در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۵ مطلب با موضوع «خطــ خط ـــی :: کارگاه ریسندگی» ثبت شده است

شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۴۱ ب.ظ

این نامه ای از فرزندت، برای توست

بسم الله الرحمن الرحیم

این نامه را برای تو می نویسم. برای تو و تن رنجورت. برای جان خسته ات. برای سر بلندی ات.

من این روزها، آدم دیگری شدم. به عشق تو. من این روزها، دختر هشت ماهه ام را بغل کردم و رفتم سراغ کارهای هرگز نکرده. با غریبه ها حرف زدم. با آن هایی که شبیه خودم نبودند. تلفن دست گرفتم و با شماره های ناشناس سر صحبت را باز کردم، منی که به سختی هر چند وقت یک بار به آشناهایم تلفن می کنم و احوالشان را می پرسم. منی که مدت هاست با ترس و لرز از کنار پارک محلمان رد می شوم، به خاطر تو، رفته ام کیلومتر ها آن طرف تر از خانه، آن سر شهر، تا برای حال خوبت کاری کنم.

حالا اما تو هستی و سر بلندی ات. یکی تهمت می زند که نرخ مشارکت را ازخودشان در آوردند، دیگری می گوید آراء را در فلان عدد ضرب کردند، آن یکی می گوید فلانی از صندوق در می آید چون مورد تایید رهبر است! تو اما مادرانه به همه لبخند می زنی و خوب میدانی خمینی کبیر راهی را آغاز کرد که دیگر جز به خواست فرزندانت، برگی از سرنوشت ما، ورق نمی خورد.

من برای تو خوشحالم. خوشحالم که رو سفید هستی. مثل همیشه. مثل همیشه ی عمر مبارک 45 ساله ات. چه آن زمان که جنگ داخلی بر صورت جوانت خراش می انداخت، چه وقتی دفاعی مقدس از مرزهایت محافظت می کرد. حتی وقتی بچه هایت به خاطر دروغ و قدرت طلبی خدانشناس ها به جان هم افتادند و با چشم های نگرانت، نگاهشان می کردی. حالا همان دروغ گو ها، پا روی تهمت ها و ادعاهایشان گذاشتند و پای صندوق های امانت دار تو آمدند. این اگر به معنی پاک دستی تو نیست، به چه معناست؟

شاید مسخره باشد اما با همه ی عشقم به کد 44، با همه ی باورم به اینکه او شبیه ترین بود به ابراهیم شهیدمان، دلم می خواست اسم او از صندوق در نیاید. از همان وقتی که با آن خانم ناشناس حرف زدم و با خشم به من گفت:«رای من دیگری ست. اما می دانم آقای جلیلی از صندوق بیرون خواهد آمد.» از همان موقع منتظر امروزم، میخواهم پیامی به او بدهم و پاک دستی ات را یادآوری کنم. چه فرقی می کند بقیه بفهمند یا خودشان را به نفهمیدن بزنند؟ چه اهمیتی دارد میلیاردها پول برای سرنگونی ات خرج می شود؟ دو سال پیش با همین پول های کثیف، با تمام توان تلاش کردند بین تو و فرزندانت فاصله بیندازند و حالا همان ها که می خواستند سر به تنت نباشد، پای جمهوریت تو، انگشت زده اند.

تو به ما یاد می دهی فرق می کند چه کسی روی کار باشد و ما باید یاد بگیریم که مسئولیت انتخاب هایمان را قبول کنیم، که وقتی هوا پس شد، همه چیز را گردن تو نیندازیم. زمانی کسی رئیس جمهور می شود که ادعا می کند خودش صبح جمعه مهم ترین اخبار را می فهمد و هزینه ها برای کشور می تراشد، به این و آن به جرم انتقاد، برچسب می زند و با هواپیماهای آنچنانی به سفر می رود؛ زمانی دیگر، کسی رئیس جمهور می شود که دراوج کرونا، با ماسکی نصفه و نیمه بین مردم حاضر می شود، تمام ناسزاها را به جان می خرد و سوار بر بالگردی قدیمی، برای خدمت به دور افتاده ترین نقاط کشور، در آتش، می سوزد. حالا در همان نقطه از کشور، فقط بعد از 40 و اندی روز از جان دادنش برای وطن و فرزندان تو، رقیب گفتمانی او، نفر اول می شود. این ها برای جمهوریت تو افتخار است. مردمند که تعیین می کنند چه کسی بر سر کار بیاید.

