در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۱۸ مطلب با موضوع «الــی الانقــطاع» ثبت شده است

شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ

اسارت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۰
يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۲ ق.ظ

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...

بسم الله الرحمن الرحیم

.

استاد می گوید :« تا جوان هستید باید روزی 5 غزل بنویسید. حالا نخواهید بنویسید کی می نویسید؟»

و من پر میکشم به روزهای خوشِ 19 - 20 سالگی. که قلم را می گرفتم در دستم و بی محابا می نوشتم و فکر میکنم به حالا که برای نوشتن حتی یک خط، باید ساعت ها فکر کنم، باید ساعت ها تمرکز کنم مگر خودم را بیابم.

.

استاد می گوید یک شاعر، یک آدم ادبی، نمیتواند بدون خلوت ادبیت به خرج دهد. میگوید باید معنای شب را درک کرد، اما نه به معنای امروزی اش که شب ها تا صبح سر در گوشیست و تکنولوژی!

میگوید شاعر باید خلوت داشته باشد. باید شب داشته باشد و من فکر می کنم به همه ی بی رحمی خودم در مقابل خودم. در مقابل آن شاعر لطیف درونم که دلش میخواست ساعت ها غرق شود و تفکر کند، اما آنقدر کار سرش ریختم که دیگر حتی خودش را یادش نمی آید، که تمام لحظه هایش شده دلتنگی. که با یادآوری خاطرات دورش فقط اشک است که برایش می ماند و حسرت.

.

اینطور که نمی شود! بالاخره باید خودم را نجات بدهم یا نه؟

بالاخره باید یک جایی جلوی این زندگی بی رحم مدرن را بگیرم یا نه؟

جایی که یادم بیاورد زندگی فقط چرخیدن در این اکانت و آن اکانت و سرک کشیدن توی این وبلاگ و آن سایت نیست.

که زندگی با حوصله پختن یک ناهار خوشمزه است برای آقای همسفر. زندگی تر و تمیز کردن خانه است و به انتظارش نشستن برای آمدن. زندگی همان روزهای خوش اول بعد از ازدواج است که مثل بچه ها از دیدن در و دیوار خانه ی نقلیمان ذوق میکردم و توی دلم میگفتم:«وای! یعنی اینجا خانه ی ماست؟ این همان آشپزخانه ایست که مدتها آرزو داشتم تویش کیک بپزم؟ این همان اتاقیست که سالهاست انتظارش را میکشم تا کتابهایم را در کتابخانه اش بچینم و در و دیوارش را پر از عکس اعتقاداتم کنم؟»

.

آری... من زندگی را گم کرده ام. لابلای بی نظمی و بی برنامگی این روزهایم که اسمش را سر شلوغی گذاشته ام. لابلای خیل اکانت ها و ایمیل ها و پیام رسان های نصب شده روی گوشی ام. لابلای پست های ترسناک اکسپلور اینستای ناگرام! و لابلای این سرعت بی رحم زندگی مدرن که مرا حتی از خدا هم جدا کرده. آنقدر که حتی اندازه ی تمرکز سر نمازها و دعا کردن بعدش در تعقیبات هم برایش وقت ندارم.

خودم را گم کرده ام لابلای فراموشی ِ «قوا انفسکم»... لابلای گم کردن اخلاصم... لابلای گم کردن ِ «برای خدا وجود داشتن» ...

خودم را گم کرده ام لابلای خیل آدم هایی که مثل من فکر نمیکنند و من اصرار دارم به مثل من اندیشیدنشان...که شب و روزم شده چطور بودن برای خوشایند آن ها. سر راست را کج کردن برای دیده شدن!

و دیده شدن!

قاطی کردن اخلاص و هنر... هنر، هنر است اما نمیشود به بهانه ی اثرگذاری، آدم یادش برود که قلب ها دست خداست و از اصولش کوتاه بیاید و آنقدر کوتاه بیاید که حتی یادش بروند اینها اصولند! نه حواشی...

.

باید خودم را بردارم و به جایی دور، خیلی دور فرار کنم.

جایی که بشود تویش کمی با آرامش نفس کشید. جایی که شب ها اضطراب محاصره ام نکند. جایی که دیگر کابوس کارهای نکرده ام را نبینم. جایی که دیگر افسوس نخورم!

.

«آهای دختر! بجنب! خیلی زود دیر میشود...»

آری!

آنقدر دیر که به خودم آمده ام و 5 سال از آن تولدی که کنار تابوت شهدای غواص جشنش گرفتم و برای تبلورم نقشه ها کشیدم می گذرد.

