر یادداشتم را با یک خودکار برمی‌دارم. بهتر است از کم شروع کنم. باید زورم را زیاد کنم تا بتوانم اوج بگیرم و رها شوم. صدای مزاحم دیگری بلند می‌شود توی مغزم: «بیخود دلتو خوش کردی! ملت دارن با همه مالشون، با جونشون، با عزیزاشون جهاد میکنن. زورتو زیاد کنی؟! هه هه! لابد اسم خودتم می‌ذاری مجاهد!»

نشسته‌ام روی صندلی میز ناهارخوری نقلی دو نفره. بوی نعناع و گلپر خانه را پر کرده. صفحه‌ای سفید از دفترچه را باز کرده‌ام مقابلم. نور از پنجره روبرو پاشیده است روی میز. نگاهم را دوخته‌ام به قابلمه‌ی کوچک که روی گاز مشغول جنب و جوش است.

جواب این صدای غرغرو را می‌دهم: «درسته ضعیفم و سال‌هایی که باید برای قوی شدن خودم زحمت می‌کشیدم تا همچین روزی میوه‌ش رو بچینم از دست دادم. اما بالاخره که باید شروع کنم! تا پامو روی این پله اول نذارم هیچ وقت به قله نمی‌رسم!»

خودکار را روی کاغذ می‌لغزانم و می‌نویسم...

۱- ورزش کردن و مصرف مرتب قرص‌های تقویتی که دکتر برایم تجویز کرده.

خودکار را از روی کاغذ برمی‌دارم و کمی توی هوا تاب می‌دهم.

۲- جهاد فرزندآوری و تربیت بچه‌های سالم.

از روی صندلی بلند می‌شوم و شعله گاز را کم می‌کنم. بوی دلپذیر عدسی به جانم می‌نشیند. بهتر است کمی خودم را جمع و جور کنم و برنامه غذایی برای خانه بریزم. نگاهم به لکه‌های قرمز و زرد خشک شده روی بشقاب‌های توی سینک می‌افتد. تصویر لباس‌های شسته‌شده و خشک‌شده درهم و برهم توی اتاق خواب جلوی چشم‌هایم می‌آید. چند وقتی‌ست درست و حسابی دستی به سر و گوش خانه نکشیده‌ام. یک گردگیری حسابی لازم است تا از دیدن برق تمیزی خانه، خوشحالی و آرامش توی چشم‌هایم برق بزند. به سراغ دفترچه می‌روم.

۳- سامان دادن به وضعیت خانه و تمرکز بهتر بر امر مهم خانواده‌داری.

می‌نشینم روی صندلی. خودکار آبی کیان را بین دو انگشتم جابه‌جا می‌کنم. توی اعماق ذهنم دنبال امکاناتم می‌گردم. تصویر کتاب‌هایی که گوشه میزکار، توی اتاق چیده‌ام در سرم جان می‌گیرد. خودکار سرگردان، بین انگشت‌هایم آرام می‌گیرد و روی کاغذ می‌نویسم:

۴- جدی‌تر گرفتن استعداد نویسندگی و تلاش برای قوی‌تر کردن قلمم تا بتوانم راوی مقاومت باشم.

باید به این بی‌حوصلگی برای کلنجار رفتن با کلمات پایان دهم شاید قلمم بتواند سرباز خوبی بشود.

نگاهم می‌افتد به قرآن کوچکی که مدت‌هاست گذاشته‌ام دم دست، گوشه همین پیشخوان سفید آشپزخانه تا جلوی چشمم باشد و روزانه بخوانمش اما مرتب پشت گوش می‌اندازم. می‌نویسم:

۵- نزدیک کردن خودم به معنویات تا از لحاظ روحی قوی‌تر شوم. مثلا قرآن خواندن هر روز.

نگاهی به دست‌خطم روی کاغذ‌ها می‌اندازم. چه برگ سبز درویشانه‌ای شد. دو ورق پشت و رو از یک دفتر یادداشت که اندازه‌اش به زور نصف ورق آچهار می‌شود.

