در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۰۴ ق.ظ

من، ۲۰ سال بعد، ۴۵ ساله ام!

بسم الله الرحمن الرحیم

 

پیشنوشت: پس از مدت ها، با ذوق آمدم سراغ نوشتن! صفحه ی ویرایشگر را باز کردم و کلمات را ردیف... اما با یک کلیک اشتباه، همه ی مطلبم پرید... به زور آمدم و دوباره نوشتم! این بار در یادداشت گوشی! مثل آن دفعه نمیشود، اما حالا که بعد از مدت ها قلمم، جوهرش را روانه ی دیار کلمات کرده، دلم نمیخواهد نانوشته بگذارمش! به جنگ قسمت میروم :)

 

شوید پلوی سحری دیگر دارد دم می کشد، ۱۵ دقیقه زمان دارم برای نوشتن مطلبی که از وقتی برنج را میشستم، توی سر میپرورانمش! همیشه دلم میخواسته غذای سحری را تازه تازه بکشم توی بشقاب و بیاورم سر سفره ی سحری! حالا بگذریم از اینکه روی میز غذا میخوریم و احتمالا از سحر بعدی، غذا را بعد از ظهر آماده میکنم تا دستی به سر و گوش ساعت خوابم بکشم!

فکر میکردم اگر بی نام و نشان بنویسم، شاید بشود بدون خودسانسوری و حفظ بعضی حریم ها و از جزئیات نوشت، اما انگار دیگر آن نوجوان ۱۵، ۱۶ ساله نیستم که با خیال راحت، سفره ی زندگی ام را پهن کنم توی فضای مجازی. شاید بخاطر حساسیت های آقای همسفر باشد که حالا به من هم سرایت کرده، اما باز هم نمیتوانم انکار کنم هر چقدر شبکه های اجتماعی، مشوشم میکنند و آرامشم را میگیرند، وبلاگ گردی و وبلاگ نویسی برایم آرامش بخشند. خصوصا وقتی وبلاگ دختر و پسرهای دبیرستانی را میخوانم.

اولش باورم نمیشود که دهه هشتادی ها هم به سن نوشتن و وبلاگ داشتن رسیده اند! اما بعد از خواندن وبلاگهایشان، پاک پرت میشوم سمت گذشته‌. سمت همان وقت ها  که با بوق های پر سر و صدای دایال آپ، وصل میشدم به اینترنت، از ترس اینکه نکند گناه دست و پایم را بگییرد، آیت الکرسی میخواندم، یاهو مسنجرم را باز میکردم، دستم را رها میکردم تا با همدستی فکرم، هر چه که هست و نیست را روی دایره ی پنل بلاگفا و پرشین بلاگ بریزند. مدام از این وبلاگ به آن وبلاگ و از این اسم مستعار، به آن اسم مستعار کوچ میکردم. با وسواس برای وبلاگم دنبال قالب میگشتم، از تغییر دادن کدهایش لذت میبردم و قند توی دلم آب میشد و به برنامه نویسی علاقمند میشدم.

درست و حسابی توی گذشته غرق میشوم و انگار جدی جدی، ۱۷ ساله شده ام. اما یاد حرف رفیقم می افتم و خودم را از "عدم" ِ گذشته میکشم بیرون تا در "وجود" حال زندگی کنم، تا باورم شود که ۲۵ ساله ام و اگر تا ۱۵ سال دیگر گیر و گور بندگی ام را راست و ریس نکنم، شیطان به پیشانی ام بوسه می زند!

به ۲۰ سال دیگر فکر میکنم...

راستش خیلی چیزها دلم میخواهد. اینکه من و آقای همسفر، مادر و پدر شده و اقلا ۵ تا بچه داشته باشیم.

اینکه امام زمان (عج) ظهور کرده اند و در کنار سربازی، داریم در حکومت مهدویشان، با عشق زندگی میکنیم و کیف دنیا و آخرت را میبریم. دنیا از وجود نحس صهیونیست ها پاک شده، آمریکا دیگر قلدری الکی نمیکند، دیگر زور ظالم ها به مظلوم جماعت نمیرسد...

اینکه از بابت خواهر کوچولویم خیالم جمع است و دارد یک گوشه ای با همسر و فرزندانش، در رکاب امام زمان (عج) خدمت می کند و خوش و خرم زندگی که نه... بندگی... اینکه حال پدر و مادرم و خلاصه همه ی آنهایی که دغدغه شان را دارم، خوب است، دماغ بندگیشان چاقِ چاق است! اینکه ۳ روز در هفته تدریس میکنم، یک روز مدرسه، یک روز دانشگاه و یک روز حوزه! چند جلدی کتاب نوشته ام و چند تایی مقاله ی کاربردی. نظریه پردازی کرده ام و باری از دوش دغدغه هایم برداشته ام‌.

یک کتابخانه ی بزرگ داریم که تمام کتابهایش را خوانده ام، مثل کتب علامه شهید مطهری، حاج آقای پناهیان، آقا ..‌. کلی رمان و داستان و زندگینامه ی شهدا... اینکه یک خادم الشهدای درست حسابی شده ام.... خلاصه خیلی چیزها...

اما همانقدر که گذشته "عدم" است، در پیشانیِ آینده هم حک شده:"نیستی"! من فقط "حالا" را دارم. دقیقا همین دقایق را. همین روزها را.

اگر بخواهم در یک جمله بگویم میخواهم ۲۰ سال دیگر چه شده باشم، این است: "میخواهم عبدالله باشم‌."

و نمیدانم خدا چه برنامه ای برای بندگی ام دارد. نمیدانم کجا دست اراده شکن خدا را میبینم که امیرالمومنین (صلوات الله علیه) فرمودند: عرفتُ اللهّ بفسخ العزائم ...

همانطور که ۷،۸ سال پیش، فکرش را نمیکردم امروز، منتظر دم کشیدن پلوی سحری ام باشم و دومین رمضان مبارک ِ زندگی مشترکم را زیر یک سقف پشت سر بگذارم، طلبه شده باشم و بالا و پایین های خادم الشهدایی را بچشم،

همانطور که خدا، در تمام این سالها، به معنای واقعی برایم "شگفتانه" تدارک دیده است، دلم میخواهد باقی اش را هم به خودش بسپارم. چه ۲۰ سال و چه ۵۰ سال و چه ۱۶۰ سال دیگر را! تنها برنامه ی قطعی ام برای آینده این است: میخواهم بنده ی خدا باشم ... و میخواهم هر جایی باشم که خدا برای بندگی کردن و انجام وظیفه برایم در نظر گرفته است.

میخواهم جوری باشم که نامیرا شوم و تنها راه نامیرایی، شهادت است... چه نامت بین بندگان خدا بپیچد و دلشان را با شهادتت به آتش بکشانی و بشوی "قاسم سلیمانی" ، چه فقط در عرش، اسم و رسمت را بشناسند و گمنامِ گمنام شهید شوی... چه فرقی میکند وقتی اصل کار، این است ک در قیامت سرت را مقابل حضرت مادر(س) بالا بگیری و روی ماهشان را زیارت کنی...

کلید خانه ی ابدی ات، در همسایگی قصر پرشکوه بانوی دو عالم، توی دستت باشد... هر روز پای درسهای حضرت زهرا(س) توی بهشت ِ خدا بنشینی و جرعه جرعه، رضایت الهی را نوشِ جان کنی...

........

به امید آن لحظه ها و ساعت ها...

اللهم عجل لولیک الفرج

والعافیه

والنصر

و اجعنا من خیر انصاره

و اعوانه

و المستشهدین بین یدیه...

 

التماس دعا 

در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...