آنقدر دیر که سالهاست «طرح کلی اندیشه اسلامی»توی کتابخانه ام خاک می خورد ومن خواندنش را هر روز به روزی دیگر حواله می دهم.

.

گاهی دلم میخواهد زمان را نگه دارم. بگویم:«صبر کن بی مروت! کم کم دارم پیر میشوم اما من جایی توی روزهای 20 سالگی ام جا مانده ام!»

اما او صدایم را نمی شنود. او ماموراست به گذشتن، سریع گذشتن... و من مامورم به رباییدن... هر چند درگیرم به غیر از ماموریتم: « جا ماندن!»

.

آه ای امیر ملک کلام... چه گل فرمودی که «الفرصة تمر مر السحاب» ...

.

بابای مهربانم.. من کی از این بی عسلی خلاص و ملکه ی کندوی خودم می شوم؟

من کی دست از این دانستنهای بدون عمل بر میدارم؟

اگر دستم را نگیرید که نمی توانم... 


گیره: مشارکت در پست قبلی خیلی کم بود. بنابراین قرعه کشی را ملغا کردیم و به تمام شرکت کنندگان عیدی نا قابلی اعطا... باشد که خط به خطش نور شود بر قلبشان و وجودشان. نظرات آن پست را بخوانید و لذت ببرید.

سوزن: قو علی خدمتک جوارحی... و اشدد علی العزیمة جوانحی...

.

+ عهــ نامه ــد

۱۴ نظر ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۰۲
يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۰ ق.ظ

عاشقانه‌هایی برای ابدیت

بسم الله الرحمن الرحیم



از چهارشنبه در فکرش هستم...در فکر تنهایی هایش، در تمام سالهای بی پدری. در فکر تکیه کردنش، به مرد جوانی که آمده بود همسفرش بشود تا ابد، از رفتنِ زود هنگامِ مرد ، سوی خدا...

مجرد که بودم، پای ثابت مطالعه ام، خاطرات همسران شهدا بود. میخواندم و خط به خط ، پشت پرده ی اشک میگفتم:" اللهم ارزقنا"
ازدواج که کردم، دیگر نتوانستم خاطرات همسران شهدا را بخوانم. گذشتن از عشق، کار آسانی نیست... دیگر نچرخید بر زبانم که بگویم "اللهم ارزقنا" ...

حالا گاهی که خلوت میکنم، با خودم میگویم مگر عاقبتی شیرین تر از شهادت هست که برای خودم و آقای همسفر و بچه هایمان بخواهم؟
بعد میگویم چه میشود مثل خیلی از شهدا، وقتی سن و سالی پیدا کردیم و نوه دار شدیم، شهید بشویم؟...
اصلا چه میشود من زودتر شهید بشوم؟
من طاقتِ همسر شهید شدن را ندارم....

به خودم که می آیم، میبینم چقدر چسبیده ام به زمین...

نگاه میکنم توی چشمهایش، به زیبایی اش... به جوانی همسرش و تاریخ تولدی که در دهه ی هفتاد است و روی سنگ مرمر مزار، حک شده.
میشنوم بغضی را که توی صدایش است، وقتی میگوید:"همانی بود که میخواستم... همان تکیه گاهی که سالها نداشتم..."
میشنوم اشک را وقتی از دلبستگی مادرش به دامادِ همه چیز تمامش حرف میزند...

اما محکم است. با همه ی کم سن و سالی اش. با سن کمتر از منش!

نمیتوانم محکم باشم... من شب ها، کابوس جداشدن از همسفر را میبینم... حالا چطور میتوانم خودم را جای این نو عروسِ همسرِ شهید بگذارم که حتی حسرت ِ یک روز زندگی زیر سقف مشترک ، به دلش مانده؟...

از جهان ِ ماده ، خودم را جدا میکنم... مهربانی خدا را به یاد می آورم، زنده بودن شهید را هم، زنده تر بودنش را یعنی...
"لابد خدا خیلی دوستشان دارد که حالا تکیه گاهی در آسمان به آنها بخشیده..."

این نوشته را نمیتوانم تمام تر از این بنویسم...
از سر غلیان احساسم و از سرِ ناتوانی قلمم...
کاش نبودنِ آدمها، انقدر بی رحم نبود....


گیره: من برگشتم با کوله باری از حرفهایی که میخواهم بنویسم... و خدا میداند که میشود بنویسم یا نه!


+ التماس دعای فرج....

۱۰ نظر ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۰
پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۰ ب.ظ

دلم برای کسی تنگ است..‌.

بسم الله الرحمن الرحیم...