نا امیدانه نگاهش می‌کنم.

پایین برگه می‌نویسم: «قوی شدن.» خودکار را روی کاغذ فشار می‌دهم و دورش یک بیضی می‌کشم. مثل یک مُهر برای آغاز یک مأموریت.

صدای فاطمه از توی اتاق می‌آید. بیدار شده‌است. از روی صندلی بلند می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم.

از این‌جا که من ایستاده‌ام، تا آن‌جا که بذل مال و جان می‌کنند، راه زیاد است و طولانی. به خودم امیدواری می‌دهم: «معادلات خدا با معادلات زمینی‌ها فرق می‌کنه. شاید رو حساب زمین، سال‌ها طول بکشه تا به قله برسی. اما تو محاسبات آسمون، یه چیزی هست به اسم برکت!»

منتشر شده در رسانه جان و جهان 

https://ble.ir/janojahan/

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۹:۱۶
چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۰۳:۰۲ ب.ظ

دو سالی که گذشت

دو سالی که گذشت

بسم الله الرحمن الرحیم 

همه چیز از یک مهمانی عصرانه شروع شد. طوبی، دختر جوان دوست مادرم، میخواست از تلگرامم استفاده کند. گفتم :«نه پروکسی دارم و نه فیلتر شکن.»

گفت:« اون با من!» گوشی ام را برداشت تا خودش بالاخره یک جوری تلگرامم را متصل کند. چند روز بعد، دیدم در فهرست برنامه های گوشی، دو تا فیلتر شکن، خوش میدرخشد و قلقلکم می دهد تا بعد از مدت ها سری به اینستاگرام بزنم. حالا بعد از دوسال، بهانه‌ای دستم آمده تا روزهای گذشته را مرور کنم.

در این روزها، فاصله ام را از فضای درهم و برهم مجازی و خصوصا شلوغ بازار اینستاگرام بیشتر از همیشه حفظ کردم. ویترین زندگی بقیه، آدمی مثل من را که مبتلا به بیماری مهلک مقایسه های بی پایه بودم و هنوز کمی سم ضعیفش در روحم به جا مانده، از پا در می آورد.

فرصتی داشتم تا برای پیدا کردن خود تلاش کنم. مشاوره رفتن را خیلی جدی دنبال کردم و حالا میتوانم بگویم زندگی ام به قبل و بعد طرحواره درمانی تقسیم می شود. مسیری پر از رنج برای کنار زدن غبارها از آینهٔ وجود. با کنار زدن طرحواره ها حالا میتوانم بهتر خودم را ببینم. خودی که به جای دست و پا زدن های مذبوحانه برای انجام دادن کارهای دهان پر کن، برای انجام وظیفه های بزرگش تلاش میکند. این بزرگی را چه کسی تعیین کرده است؟ فقط خدا!

در این دوسال ، مهم ترین اتفاق زندگی‌ام مادر شدن بود. هم مهم ترین بود و هم عجیب ترین! مادری کردن یعنی کار در کارگاه صبر اجباری، یعنی سختی های زیاد و لذت های عمیق و پایدار زیاد تر، یعنی وارد شدن در دنیای بی سر و ته ناشناخته ها و لحظه به لحظه، بیشتر شدن تجربه ها. 

