مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیادهروی اربعین حسینی
بسم الله الرحمن الرحیم
نیستم در حرمت... هست ولی بودن ها!
.
آقای همسفر میگفت خوشش نمی آید به این سختی برود کربلا: «اصلا که چی؟ باید تر و تمیز بری زیارت. قشنگ بری هتل... اینجوری خیلی کر و کثیف میشی. اصلا معلوم نیست چیزایی که تو راه بهت میدن تمیزه؟ کثیفه؟»
میگفت :«تو توی تهران مدام میگی من پیاده نمیام و همه ش میخوای آژانس بگیریم! چطوری میخوای از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟» برایش توضیح می دادم و میگفت :«نه! نمیتونی. مطمئنم نمیتونی این همه پیاده بری!»
دلم پر میکشید برای اربعین رفتن. از همان روزهای اول هم گفته بودم. اما اصرار نکردم. پیش خودم گفتم شاید حالا برایش مسئولیت سنگینی ست که در دوران عقد برویم کربلا. اصلا آقای همسفر که کاره ای نیست. امام حسین(ع) باید بطلبد...
.
سال اول عقدمان از میدان امام حسین(ع) تا حرم را پیاده روی کردیم و این برای من که همیشه در حسرت یک همراه بودم برای این جور دوست داشتنی ها، یک آرزوی دست نیافتنی بود. سال بعدش، در حالی که چند ماهی مانده بود به عروسیمان، یک روز عصر، آقای همسفر زنگ زد و گفت:«نظرت چیه بریم پیاده روی اربعین؟»
گفتم:«کور از خدا چه می خواهد جز دو چشم بینا؟»
دیگر روی زمین نبودم. انگار توی آسمان ها پرواز میکردم.
روی ابرها، وسایلم ار جمع کردم. بار اول بود که میخواستم از ایران خارج شوم. برای گرفتن گذرنامه ام اقدام کردم. همه چیز خیلی زود گذشت و در کمال نا باوری راهی شدم. کل مسیر مثل یک رویا بود. مثل یک خواب.
از مرز شلمچه راهی شدیم.
«همه چیز برایم شبیه یک خواب است. هنوز باورم نمیشود راهی شده ام. حالا تازه از مرز رد شده ایم. یک کفگیر برنج و کمی خورش قورمه سبزی خورده ام و از صبح، 5 یا 6 لیوان آب معدنی. از این آب معدنی ها که روی درشان فویل کشیده اند.
ساعت 21:35
داریم به سمت نجف می رویم. باور کردن این کلمات برایم دشوار است.
میخواهم این سفر را به نیابت از حضرت آقا و شهدایی که کربلا نرفته اند بروم. دیشب از خیلی ها خداحافظی کردم. کاش میشد در کربلا میماندم و دیگر بر نمیگشتم.
...
در جایی توقف کردیم که نمی دانم کجا بود. حسینیه و موکب سیدة رقیة(س)
همین الان سر برگرداندم و به آقای همسفر گفتم بیا اسم دخترمان را رقیه بگذاریم. فاطمه، زهرا، زینب، رقیه و ... . دلم میخواهد به اندازۀ تمام نام های مقدس شیعه، دختر داشته باشم.
شام را برنج و مرغ خوردیم. کمی با ذائقه مان جور نبود.
مردم عراق شبیه خودمان هستند. کمی پر جنب و جوش تر و پر حرارت تر، شبیه جنوبی های خودمان. برادری را حس میکنم.
بعد از ظهر که در بصره بودیم، پیکسل های برادری ایران و عراق را بینمان توزیع کردند. پیکسل هایی از تصویر حضرت آقا و آیت الله سیستانی هم بود که به ما نرسید.
خادمانی از آذربایجان شرقی به خادمان حشد الشعبی کمک میکردند در موکبی به نام شباب علی اکبر(ع). در مرز، زائرانی را دیدیم اهل جمهوری آذربایجان که دوست داشتنی عزاداری می کردند.» (4 آبان 97- جمعه)
.