برای منی که بعد از هشت سال سخت، سه سال شبیه رویا را پشت سر گذاشتم، تحمل این نتیجه، سخت است. تو خوب میدانی درد من اختلاف سیاسی نبود. دعوایم سر بر قدرت بودن اصلاح طلب یا اعتدالی نبود! قلبم فشرده می شد وقتی می دیدم بارهای تو روی زمین مانده و کسی که مسئولیت قبول کرده، ککش نمی گزد. می دیدم همه چیز را – از واکسن گرفته تا اشتغال، از قطعی برق گرفته تا آب خوردن مردم! – به ینگه ی دنیا و تصمیمات آن ها گره می زنند. نمی دانم سر و سری با چشم آبی ها داشتند یا واقعا فکرهای پوسیده و متحجرانه در سرشان بود که نمی خواستند تغییر معادلات قدرت در جهان را ببینند! اگر این معادلات تغییر نکرده بود چطور با تغییر گفتمان در راس کارهای اجرایی کشور، به سرعت مردم کشورم واکسینه شدند، نرخ اشتغال افزایش پیدا کرد و مردم، تابستان را در قطعی های مکرر برق، پشت سر نگذاشتند؟ در حالی که عهدنامه های ادعایی آنان امضا نشده بود و تحریم ها هم سر جایش بود! اما کارخانه ها احیا شد و نان سر سفره ی کارگرها برگشت. در آن سه سال، هر بار پای اخبار نفس راحتی می کشیدم که می دیدم کسی، برای سربلندی تو، روز و شب نمی شناسد. جمعه به جای با خبر شدن از اتفاقات، وسط آن هاست! روز تعطیل ندارد. حالا باز، تفکری قدرت را در دست گرفته که شبیه آن هشت سال سخت است. نمی دانم عقوبت قدرناشناسی آن سید مظلوم است یا نتیجه ی ندوختن روز و شب به هم برای لبیک گفتن به فرمان جهاد تبیین. شاید هم فقط یک امتحان سخت باشد! به هر حال هر چه باشد، گرچه انتخاب من نیست، اما رئیس جمهور من است، حتی اگر با اختلافی کم بر سر کار آمده باشد. مردم من، فرزندان تو، خواهران و برادران ما، اینطور خواستند. 

این انتخابات خیلی چیزها را یادم داد. یادم داد چگونه برایت جرئت به خرج بدهم. یادم داد چگونه نفر به نفر برای عقیده ام تبلیغ کنم. یادم داد شب امتحانی نباشم، چه آن روز که امتحان اصول 2 را افتادم، که در طول ترم نخوانده بودم و شب امتحانم مصادف شد با مناظرات انتخاباتی و هیجان های خاص خودش، چه حالا که فهمیدم نمی شود کل سال ها را در خانه حبس بود و با دیگران ننشست و دم انتخابات، آستین ها را بالا زد.

جمهوری اسلامی عزیزم! من اینجا، در انتهای دهه ی سوم زندگی ام ایستاده ام و تصمیم گرفتم به جای حرف، با کار کردن، برایت جان بدهم. 

سر بلندی ات مبارک همه مان! حتی آن ها که دهه هاست با فحش دادن به تو، دلشان را خنک می کنند و وقت انتخاب، پای صندوق های امینت می آیند و به روی مبارکشان هم نمی آورند که گزینه ی مورد نظرشان، از صندوق در می آید!

این ها مهم نیست. پیروز این رقابت نفس گیر، کسی است که ارزش ها و صداقت را برای قدرت، زیر پای جا مانده در دفاع، نگذاشت.

نا سزاها را شنید، اما از همین امروز ، داشته هایش را از رقیب که حالا در قاموس او، رفیق است، دریغ نخواهد کرد.

پیروز این رقابت، همه ی ما هستیم. ما که شبانه روز، برای روی کار آمدن آن که اصلح می دانستیم تلاش کردیم.

پیروز این رقابت، تویی! تو! ای جمهوری اسلامی مقتدر و مظلوم من.

۸ نظر ۱۶ تیر ۰۳ ، ۱۳:۴۱
سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۳، ۰۳:۴۲ ق.ظ

داغ مادرانه

داغ مادرانه

بسم الله الرحمن الرحیم 

این قاب... این قاب... این قاب...