در زندگی حرفه‌ای خود، ماهیِ سطح۲ حوزه را به دمش رسانده ام. ۱۱.۵ واحد ناقابل مانده و دو مقاله تا بتوانم بعد از ۱۱ سال، بالاخره لیسانسه شوم و مدرکی که پدرم از من میخواست را به او تحویل دهم. او اصرار داشت پزشک بشوم چون یگانه راه آسایشم در دنیا را این میدانست و وقتی ریاضی را انتخاب کردم و به خواست خودم، آی تی دانشگاه الزهرا سلام الله علیها قبول شدم، دلش می‌خواست یک دختر مهندس داشته باشد که برنامه نویسی می کند. اما من... در روزهای دانشگاه، خود قدیمی ام را پیدا کردم که به جای کد ها، عاشق دنیای کلمات بود و سودای علوم انسانی، هوش از سرش برده بود. بالاخره وقتی بعد از ۴ سال دانشگاه را با دست خالی از مدرک، ترک کردم، گفت هر چه میخواهی بخوان اما باید به من یک مدرک لیسانس تحویل دهی! حالا من در انتهای راه تحصیل طلبگی ایستاده ام؛ اما دنیای طلبگی پایانی ندارد. من طلبگی را وسیله ای برای سربازی می‌دیدم و حالا این را خوب می‌دانم ، سرباز بودن هم، خلاصه در مسیر و وسیله‌ای خاص نمی‌شود. 

چند هفته پیش مشاورم گفت حالا که کمی شاخ های غول «معیار سرسخت» را شکستم، می‌توانم بروم سراغ برنامه نوشتن و کلاس‌های توسعه فردی. از فضای پر التهاب و پر کار هفتهٔ ی قبل از دور دوم انتخابات که فارغ شدم، رفتم سراغ دفتر هایی که جایی دور از دسترس انبارشان کرده بودم تا برای زندگی‌ام، طرحی نو در اندازم.

ترم تابستان را پیش رو دارم و نقشه های دیگری که برای ۱۴۰۳ باید بکشم.

چه زمانی بهتر از دههٔ اول محرم و کجا بهتر از خیمهٔ تاریک از نور و روشن از امید اباعبدالله علیه السلام برای یافتن خود؟

۱ نظر ۲۰ تیر ۰۳ ، ۱۵:۰۲
شنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۱:۳۸ ق.ظ

زینتِ پدرِ جهان

بسم الله الرحمن الرحیم 

کم گفتیم از شما. از شما فقط قد خمیده‌ای تصویر کردیم و مویه‌هایی کنار گودال. اصلا کاش کم می گفتیم اما درست! اما کامل! کاش نام شما که می آمد به جز «مصیبت» نوبت واژهٔ دیگری هم می رسید تا به ذهن خطور کند‌.

شما یک مکتبید. مکتبی که نه فقط برای روضه، که برای تمام لحظات زندگی، حرف دارد برای گفتن.

اگر از شما می‌گفتیم آن‌گونه که هستید، کجا دروغ‌های شاخداری مثل «فمنیست مسلمان» ساخته می‌شد؟ کدام زن است که حتی قطره‌ای از اقیانوس بنت حیدر را چشیده باشد و دلش بخواهد مرد باشد؟ کدام زن است که بداند لقب شما «عقیله» بوده و وصلهٔ ناجور ناقص العقل خواندن زن را به اسلام بچسباند و از این تصور خشمگین شود؟ کدام زن به هوای قوی شدن، سراغ زور بازو می رود اگر بداند شما در اوج ریحانگی خلقت، قدرت را به زانو در آوردید و «جز زیبایی ندیدم» را ضرب المثل ساختید؟ کدام پدر و مادری، دلش «پسر» به جای «دختر» می‌خواهد اگر بداند شما سند تربیت نیکِ دخترانهٔ ام ابیها هستید؟ در کنار حسنین، حماسه‌سازی کردید و نامتان در دفتر تاریخ، همسایهٔ اصحاب کساست...

بانو! حتی قلم توانی مضاعف می گیرد هنگام نوشتن از شما. چقدر جایتان خالی‌ست میان این همه روایت و قلم فرسایی...جای شما و جای تک تک زن ‌هایی که به شما و خاندان پر از برکت و نورتان اقتدا کردند، هر کدام دسته گلی به رود جاری حق دادند و پس از آن «زینب»گونه پیامبر عاشورایشان شدند، زن‌هایی مفسر برای «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» که خوب مشق کردند: کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود!

چقدر بدهکاریم؛ آن‌قدر که چند خطی نوشتن برایتان به بهانهٔ وفات شهادت گونه‌ای که داشتید، متاع دندان گیری از آن کم نمی‌کند... مگر خودتان با آن مهر زهرایی و صولت حیدری، مدد کنید...