باورم نمیشد این من باشم در عراق. مرور میکردم سال های زندگیم را. عراق انگار که وطن خودم باشد. عراقی ها انگار که هم وطن های خودم باشند. چرا هیچ احساس غریبی نمی کردم؟
« حالا در نجفم... پر می کشم برای حرم امیرالمومنین(ع) اما نمی توانم تنهایی بروم. ما خانم ها در یک خانه اسکان داده شدیم و آقایان بدون اسکان مانده اند. برای من که تا بحال پایم را از ایران بیرون نگذاشته ام، تجربه ی جذابی است.
...
جذاب ترین همسفرهای ما، کوچولوهای همسفر هستند. از شیرخوار تا نوجوان و جذاب تر، پدر و مادرهایشان که جگر کرده اند با این ها به این سفر بیایند. به آقای همسفر میگویم بیا ما هم با بچه هایمان به پیاده روی اربعین بیاییم. سر تکان می دهد.» (5 آبان 97 - جمعه)
بعد از زیارت حرم امیرالمومنین(ع)، راهی مشایة شدیم. فکرش را هم نمی کردم تمام مسیر را حتی بدون یک بار ماشین گرفتن، پیادۀ پیاده طی کنم و این قدرتی جز عشق نبود.
روزها استراحت میکردیم و سحر راه می افتادیم.
در عشق عراقی ها ذوب می شدیم. محو تماشای مردمی می شدم که در مسیر، ایستاده بودند و هر چه داشتند، در طبق اخلاص گذاشته بودند.
عطر، دستمال کاغذی، خرما، واکس، غذا، قهوه، چای عراقی و ...
چه نوای شیرینی بود «زائر زائر» گفتنشان...
جگر آتش گرفته ام این روزها چقدر محتاج «مای بارِد» است...
پاهایم تاول زده بود اما باز هم راه می رفتم. در هر موکب، خاطره ای میساختم. آقای همسفر نگران تنهایی ام بود و این تنهایی برای من نعمت! برای خودم خلوتی داشتم و با آدم های جدید آشنا میشدم و با عراقی ها، شکسته بسته، حرف میزدم و هر طور بود منظورمان را به هم میرساندیم.
چه لحظه ای بود برای بار اول دیدن گنبد حرم حضرت ارباب (ع)... قابی که پیش از آن فقط توی عکس ها دیده بودمش.
کربلا خیلی شلوغ بود و آقای همسفر صلاح نمیدانست بین الحرمین برویم. حرفش را گوش کردم. در کربلا گم شده بودیم و همسفرانمان را پیدا نمی کردیم. پرسان پرسان، موکبی پیدا کردیم که متعلق به افغانستانی ها بود. آن شب ماندنمان کنار افغانستانی ها، در یک ساختمان نیمه کاره، باعث شد بفهمیم چقدر هموطنان غیر رسمی مهمان نوازی داریم.
به زور از عراق دل کندم در حالی که زیارت نکرده بودم. در حالی که حرم ندیده بودم. یک سال تمام به دلم وعدۀ کربلا دادم و اربعین 98، راهی شدیم. این بار آقای همسفر، خادم رسانه ای بود و من هم کنارش بودم. قرار بود در مهدکودک باشم که نشد. برای همین، صبح تا شب، توی موکب بیکار بودم و از طرفی بخاطر دور بودن حرم ، تنهایی هم نمی توانستم به جایی بروم. حدود 10 روز در عراق بودیم اما نتوانستم بیش تر از یکی دو بار، به زیارت بروم. با موکب هایی که اطراف اسکانمان بود، آشنا شده بودیم و دوست. یکیشان، از سوی مادر ایرانی بود و اهل بصره. بعد از ظهر ها خانم مداحی میامد به موکب و مراسم عزاداری زنانه داشتند. بعدش با کیک و نوشابه پذیرایی می کردند. گاهی هم آبمیوه ی مخلوط.
سال گذشته هم به دلم وعده ی سال بعد را دادم و توانستم دل بکنم...
