در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۱ مطلب با موضوع «اگر معلم دینی بودم...» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۴۱ ق.ظ

قوی ترین زن دنیا!

قوی ترین زن دنیا!

بسم الله الرحمن الرحیم


بحث از کتاب دختران آفتاب، رسید به زن و سوال های همیشگی ذهنش:«چرا زن ها باید احساساتی باشن؟ اصلا چرا زن ها باید ضعیف باشن؟!»
- کی گفته احساساتی بودن بده و معناش ضعیف بودنه؟!
کمی فکر میکند. بعد با همان هیجان قبلی اش میگوید:«خب هست دیگه! چون زن ها بخاطر همین نمیتونن قاضی بشن!»
بحث را میکشانم به زنِ الگو:«بنظر تو چه زنی از همه قوی تره؟ اصلا الگوی خودت بین زن هایی که میشناسی کیه؟»
- نمیگم. اگه بگم مسخره م میکنی.
کلی نازش را میکشم و با قوی ترین ماشین سنگین، از زیر زبانش میکشم. بالاخره می‌گوید:«یه دختری بود که افسانه ش رو خونده بودم. تیرانداز بود و خیلی قوی و خشن بود. یه خانم هندی هم بوده که خیلی قوی بوده و تیرانداز بوده. سال ها قبل. به روستا رو نجات داده بوده...»
با هیجان ادامه می‌دهد:«فیلمش رو از تلویزیون دیدم. نمیدونی با چه جرئتی چشم دوخته بود تو چشم شاهزاده انگلیسی تا حقشو بگیره.»
بعد کمی فکر میکند و میگوید:«الگوی من اینان... تو زن‌های دور و برم کسی رو نمیشناسم.»
بی مقدمه میپرسم:«ماجرای حضرت زینب (س) رو میدونی؟»
بی حوصله میگوید:«همون گوشواره و اینا؟»
- نه. اینکه تو کاخ یزید چیکار کرده... بعد عاشورا چی شده... اینکه چرا بهشون میگن پیامبر عاشورا...
باز هم با بی حوصلگی میگوید:«نه. ولی آخه حضرت زینب که آدم نیست!»
جا میخورم ولی به روی خودم نمی آورم. میپرسم:«آدم نیست؟! پس چیه؟»
مردد جواب می دهد:«نمیدونم... آدم نیست دیگه. خب اونا معصوم بودن.»
- نه. حضرت زینب که معصوم نبودن!
اصرار میکند:«چرا دیگه. معصوم بودن. آخه اماما که نمیتونن الگوی ما باشن! اونا معصوم بودن ما که هیچ وقت نمیتونیم مثل اونا بشیم!»
- یعنی مثلا اونا سه تا چشم داشتن؟
عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و جواب میدهد:«خب نه!»
- چهار تا گوش؟
- نه!!
- تشنشون نمیشده؟ نمیخوابیدن؟ دسشویی نمیرفتن؟ ازدواج نمیکردن؟
- چرا خب...
- پس مثل مان دیگه!
- نه دیگه اونا معصومن. اصلا اونا نمیتونن الگوی ما باشن. حالا بگو ببینم حضرت زینب چی شده بوده؟
سوالش را نشنیده میگیرم. با اصرار میگویم:«اتفاقا میتونن الگوی ما باشن. اونا فقط چون وظیفه ی هدایت ما رو داشتن، خدا بهشون یه عصمت خاص داده بوده که بابتش ازشون توقع بیشتری هم داشته. اما یه مدل عصمت دیگه هم هست که آدما با گناه نکردن خودشون میتونن به دست بیارن.»
بی حوصلگی از نگاهش میبارد. اما کنجکاو است ماجرای کربلا رو بداند. من هم تا مطمئن نشوم واقعا دلش میخواهد بشنود، بنا ندارم حرفی بزنم.
- حالا بگو ببینم حضرت زینب چی بوده ماجراش؟
باز هم بحث را عوض میکنم. میخواهم به خوردش بدهم که معصومین هم آدمند! از فضا نیامده اند. حرفهای استاد غلامی توی سرم میچرخند و تازه میفهمم فاجعه ی دور کردن ائمه از زندگی عادی یعنی چه.
پیگیر ماجرای حضرت زینب(س) میشود:«آخرش نگفتی حضرت زینب چی شده بودا! باشه بپیچون.»
تقریبا مطمئن میشوم دلش میخواهد بداند. شروع میکنم:«ماجرای عاشورا رو که می دونی؟ پسراشون و برادراشون و ...»
- آره همشون میمیرن!
- آره. همشون شهید میشن. اونم نه معمولی ها... از داعش بدتر میکشنشون...