۲ نظر ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۰۱:۳۸
يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۴۱ ب.ظ

برای کسی که ندیده دوستش دارم

برای کسی که ندیده دوستش دارم

بسم الله الرحمن الرحیم

سرمایه ام از شما، عکستان است و شنیده هایی جسته گریخته از این طرف و آن طرف. تازگی ها کتاب سه دیدار آقا نادر را هم خواندم و یک‌بار به جماران رفتم که بیشتر دلباخته اتان شدم. گاهی با خودم می گویم چه موقع میفهمیم برایمان چه کرده اید ؟ حتی همان دخترک روسری از سر برداشته که با خیال راحت در فضای سبز درندشت کاخ سعدآباد قدم می زند و عکس های یادگاری می گیرد و شاید شب های التهاب، از پنجرهٔ خانه شان فریاد مرگ بر دیکتاتور سر دهد، چه می داند قبل از به پا خاستنت، جهان ما چه شکلی بود ؟ هیچ با خودش فکر میکند قبل از شما، این داشته ها، سهم از ما بهتران بود یا نه؟

چقدر همه چیز را برایمان عادی کردید! دیگر عادی شده سرمان را پایین نیندازیم و فکر کنیم. برایمان عادی شده عددی باشیم! برایمان عادی شده «رعیت» نباشیم.

مثل خورشید تابیدید و گرمای آرمانتان را به همه بخشیدید. حتی آنها که قبولتان نداشتند و ندارند. آن ها که هزار و یک حرف پشتتان میزدند و میزنند. آن ها که باورشان نمیشد و نمی شود یک طلبه یا بقول خودشان «ملا»، از یک گوشه ی کشوری که سال های سال مستعمره ی این و آن بود و هر کسی از مادرش قهر میکرد گوشه ای از داشته هایش را غنیمت می گرفت، بلند شود و دنیا را تکان دهد. حالا میفهمم چرا باورشان نمیشد و نمیشود! چون معادلاتشان با دو دو تا چهار تای زمین است و معادلات شما با دو دو تا چهارتای خدا بود! با ادبیات ان تنصروا الله ینصرکم، با ادبیات و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبنا، با ادبیات اسفار اربعه... آری. هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست!

روحتان شاد آقا سید روح الله بزرگ. 

با خودم میگویم شاگرد که چنین است، استاد چگونه است و وقتی استاد بیاید جهانمان چگونه خواهد شد؟!

امروز شاگرد زرنگ مکتبتان که الحق خوب سکان داری را بعد از شما به دست گرفته دل گرمم کرد. گفت نه حذف میشوید و نه تحریف. یعنی جنس «سرآمد» بودن این است. این تخریب های گذرا هم کف روی آب است. دلم گرم شد و مصمم تر!

از منِ دهه هفتادی به شما خمینی کبیر عزیز که ندیده دوستتان دارم و گاهی وقت ها که دلم به تنگ می آید با عکستان درد دل میکنم! پای آرمانتان ایستاده ام. باز شدن گره های جهان، خمینی ها می خواهد!

۴ نظر ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۴۱
شنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۳ ب.ظ

انتخاب

بسم الله الرحمن الرحیم

اینکه چطور زندگی کنی کاملا به خودت بستگی دارد. تو هستی و انتخاب هایت که مشخص می کنید چه چیز پیش رویت قرار بگیرد و چه آرمانی برای زندگی داشته باشی. می توانی بیخیال همه ی چارچوب ها شوی و همین مدت دنیا را با هدف «خوش» گذراندن طی کنی. اما حواست باشد قبل آن جنس دنیا را بشناسی، بدانی که جنس دنیا، «رنج» است.