امسال از وقتی کرونا خودش را نشان داد، دل نگران اربعین بودم. مدام خودم را دلداری میدادم که تا اربعین یک جوری ماجرا حل و فصل می شود... نشد! نقشه ها کشیده بودم برای اربعین. چه خوش خیال بودم که فکر میکردم پیاده روی رفتنِ هرسال، به نامم سند خورده!
تمام این روز ها فرار کردم از مرور خاطرات. فرار کردم از فیلم های شبکه های اجتماعی. فرار کردم از قاب مشایة در تلویزیون. نمیتوانم تحمل کنم ببینم و نباشم. نمیتوانم بار این همه حسرت را بر دوش ناتوانم بکشم.
سال گذشته، در شلوغی بین الحرمین، باز هم حسرت به دیدار حرم حضرت عباس(ع) ماندم و به دلم وعده داده بودم امسال به زیارت می روم...
حالا چطور حالیِ دلم کنم که امسال باید در خانه بمانیم؟
فکر میکنم قلبم مرده باشد. مرده است که هنوز می تپد...
فکر میکردم حکما باید از تپیدن دست بردارد وقتی بفهمد قرار است اربعین در تهران باشیم، وقتی بفهمد وعده هایی که یک سال به او میدادم، همه اش دود شده رفته هوا.
نمیدانم از چه پشیمان باشم. من بد کردم! قبول. من نباید غر میزدم وقتی پایم تاول زد. نباید گله می کردم از شلوغی. نباید غر به جان عراقی ها میزدم و هی انتقاد پشت انتقاد. کاش با گفتن «غلط کردم » همه چیز حل میشد.
کاش مثل همان 2 سال پیش، ناباورانه آقای همسفر زنگ می زد و میگفت:«میای با هم بریم پیاده روی اربعین؟»...
کاش از این ای کاش ها، چیزی عایدم میشد...
چه انس گرفتن مشمئز کننده ایست در جان انسان. چه زود عادت کرده ام به همه چیز.
چه جان سخت شده ام...
شعبان و رمضان را بی مجلس پشت سر گذاشتیم، محرم را غریبانه گذراندیم، اربعین را در پایتخت دود سر میکنیم... چه خوب مرده هایی شده ایم این روزها. چه زندگی پر از مرگی داریم و چقدر به آن عادت کرده ایم.
.
به ماسک، به الکل، به در آغوش نگرفتن!
به کربلا نرفتن، به دست به ضریح گره نزدن...
به زیارت نرفتن عادت کردیم!
چه میگویم؟
ما آدم هایی هستیم که قرن هاست خورشید را از پشت ابر زیارت می کنیم و هنوز زنده ایم! ما به بی امامی عادت کرده ایم و زندگیمان را میکنیم... این ها که چیزی نیست!
شاید امسال باید در خانه میماندم که از حسرت بمیرم. فکر کنم ببینم چه باید می کردم که نکردم. چه کنم که این همه مرگ، تمام شود؟ چه کنم امام زمانم برگردد؟...
.
در کربلا یا اینکه در تهران، باید حسینی تر شوم آقا
دست مرا محکم بگیری کاش... شاید حسینی تر شوم آقا!
.
با پای جسمم نه! ولی حتما، با پای دل راهی راهم تا
از اربعینت بگذرد حدم، بی حد حسینی تر شوم آقا...*
.
* وقتی این دو بیت را، 2 آبان 97، داخل تاکسی مینوشتم تا برای دوستان جامانده از کربلایم بفرستم، فکرش را هم نمیکردم روزی خودم مبتلایش شوم... اما آری... باید حسینی تر شوم آقا!
.
پایان بندی برای متنی سراسر حسرت، برای یک بی توفیقی عظیم، کار من نیست.
این متن را ناتمام بخوانید. نا تمام نوشتم...
پایانش وقتیست که این مردگی ها، زندگی شود... و زندگی به جز ظهور منتقم خون حسین (ع) و میزبان اصلی مشایة، مگر معنی دیگری دارد؟