این قاب مرا بیچاره کرده. تصور حال این زن، حال این مادر، مرا بدجور به هم می ریزد. خصوصا که صورت تپل این قل که پیداست، مرا عجیب یاد دخترکم می اندازد. دخترک پنج ماهه ام، با آن صورت کوچک، دست های نرم، خدایا... حتما دو قلوهای این بانو هم اندازه دخترک من، دل از مادرشان برده بودند. آخر چه کسی جز او که انتظار فرزند کشیده باشد حال این مادر را میفهمد؟ 

این قاب مرا ویران کرده. نمی توانم حقش را ادا کنم. حتی اگر آنقدر بلند «مرگ بر اسرائیل» را فریاد بزنم که گلویم خراش بردارد. حتی اگر با دخترکم در تجمع های حمایت از فلسطین حاضر شوم... چطور میتوانم ذره ای حق این تصویر را ادا کنم؟ 

با تصور این قاب، چشم هایم داغ می شود، قلبم گر میگیرد... 

سرما یا گرما، شلوغی، سختی های همراه کردن کودک شیرخوارم با خود... همهٔ این ها، آن هم در امنیت و آرامش خاطر، حتی ذره ای و کوچکتر از ذره ای ادای دین این قاب، فقط همین قاب، نیست!

صورت داغدار این زن در ذهنم نقش می بندد و از هر لحظهٔ زندگی راحت و امنم خجالت می کشم. سر پایین می اندازم در برابر مادران غزه. مادران فلسطین...

گرانی و تورم، سختی های معیشت، نارضایتی از مدیریت ها، اختلاف سلیقه های سیاسی، هیچ کدام نمی‌تواند طناب داری باشد که بر گردن انسانیتم بیندازم و نهال نفرت از اسرائیل و صهیونیسم را در وجودم آبیاری نکنم تا درخت تنومندی شود و میوه هایش را در دل میوه های قلبم بکارم...

حتی اگر سر سپردهٔ نظام نباشم و آن را مقدس هم ندانم، باعث نمی شود به آن افتخار نکنم! به تنها حکومتی که مدت هاست خط و ربطش را از این جانی کودک کش جدا کرده و خصومتش با او عیان است!

[یک مادر فلسطینی که پس از ۱۱ سال انتظار صاحب فرزندانی دوقلو شده بود در جریان حملات ارتش رژیم صهیونیستی شاهد شهادت همسر و دو فرزندش بود و این چنین با کودکانش وداع می‌کند.]

https://akharinkhabar.ir/photo/9973260

۶ نظر ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۴۲
جمعه, ۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۲۵ ب.ظ

جهان موازی من

بسم الله الرحمن الرحیم

نخست نوشت: در این چالش به دعوت آقای گلرنگیان شرکت کردم. 


منِ دنیای موازی، حداقل سه تا خواهر دارد و دو تا برادر. آنقدر شجاعت به خرج داده که از همان دبیرستان رفته سراغ علاقه اش. خودش را پیدا کرده و بدون نگرانی از رد یا تایید دیگران پی اش را گرفته. 

شعر را حسابی حرفه ای دنبال کرده و احتمالا این موقع ها دنبال کارهای چاپ کتابش رفته. مطالعه یکی از عادت های مهم زندگی اش است. ورزش را ترک نمی کند.  بیشتر به چیزهایی که می داند عمل می کند. کمی محتاط تر زندگی میکند و بیشتر از اعتمادش مراقبت می کند. یعنی مراقب است به هر کس و ناکسی اعتماد نکند! 

من دنیای موازی کمتر می ترسد. کمتر اهل تعارف و مماشات است. محکم و مؤدب حرفش را به آدم ها می زند و خودخوری نمیکند. به جای حرص و جوش برای چیزهایی که در حیطۀ ارادۀ او نیستند هم برای چیزهایی که تحت اختیارش هستند تلاش می کند.


قبل از این چالش چیز زیادی از دنیای موازی نمی دانستم. رفتم و کمی در باره اش مطالعه کردم که جالب بود. اما در نهایت بنظرم دردی از زندگی من دوا نمی کند. آرزو ، آرزوست! گذشته ها هم گذشته. اعتبار گذشته برای من فقط همین قدر است که از آن عبرت بگیرم و ترجیح میدهم در همین حالا زندگی کنم و برای آینده برنامه های بهتری بریزم.

آرزوی خیلی خاصی ندارم که به دنیای موازی مربوط باشد فقط دلم میخواهد آدم بهتری باشم. یعنی راستش بندۀ بهتری برای خدا...

فکر میکنم بارها و بارها اگر به گذشته برگردم باز هم همین مسیر را طی میکنم. چون منِ آن زمان، همانیست که بود! با همان اطلاعات و با همان سطح رشد. مگر اینکه مؤلفه های دیگری در زندگی گذشته ام تغییر کند... به نظرم حد زیادی از زندگی، مربوط به خود ماست و نه شرایط ما. البته شرایط همیشه مؤثرند اما هر آدمی در هر مختصاتی، با چالش هایی روبروست که در نهایت نسبت چالشها و شرایط بیرونی او به ظرفیت او ، عددی یکسان است برای همۀ آدم ها. پس این ماییم و این میدان مبارزه!