می توانی به حداقل ها رضایت دهی. دینی برای خودت انتخاب کنی و به چارچوب های ضروری و ممنوعش اکتفا. بالاخره اینطوری وقت هایی که لابلای رنج های دنیا کم می آوری، چیزی فراتر از ماده در دست و بالت هست که به آن پناه ببری و نفسی تازه کنی. 

میتوانی در بین دین ها بگردی و بهترین را پیدا کنی. این یعنی برای دین، شأنی بالاتر از فقط کمی «معنویت» در زندگی قائلی. یعنی میخواهی از آن برنامه بگیری. در این بهترین دین که پیدایش کرده ای، حالا مختاری که انتخاب کنی. میخواهی معمولی باشی یا سطح بالا؟

میخواهی فقط به یک عاقبت خوب برسی یا بهترین عاقبت را می خواهی؟

این را انتخاب هایت معلوم می کند.

میتوانی به کف حلال و حرام راضی شوی یا میتوانی سراغ چیزهایی بروی که قلبت راجع به آن ها به تو هشدار می دهد. وجودت هوشمند است. انتخاب هایت، اهدافت، مقاصدت... همه را می شناسد. تشخیص می دهد اگر سرکوبش نکنی، اگر رویش خاک نریزی. 

بیا و با خودت روراست باش. شفاف انتخاب کن، برای آرمانت بجنگ. پای انتخابت بایست. ترس را دور بینداز. خودت را گول نزن. 

تو، رسولی درونت داری که راهنمایی ات خواهد کرد. مراقب راهنمای درونت باش تا آتش فانوس روشنایی بخشش، خاموش نشود!

۵ نظر ۰۶ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۲۳
دوشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۱ ق.ظ

«کار، خوبه خدا درست کنه»

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین بار که یک نفر اینجا به یکی از مطالبم رای منفی داد، جا خوردم. راستش فکر نمی کردم نظر دیگران برایم مهم باشد اما واقعیت این بود که مهم بود! واقعیت این بود که با تایید نگرفتن و دیده نشدن، حس می کردم پشتم خالی شده.

با ناراحتی گفتم :«افراد زیادی مطالبم رو نمیخونن. »

گفت:«جوری مطلب بنویس که خدا بخونه!»

جا خوردم ولی کم نیاوردم و گفتم:«خب آدمیزاد دوست داره نوشته هاش خونده بشه!»

گفت: «بذار خدا بخوندت، برات نظر بذاره و لایکت کنه...»

راست گفت. همیشه باید آدم هایی در زندگی آدم باشند که یاد خدا را در دلش زنده کنند. یادش بیاورند چقدر درگیر زمین و زمینی ها شده. یادش بیاورند آنقدر سرگرم شده که حتی یادش می رود برای خدا دلتنگ شود. 

+ معرفت در گرانیست... به هر کس ندهند...

۳ نظر ۰۱ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۱۱

بسم الله الرحمن الرحیم 

انگار پایشان را محکم فشار میدهند روی گاز.

لحظه ها را می گویم!

چنان تند می گذرند که تیزی گذرشان، حسابی چرت خرگوشی آدم را پاره می کند!

همان چرت خرگوشی که با خیال راحت، گوشه ی ثانیه هایم جا خوش کرده بود.

ثانیه های این مهمانی را میگویم!

راستی امروز چندم است؟

۲۷ رمضان؟! یعنی به همین زودی میهمانی دارد تمام می شود؟!

همان مهمانی که قبل از شروع شدنش کلی برنامه ریزی کرده بودم که روزی یک جزء قرآن بخوانم، حتما دعای افتتاح بخوانم، ادعیه ی ماه را...

ولی خب...

لحظه ها منتظر نماندند تا سلانه سلانه خودم را جمع و جور کنم.

این لحظه های طلایی گذشتند و نفهمیدم چطور لابلای وقت تلف کردن های پای گوشی و انداختن کارهایم به دقیقهٔ ۹۰ گمشان کردم.

از اول ماه مبارک، با خودم گفتم امسال هیچ مجموعه ای را دنبال نمیکنم از سیما.