 

مجرد که بودم، هر وقت تنهایی گریبانگیرم میشد، با خودم فکر میکردم لابد از سر بی همسفریست!

ازدواج که کردم باز هم دیدم احساس تنهایی میکنم! یاد حرف یکی از رفقای کم نظیرم افتادم که میگفت:" تنها کسی که ظرف تنهایی انسان را پر میکند، فقط خداست نه هیچ کس دیگر.... نه حتی همسر که نزدیک ترین آدم زمین است به وجودت."

 

حالا هنوز هم، گاهی عمیقا احساس تنهایی میکنم. دلم میخواهد با کسی درد دل کنم و سفره ی دل را باز... هر چه بین آدم ها میگردم کسی را پیدا نمیکنم. دلم تنگ میشود، تنگ کسی که نمیدانم کیست! خوب که در احوال دل دقیق میشوم، میبینم این جای خالی خداست در لحظه هایم، در پازل زندگی ام، جای توکل، مناجات، توسل، خالیست. جای اینها که خالی میشود، من هم تهی میشوم‌ 

 

بایدیاد بگیرم وقتهای بدحالی، بروم سراغ خدا... مطمئنم خدا کارم دارد که گره به کار دلم افتاده. افسوس از این زندگی مدرن که خلوت را از روزگارم گرفته و وای از تکنولوژی که تمام جاهای خالی زندگی ام را با قطعه های پازل تقلبی، پر کرده....

 

خدایا.... 

معبودا....

"دلم برای تو تنگ است، شعر من ساده ست"

 

اللهم عجل لولیک الفرج

و العافیه

و النصر

و اجعلنا من خیر انصاره

و اعوانه

والمستشهدین بین یدیه...

۲۹ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۰
چهارشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۵۹ ق.ظ

سقوط از پرواز ساده تر است...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خیلی ساده، آدم میتواند در چند دقیقه، همه ی داشته هایش را از دست بدهد...

وقتی چیزی که نباید به زندگی اش پیله کند... حتی اگر آن چیز بد نباشد، ولی پیله ای بشود که روز به روز پرواز را سخت تر میکند...

وقتی هرز برود، وقتی وقت هایش را، لحظه هایش را هدر دهد...

 

 

توصیه های شانزده گانه امام خمینی برای خودسازی 

 

که اول انقلاب در حجم زیادی منتشر می شد:

 

نمازهای پنجگانه را در پنج نوبت بخوانید

روز های دوشنبه و پنج شنبه را حتی المقدور روزه بگیرید .

اوقات خواب را کم کرده و بیشتر قرآن بخوانید

.برای عهد و پیمان اهمیت فوق العاده ای قائل باشید

.به تهیدستان انفاق کنید .

از مواضع تهمت دوری کنید .

در مجالس پر خرج و با شکوه شرکت نکرده و خود نیز چنین مجالسی نداشته باشید . 

لباس ساده بپوشید . 

زیاد صحبت نکنید و دعاهای روزانه را بخوانید. ( بخصوص دعای روز سه شنبه )

ورزش کنید . 

بیشتر مطالعه کنید

.دانش های فنی [مورد نیاز جامعه] را بیاموزید

.دانش تجوید و عربی را بیاموزید و در هر زمینه ای هشیار باشید.

کار نیک خود را فراموش کنید و گناهان گذشته را به یاد آرید.

 از نظر مادی به تهیدستان و از نظر معنوی به اولیاء ا... بنگرید

.از اخبار روز و اخبار مربوط به امور مسلمین با اطلاع شوید .

 

 

۰۷ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۵۹
چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۰۴ ق.ظ

من، ۲۰ سال بعد، ۴۵ ساله ام!

بسم الله الرحمن الرحیم

 

پیشنوشت: پس از مدت ها، با ذوق آمدم سراغ نوشتن! صفحه ی ویرایشگر را باز کردم و کلمات را ردیف... اما با یک کلیک اشتباه، همه ی مطلبم پرید... به زور آمدم و دوباره نوشتم! این بار در یادداشت گوشی! مثل آن دفعه نمیشود، اما حالا که بعد از مدت ها قلمم، جوهرش را روانه ی دیار کلمات کرده، دلم نمیخواهد نانوشته بگذارمش! به جنگ قسمت میروم :)

 

شوید پلوی سحری دیگر دارد دم می کشد، ۱۵ دقیقه زمان دارم برای نوشتن مطلبی که از وقتی برنج را میشستم، توی سر میپرورانمش! همیشه دلم میخواسته غذای سحری را تازه تازه بکشم توی بشقاب و بیاورم سر سفره ی سحری! حالا بگذریم از اینکه روی میز غذا میخوریم و احتمالا از سحر بعدی، غذا را بعد از ظهر آماده میکنم تا دستی به سر و گوش ساعت خوابم بکشم!