دو مطلب مفید در باره جهان موازی: 1 و 2

۳ نظر ۰۲ تیر ۰۲ ، ۱۸:۲۵
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۲۰ ق.ظ

گم شدگی

گم شدگی

بسم الله الرحمن الرحیم

آدم ها یا به قلم وابستگی دارند و یا ندارند.

آن ها که به قلم ، وابستگی دارند،خودشان و جهانشان را در نوشتن پیدا می کنند. گاهی بعضی چیز ها را کشف می کنند.

اینجور آدم ها، اگر ننویسند، اگر کلاف واژه هاشان بیفتد گوشه ی اتاقک تاریک ذهن و خاک بخورد، اگر دو میلِ دستشان را به کار نگیرند که رج به رج، واژه ها را ردیف کنند و یک شال گردن خوشگل برای سرمای گاه گاه خلوتشان ببافند، اگر آن قدر ننویسند که رنگ از رخ و روی کلاف های رنگارنگ حروف، بپرد، خودشان را گم میکنند. جهانشان را گم میکنند. درگیر روز مرگی می شوند.

آدم هایی که وابستگی دارند به نوشتن، اگر ننویسند، یک چیزی ازشان کم می شود و یکهو به خودشان می آیند می بینند گم شده اند.

درگیر گم شدگی نشوید. بنویسید. بنویسید که گم نشوید. حتی شده پراکنده، حتی شده فقط برای دل خودتان.

ولی بنویسید. حتی شده گهگاهی یک گزارش کار برای فرمانده...

مگر نه اینکه ما همه قرار است سرباز باشیم برای فرمانده ای که جهان خیلی بی تاب حضور اوست؟

بنویسید... حتی شده یک گوشه ی دنج که هیچ کس جز خدا و امام زمان (عج) خواننده ی حرفهایتان نباشند.

...

.

.

گیره: اختیار قلم به دست خودش...

+عهدنامه

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۲۰
جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۱۳ ب.ظ

هذیان نویسی‌های یک شاعر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
.
وقتی هوای حوصله ام پس شد،
وقتی واژه برای قافیه کم آوردم و شعرم خلاف جاذبه، به بی وزنی میل کرد،
دست کلمات را گرفتم و اینجا آوردمشان.
گفتم مرتب و منظم بنشینید . می خواهم ذهن خسته ام را مشت و مال دهم!
.
واژه ها گفتند:
چرا نمی گذاری ورجه وورجه کنیم؟
کمکت میکنیم خستگی ذهنت را به در ببری.
چرا اصرار میکنی در وزن بیاوریمان؟ بگذار راحت باشیم که ببینی چه خوب این خستگی چند ساله بار و بندیلش را جمع می کند  و می رود!
.
مهربان تر نگاهشان کردم.
دست از معنای کامل برداشتم.
گفتم خب! کمی بدون معنا به هم ببافید! ولی وزن را فراموش نکنید. قافیه را هم!
.
چپ چپ نگاهم کردند!
توی مغزم رژه رفتند! خواب را از چشمم گرفتند! نه گذاشتند منظم بنویسمشان که عطش شعر نوشتنم، سیراب شود و نه گذاشتند ننویسمشان که به جرم بی وزنی، اعدام شوند!
.
دویدند، رهای رها...
ورجه وورجه کردند.
تشنه بودند.
به دریای قلم که رسیدند، خودشان را در کاغذ، سیراب کردند.
انگشت هایم را لغزاندند...
به هم چسبیدند...
این جملات را ، بی نظم، پشت هم ردیف کردند...
.
هوای حوصله ام دیگر پس نیست.
مرا خدای خلاق ، خالق آفریده است.
آرام گرفته ام با نوشتن همین چند خط...
.
.
.
گیره: در احوالات تلاش برای نوشتن غزل‌هایی نو... عاشقانه نوشتم. تک بیت هایی که دو-سه سالی بود منتظر بودند غزل شوند، به بار نشستند. الحمدلله. با واژه ها مهربان شدم... بد هم نیست گاهی فقط بنویسم. توصیف کنم، رویا ببافم. نه؟ دوست دارید بخوانیدشان یا فکر میکنید وقتتان تلف میشود با خواندن متن هایی که هدف خاصی را دنبال نمیکنند؟
.
.
۵ نظر ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۵:۱۳
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...