ولی همان شب اول، وقتی تماس گرفتم که با مامان صحبت کنم و مامان گفت:«می شه بعدا حرف بزنیم؟ داره فلان مجموعه رو میده.»

مثل بچه ها ، همانطور که با ذوق به مامان میگفتم :«عهههه راس میگی؟! پس قرار بود ماه رمضان بذارنش؟ باشه باشه بهت زنگ میزنم بعدش.» جعبه ی جادو را روشن کردم و انگار چه اتفاق مهمی میخواهد بیفتد، با عجله شبکه ی مورد نظر را گرفتم و تذکر آقای همسفر را که میگفت :«مگه نگفتی امسال هییچ سریالی نمیبینیم و نذاشتی منم یاور ببینم؟!» زیر سبیلی رد کردم‌...

حالا... که ۲۷ روز گذشته... که هر شب با پاتیلی از آب بستن های نویسنده ها به جان فیلمنامه ها مواجه میشوم.... که به جای ثانیه شماری برای تمام نشدن این لحظه ها، ثانیه شماری میکنم برای اینکه ببینم ته این فیلمنامه های آبکی بالاخره چه می شود... و ته این فیلمنامه ها یعنی ته این لحظه های خوشبختی... عمیقا احساس خسران زدگی به من دست داده و من هم به او دست داده ام!

ملالی نیست.

یعنی هست، ولی خب با مرثیه سرودن برای گذشته ای که گذشته، نمیشود چیزی را درست کرد.

درست است که این روزهای طلایی و لحظه های طلایی دقیقا افتاده وسط امتحان میان نیم سال منطق ۳ که کل نیم سال لای کتابش را از سر تنبلی و بهانه های الکی که با استادش ارتباط نمیگیرم باز نکردم‌، افتاده وسط امتحان میان نیم سال نحو عالی ۲ که کل این نیم سال را لایش را باز نکردم این بار با توهم اینکه عربی ام خیلی خوب است و حالا چنان آهویی در گلزار، گم شده ام! درست است از آخر فروردین می‌دانستم در این تاریخ ها امتحان دارم، اما به جای عمل کردن فقط کاغذ سیاه کردم و نوشتم که باید چطور درس بخوانم ولی درس نخواندم... همه ی این ها درست است و من متهم ردیف اول این خسرانم!

اما خب...

از دیشب گفتم دیگر نمیبینم هیچ کدامشان را. همین مجموعه های آبکی را میگویم.

گفتم به جایش اقلا برای اولین بار در عمرم دعای افتتاح می‌خوانم.

شاید برای اولین بار در عمرم، دعای سحر را از صداهای دم سحری خوردن بیرون کشیدم و پای مفاتیح نشستم که بخوانمش...

اصلا اقلا باید یک جزء دیگر قرآن بخوانم.

گیرم همه ی کارهایی که زمانی مهم و غیرفوری بودند، عدل در همین هفته، فوری و مهم شده اند؛ از بس هی گفتم :«حالا انجامش میدم» و از شروع کردن ترسیدم.

اما اشکالی ندارد...

به جایش عمیقا در این ماه مبارک فهمیدم شیطان علی الحساب نیازی به گمراه کردن من ندارد چون با اینکه در این یک ماه به یک مرخصی اجباری رفته، نفسم حسابی جای خالی اش را پر کرده و دلم را خوش کرده ام به اینکه خور و خواب و لم دادن و گوشی بازی و بازی گوشی روزه دار هم عبادت است!... (البته این چیزی از دشمنی های تمام عیار این دشمن قسم خورده کم نمیکند... اما خب... نمیخواهم تقصیراتم را حتی گردن شیطان بیندازم که او کارش فقط وسوسه است و من کارم عمل کردن! من اختیار دارم و او اختیار مرا ندارد!)

که هی سر خودم را گول مالیدم که روزه ای و حال نداری حالا بعد افطار، بعد افطار هم گفتم حالا تازه افطار کرده ای و .... هیچ حواسم نبود که نمیشود به بهانه ی روزه سر کسی را شیره مالید ... که این همه روزه دار با ابن بازدهی های بالا مشغول کارند ... اما برای من همینطوری... گذشت!