فکر میکردم اگر بی نام و نشان بنویسم، شاید بشود بدون خودسانسوری و حفظ بعضی حریم ها و از جزئیات نوشت، اما انگار دیگر آن نوجوان ۱۵، ۱۶ ساله نیستم که با خیال راحت، سفره ی زندگی ام را پهن کنم توی فضای مجازی. شاید بخاطر حساسیت های آقای همسفر باشد که حالا به من هم سرایت کرده، اما باز هم نمیتوانم انکار کنم هر چقدر شبکه های اجتماعی، مشوشم میکنند و آرامشم را میگیرند، وبلاگ گردی و وبلاگ نویسی برایم آرامش بخشند. خصوصا وقتی وبلاگ دختر و پسرهای دبیرستانی را میخوانم.

اولش باورم نمیشود که دهه هشتادی ها هم به سن نوشتن و وبلاگ داشتن رسیده اند! اما بعد از خواندن وبلاگهایشان، پاک پرت میشوم سمت گذشته‌. سمت همان وقت ها  که با بوق های پر سر و صدای دایال آپ، وصل میشدم به اینترنت، از ترس اینکه نکند گناه دست و پایم را بگییرد، آیت الکرسی میخواندم، یاهو مسنجرم را باز میکردم، دستم را رها میکردم تا با همدستی فکرم، هر چه که هست و نیست را روی دایره ی پنل بلاگفا و پرشین بلاگ بریزند. مدام از این وبلاگ به آن وبلاگ و از این اسم مستعار، به آن اسم مستعار کوچ میکردم. با وسواس برای وبلاگم دنبال قالب میگشتم، از تغییر دادن کدهایش لذت میبردم و قند توی دلم آب میشد و به برنامه نویسی علاقمند میشدم.

درست و حسابی توی گذشته غرق میشوم و انگار جدی جدی، ۱۷ ساله شده ام. اما یاد حرف رفیقم می افتم و خودم را از "عدم" ِ گذشته میکشم بیرون تا در "وجود" حال زندگی کنم، تا باورم شود که ۲۵ ساله ام و اگر تا ۱۵ سال دیگر گیر و گور بندگی ام را راست و ریس نکنم، شیطان به پیشانی ام بوسه می زند!

به ۲۰ سال دیگر فکر میکنم...

راستش خیلی چیزها دلم میخواهد. اینکه من و آقای همسفر، مادر و پدر شده و اقلا ۵ تا بچه داشته باشیم.

اینکه امام زمان (عج) ظهور کرده اند و در کنار سربازی، داریم در حکومت مهدویشان، با عشق زندگی میکنیم و کیف دنیا و آخرت را میبریم. دنیا از وجود نحس صهیونیست ها پاک شده، آمریکا دیگر قلدری الکی نمیکند، دیگر زور ظالم ها به مظلوم جماعت نمیرسد...

اینکه از بابت خواهر کوچولویم خیالم جمع است و دارد یک گوشه ای با همسر و فرزندانش، در رکاب امام زمان (عج) خدمت می کند و خوش و خرم زندگی که نه... بندگی... اینکه حال پدر و مادرم و خلاصه همه ی آنهایی که دغدغه شان را دارم، خوب است، دماغ بندگیشان چاقِ چاق است! اینکه ۳ روز در هفته تدریس میکنم، یک روز مدرسه، یک روز دانشگاه و یک روز حوزه! چند جلدی کتاب نوشته ام و چند تایی مقاله ی کاربردی. نظریه پردازی کرده ام و باری از دوش دغدغه هایم برداشته ام‌.

یک کتابخانه ی بزرگ داریم که تمام کتابهایش را خوانده ام، مثل کتب علامه شهید مطهری، حاج آقای پناهیان، آقا ..‌. کلی رمان و داستان و زندگینامه ی شهدا... اینکه یک خادم الشهدای درست حسابی شده ام.... خلاصه خیلی چیزها...

اما همانقدر که گذشته "عدم" است، در پیشانیِ آینده هم حک شده:"نیستی"! من فقط "حالا" را دارم. دقیقا همین دقایق را. همین روزها را.

اگر بخواهم در یک جمله بگویم میخواهم ۲۰ سال دیگر چه شده باشم، این است: "میخواهم عبدالله باشم‌."