بی اختیار میخواهد دست هایش را بگذارد روی گوش هایش. انگار خاطره ی خوشی از روضه ندارد. یاد حرفهای شهید مطهری می افتم و تمثیل مناسب قصابی از بعضی روضه ها که احتمالا برای هم صحبت نوجوانم، خاطرات خوشی از امام حسین (ع) و محرم نساخته. موضوع را کش نمیدهم. سعی میکنم از فجایع عاشورا گذر کنم. با ساده ترین کلماتی که به ذهنم میرسد، هر چه از وقایع بعد عاشورا در ذهنم مانده برایش تعریف میکنم.
باورم نمیشود که دارد با این هیجان گوش می‌دهد. باورم نمیشود برای اولین بار است که دارد اینها را می‌شنود. سعی میکنم سنگ تمام بگذارم. آخرش میگویم:«احتمالا حضرت زینب تیراندازی و اینام بلد بودن. اسب سواری هم شاید... نمی‌دونم. ولی خب میدونم بهشون میگفتن عقیله ی بنی هاشم. یعنی خیلی عاقل و با سواد. اهل درس و علم بودن و ...»
معلوم است موضوع برایش خیلی جالب بوده... اما می‌گوید:«من نمیتونم مثل حضرت زینب بشم! من جلفم! »
- کی گفته تو جلفی؟!
- جلفم دیگه... تازه تو بعضی چیزا که اصلا نمیتونم مثلش بشم. نماز، روزه، حجاب...
- ولی خب تو که روزه میگیری!
- روزه های من که به درد نمیخوره...
- کی گفته به درد نمیخوره؟
- تازه من اگه حجاب بذارم همه تردم میکنن...
- هر کاری کنی یه عده یه چی میگن. سر حجاب نگن سر بقیه چیزا میگن. ولی اگه ۱۰۰ درصد هم نمیتونی مثلشون بشی، هرچقدر میتونی بشو. بقیشم خودشون کمک میکنن.
....
مامان می‌گوید:« چرا فیلم اینا رو درست نمیکنن؟!»
آهی میکشم:«موضوعات مهم تر دارن خب...» رو میکنم به سادات کوچولویم:«تو واقعا اینا رو نمی‌دونستی؟! تو مدرسه چی میگن به شماها؟ دهه محرم معلم دینی‌تون چی میگه بهتون؟ اصلا محرم تو مدرستون چه خبره؟!»
- ببین ما که معلم دینی جدا نداریم. خدااا رووو ششششکر زمان هدیه های آسمانیمونم خیلی کمه. درساشم خیلی مسخره س. من متنفرم از دینی. محرمام هیچی روضه با صداهای نخراشیده... که من معمولا پنبه میذارم تو گوشم.
.
.
حق میدهم به او. که خوشش نیاید از هدیه های آسمانی. حق میدهم که نتواند معصومین را الگوی خودش قرار دهد.
یاد حدیث از معصوم(ع) می افتم که فرموده بودند از ما اگر بگویید، فطرت های بیدار خوششان می آید. جذبمان می شوند. (مضمون)
چند ساعتی با هم صحبت کلاس ششمی ام گفتگو کردم و میدیدم که از گفتگوهایمان خوشش می آید. حرفهایش را میزند و میدیدم که جواب همه ی حرفهایش را پای مکتب اهل بیت علیهم السلام پیدا می‌کند.
ما همین حرفهای سادهٔ معصومین را دریغ کرده ایم از بچه هایمان.
دارم فکر میکنم اگر معلم دینی شوم، فقط به بچه هایم از تاریخ اهل بیت (ع) میگویم. از زندگی های پر فراز و نشیبشان. از قدرت روحی و معنوی و حتی جسمیشان! چیزی که همه ی انسان ها عاشقش هستند و گمشده ی همه است...: قدرت.
چه خوب بچه هایی داریم... چه خوب بچه هایی داریم که هنوز ته دلشان بند است... که هنوز با این همه کج سلیقگی و خراب کاریهایمان، فطرت هاشان را از شرمان حفظ کرده اند!
.
.
.
همان یک سوزن را هم نمیزنم به جان این دخترک دبستانی، به جایش یک جوال دوز میزنم به خودم... به خودم که چقدر کار نکرده مانده روی دستِ منِ مثلا طلبه...
.
.
اللهم استعملنی لما خلقتَنی له...
.
.
+ ناگفته های بسیار، بسیار، بسیار...از خودم، از زندگی، از سال جدید و ... اما... بماند بقیه اش :)

۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۴۱
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...