چه فعل ترسناکی آخر خط بالا جا خوش کرده:«گذشت»!...

الفرصة تمر مر السحاب...

انتهزوا فرص الخیر...

قربان کلامت امیرالمومنین (ع)!...

....

دارم میروم ماهی را از آب بگیرم. بی هیچ بهانه ای. حتما ان شاءالله حتی در همین روزهای پایانی هم تازه ست...

....

....

....

گیره: پویشی راه انداخته اند برای وصیت نامه نویسی. می پیوندید؟

هیچی. کار خاصی نکنید. فقط به این صفحه در اینستاگرام سر بزنید @jahadibentolhoda

....

+ عهدنامه

۷ نظر ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۷:۰۰
شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۴۸ ق.ظ

این مطلب ممکن است وقتتان را تلف کند

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۴۸
دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ

سنِ تکلیفِ رفیقِ همراهم

سنِ تکلیفِ رفیقِ همراهم

بسم الله الرحمن الرحیم

دخترک خیلی مضطرب بود. اطرافیان، مدام او را تهدید می‌کردند که دوستی اش با این دوست تازه، خیل طول نمیکشد.

دخترک اما دلش گرم بود به تاییدی که گرفته بود. به مشورتی که با دلسوز ترین بزرگترش انجام داده بود. دخترک دلگرم بود به آرامشی که کنار این رفیق تازه داشت.

حالا ۹ سال از آن روزی که دخترک با ذوق و شوق، همراه رفیق جدیدش، زیر باران قدم زد و سرشار شده بود از احساس خوب میگذرد.

حالا رفیق تازه اش، یک یار صمیمی است و به سن تکلیف رسیده.

....

و در این ۹ سال خیلی اتفاق ها افتاده است. دخترک حالا دیگر بزرگ شده و حسابی یاد گرفته که «عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها»

مشکل ها، همان جایی سر و کله شان پیدا می شود که لحظات ناب اولیه، جایشان را به روزمرگی ها میدهند... همان جایی سر و کله شان پیدا می شود که همه چیز برای آدم عادی می شود... همان جا که به خودت می آیی و میبینی آرزوها و آرمان ها و رضایت ها، جایش را داده به غر غر کردن و ناشکری کردن ها...

آن جا که آدم یادش می رود اگر تغییری مثبت در زندگی اش اتفاق می افتد، میوه اش مسئولیت سنگین تر است نه احساس خودبرتر بینی داشتن...

.....

هر سال ، این تولد دوباره را به خودم تبریک می گویم تا یادم نرود، تصمیم برای چادری شدن، آغاز راهی بود برای معمولی زندگی نکردن. برای بنده ی معمولی خدا نبودن. حالا به این فکر میکنم که چادری شدن برای من، آغاز بندگی کردن بود.

تغییری که نمودش در ظاهر بود اما پسِ پرده ی این تغیبر ظاهر، تغییراتی بود که روز به روز بیشتر خودش را نشان داد...

....

حالا فهمیده ام چادری شدن برای من، آغاز راه پر مخاطره اما شیرین و خوش عاقبت دیگری بود: مبارزه با نفس...

اینکه حالا که عاشق چادر بودم و انتخابش کردم، چقدر مبارز میدانم که جلوی خواهش های دل بایستم و کارهایی را که او خوشش می آید و خدای چادرم خوشش نمی آید، انجام ندهم؟...

....

نباید یادم برود، چادری ها زهرایی نیستند اگر پهلویشان درد دین نداشته باشد... و هر سال به خودم یادآوری میکنم: یک سال دیگر از عمر چادر عزیزت گذشته، چقدر زهرایی بوده ای؟!

....