و نمیدانم خدا چه برنامه ای برای بندگی ام دارد. نمیدانم کجا دست اراده شکن خدا را میبینم که امیرالمومنین (صلوات الله علیه) فرمودند: عرفتُ اللهّ بفسخ العزائم ...

همانطور که ۷،۸ سال پیش، فکرش را نمیکردم امروز، منتظر دم کشیدن پلوی سحری ام باشم و دومین رمضان مبارک ِ زندگی مشترکم را زیر یک سقف پشت سر بگذارم، طلبه شده باشم و بالا و پایین های خادم الشهدایی را بچشم،

همانطور که خدا، در تمام این سالها، به معنای واقعی برایم "شگفتانه" تدارک دیده است، دلم میخواهد باقی اش را هم به خودش بسپارم. چه ۲۰ سال و چه ۵۰ سال و چه ۱۶۰ سال دیگر را! تنها برنامه ی قطعی ام برای آینده این است: میخواهم بنده ی خدا باشم ... و میخواهم هر جایی باشم که خدا برای بندگی کردن و انجام وظیفه برایم در نظر گرفته است.

میخواهم جوری باشم که نامیرا شوم و تنها راه نامیرایی، شهادت است... چه نامت بین بندگان خدا بپیچد و دلشان را با شهادتت به آتش بکشانی و بشوی "قاسم سلیمانی" ، چه فقط در عرش، اسم و رسمت را بشناسند و گمنامِ گمنام شهید شوی... چه فرقی میکند وقتی اصل کار، این است ک در قیامت سرت را مقابل حضرت مادر(س) بالا بگیری و روی ماهشان را زیارت کنی...

کلید خانه ی ابدی ات، در همسایگی قصر پرشکوه بانوی دو عالم، توی دستت باشد... هر روز پای درسهای حضرت زهرا(س) توی بهشت ِ خدا بنشینی و جرعه جرعه، رضایت الهی را نوشِ جان کنی...

........

به امید آن لحظه ها و ساعت ها...

اللهم عجل لولیک الفرج

والعافیه

والنصر

و اجعنا من خیر انصاره

و اعوانه

و المستشهدین بین یدیه...

 

التماس دعا 

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۰۴
يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۲۲ ب.ظ

پیش بسوی تمرکز

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بقول آیت الله حائری شیرازی، انسان اگر پراکنده بشنود، ذهنش هم پراکنده میشود!(نقل به مضمون)

تمام کانال ها و گروه های مجازی را ترک کردم. اکانتهای شخصی را پر پر کردم، در گروه های خیلی واجب ماندم در این حد که بی خبر نمانم از دنیا و میخواهم وقتم را صرف مطالعه و نوشتن کنم. صرف آموختن عمیق...

دلم برای وبلاگ نویسی و اصالت داشتن در فعالیت مجازی هم تنگ شده!

چه خوب که هنوز وبلاگ نویسها هستند. نه؟ :)

 

پیش بسوی بهتر شدن

نه به نا امیدی

یا زهرا (س)

۱ نظر ۰۸ دی ۹۸ ، ۲۲:۲۲
شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۲ ق.ظ

ابزاری برای خلوت کردن ذهن شلوغ!

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مدت هاست که تصمیم گرفته ام کمی ذهنم را با نوشتن خلوت کنم! همه چیز را امتحان کردم! از سررسید تا نوت گوشی تا ...

ولی نشد که نشد

شاید عادت کرده ام در جایی مطالبم را ثبت کنم که ممکن باشد یکی دو تا مخاطب به آن سر بزند...

فقط این را میدانم اگر ننویسم و مثل گذشته ذهنم را خلوت و مرتب نکنم، با پوسیدگی سلول های خاکستری ام مواجه میشوم!... نیاز دارم به گاهی بی دغدغه نوشتن، به دور از خود سانسوری...

 

یادم هست میخواستم ادای سید مرتضی آوینی ِ شهید را در بیاورم و خودم را از نوشته هایم خط بزنم، حتی یک بار تمام شعرهایم را پاک کردم! اما نشد! حالم بد تر شد! فهمیدم که هنوز به گرد پای او نرسیدم! نمیدانم از کجا شروع کنم... فکر میکنم باید از اول...

 

امروز به برکت آلودگی هوا، بعد از مدت ها که این تصمیم در سرم بود، وبلاگی به پا کردم!

میخواهم نا شناس بنویسم! اگر مرا شناختید به رویم نیاورید!

نمیدانم به آرزوهایی که برای این وبلاگ در سرم دارم میرسم یا نه! فقط فعلا شروع کردم!

 

یا علی (ع) گفتیم و عشق آغاز شد :)

۲ نظر ۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۰:۲۲
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...