+ خوشبختی یعنی هر از گاهی، وقتی میخواهم مرتب تا کنمت و پشت در اتاق، آویزانت کنم، یا وقتی از جا لباسی برت میدارم که روی سرم، مرتبت کنم، ببوسمت و خدا را شکر کنم، بعد زیر لب بگویم: الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین (ع) علی ابن ابی طالب و الائمة المعصومین ...

....

+ بعد از مدت ها، نظرات را باز میکنم. چه خبر؟ :)

+ راستی کاش آن بزرگواری که به مطلب هایم رای منفی می دهد برایم بنویسد چرا؟ خیلی دلم میخواهد بدانم از نظر ایشان اشکال کارم کجاست :) حتی ناشناس :)

.....

+ عهدنامه

۱۳ نظر ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۲۶
سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۰ ق.ظ

زنبورِ بی عسل

زنبورِ بی عسل

بسم الله الرحمن الرحیم

از شلوغی شبکه های اجتماعی به وبلاگ پناه آوردم که بنویسم.

و حالا باز هم وبلاگ برایم شده عادت! هر بار که می آیم، چهل، پنجاه ستاره ی روشن آن بالا چشمک می زند. بعضی هایشان ماه هاست که روشنند و من وعده ی «میخوانم» حواله شان کردم. (البته دیشب همۀ ستاره‌ها را خاموش کردم!)

مثل سالهای نوجوانی، ساعت ها مینشینم پای کامپیوتر و به خودم می آیم میبینم شب شده!

با این تفاوت که من دیگر آن منِ نواجوان ِ ده - دوازده سال پیش نیستم. خیلی چیزها میدانم که آن زمان نمی دانستم و خیلی پشیمانی ها دارم از عملکرد های غلط و نادرستم.

میدانید، باید کوبید و از نو ساخت!

خودم را میگویم!

زندگی را...

عادت ها را...

اولویت ها را

و از همه مهم تر، عمل کردن به دانسته ها را...

مدت زمان: 3 دقیقه 41 ثانیه


گیره: با خودم فکر میکنم بنشینم بنویسم چه میدانم، چه نمی دانم ... نه نه! فقط بنویسم چه میدانم که عمل نمیکنم و باید عمل کنم! کجای کارم... آدم اگر به خودش نرسد، اگر حواسش به اولویت هایش نباشد و هر طرفی برود که دلِ بی عقلش می رود، می شود یک زمین ِ آفت زده. دیگر هرچه بذر بکارد در وجودش، ثمر نمی دهد.

گیرۀ کوچک: گفتم دلِ بی عقل. خب یک دلِ عاقل هم داریم :)

سنجاق: بیابید پیوند عنوان را با تصویر مطلب :)

سوزن: این قطعۀ کوتاه تصویری، حجت را بر من یکی تمام کرد. قطعه های زیبا و کاربردی ِ این چنینی را در راستای توسعۀ فردی، همراه یک عالَم مطالب خوب دیگر برای مدیریت زمان و برنامه ریزی، ببینید و بخوانید در اینجا.

منگنه: چندین موضوع را ردیف کرده ام در قسمت یادآوری های شخصی ام در مرکز مدیریت... خیلی دلم می خواهد بنویسم اما اینکه بشود یا بتوانم را نمی دانم. در مراحلی از زندگی ام به سر می برم که حسابی نقطۀ عطفند... خیلی مهم است چه تصمیمی بگیرم و چگونه عمل کنم. می شود برایم دعا کنید؟


الوعده وفا: این، فایل پی دی اف درسنامۀ کلاس وبلاگ نویسی من است. همانی که بابتش در وبلاگ مطلب گذاشته بودم و از شما نظر خواسته بودم. برخی دوستان تقاضا داشتند سر فصل هایش را بدانند. فایلش تقدیم می شود. شایستۀ شما نیست و بسیار بسیار مبتدی است. اما در صورتی که تمایل به دریافت اطلاعات بیشتر و جزئیات بیشتر در مورد سرفصل ها را داشتید، پیام بگذارید.

+ عهـ نامه ـد

۱۱ آذر ۹۹ ، ۰۷:۵۰
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...