در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۸ ق.ظ

روی طبل‌های توخالی، خط قرمز بکش!

بسم الله الرحمن الرحیم


از آن ها نبودم که تا چشم باز کنم، عکس آقا و امام را ببینم.
از آن ها نبودم که در کودکی، روی دوش پدرم، به راهپیمایی رفته باشم. در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمدم که زیاد کاری با سیاست نداشتند و اگر هم داشتند، غششان بیشتر سمت اپوزیسیون بود تا انقلابی ها‌.
از دین هم همین که نماز و روزه را در زندگی جاری کرده بودند، احساس رضایت میکردند.

نوجوان که شدم، بقول بعضی‌ها، مغزم را شستشو دادند.
هر چه بیشتر انقلاب و شهدا را میشناختم، بیشتر به آدمهای حزب اللهی علاقمند میشدم. هر آدم حزب اللهی برایم یادآور شهدا بود. با خودم میگفتم مگر میشود کسی حزب اللهی باشد و پا کج بگذارد؟ مگر میشود عاشق رهبر باشد و نامردی کند؟ مگر میشود پیاده روی اربعین برود و قسم دروغ به امام حسین (ع) بخورد؟

اما روزی، آدم‌هایی مذهبی و حزب اللهی نما، بلاهایی بر سرم نازل کردند که فهمیدم "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. " حتی اگر کسی یک من ریش داشته باشد و ادعای ریشه داشتنش بشود. حتی اگر کسی چادر سرش باشد و اذعان کند که لباس حضرت زهرا (س) را پوشیده است.
حتی اگر وقتی در صفحات مجازی اشان چرخ میرنی حتم داشته باشی شهید میشوند؛‌‌ این را خیلی ها گوشزدم میکردند، اما تا ندیدم، باورم نشد.

بعضی ها حکم طبل توخالی را دارند. آوازشان، صدای دهل است که از دور شنیدنی ست. بعضی ها فقط از دور قشنگند. نزدیکشان که میشوی بوی تعفنشان، حالت را به هم میزند، میتواند تا مرز بی اعتقادی و شک به همه چیز کشان کشان، زتجیرکشت کنند انقدر که از آدم بودن بویی نبرده اند...

از ان روز به بعد، دلم میخواست دوره بیفتم به همه بگویم "اشخاص را خط بزنید!"
اگر از کسی بدی دیدید، پای عقیده اش نگذارید و اگر هم کسی ادعایی داشت، خوب بودن را برایش مسلّم ندانید.
از آن روز به بعد، نگران همه ی آنهایی شدم که زلال تر از آبند و عالَمی گرگ دندان تیز کرده، برایشان کیسه دوخته اند که همه چیزشان را بدزدند. اول از همه اعتماد و سادگیشان را!

اما یک جایی به خودم گفتم زیاد هم تند نرو. تو هم اندازه ی خودت، کم زیر آبی نمیروی!
باید برای خودم قوانینی میچیدم:

۱. اگر ادعای چیزی را کردی، آبرویش را نبر. وقتی چادر سرت کردی، آبروی چادری ها دست توست! البته این نباید باعث شود درگیر ریا و وسواس شوی، اما حواست باشد شیشه ی نازک احساسات، عقاید، باورها و تصورات ادم ها را نشکنی! حواست باشد دل کسی را نشکنی...

🔹️

۲. به کسی اعتماد بی جا نکن تا اعتمادت را ندزدند‌. ارتباط با آدمها در دوقطبی اعتمادی و بی اعتمادی خلاصه نمیشود. میشود به بعضیها نه اعتماد کرد و نه بی اعتماد بود. اصلا لازم نیست همه ی آدمها را انقدر به زندگی ات نزدیک کنی که گیر این دو قطبی بیفتی

🔹️

۳. حزب اللهی ها هم آدمند. حالا تو هم برای خودت یک پا حزب اللهی شده ای و میبینی که شیطان، دست از سرت برنداشته که هیچ، بیشتر هم پاپیچت میشود. پس این را بدان که "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست"

🔹️

۴. آدم ها را گنده نکن! آنقدر کسی را باد نکن که مثل یک بادکنک بترکد و چشم و چارت را دربیاورد! از آدمها بیخودی تعریف نکن و بیخودی ازشان برای خودت بت نساز... در حقشان لطفکن و باتمجیدهایت، توهم بهشان نده که بنده ی مقرب خدایند تا نجبور نشوی زمانی اعتراف کنی که حتی هیچ هم نیستند و هم انها و هم خودت را از عرش، با مخ، به فرش بکوبی

📎🖇🧷

سنجاق: گاهی آدم فکر میکند یک چیزی هست که حتما برایش خوب است. حتما همان است که میخواهد. خیلی از خدا التماسش میکند. بعد... خدا با مهربانی به آدم میفهماند که عزیزم! این که از من میخواستی سراب بود و اینجا خدا چه زیبا بنده اش را سیراب میکند ...

گیره: شما در زندگی چه تجربه هایی داشتید؟ چه چیزهایی را با قیمت گزاف به دست آورده اید که دلتان میخواهد دیگران بدانند؟ به این پست پیوستش دهید :) 


+ التماس دعای فرج

۱۲ نظر ۲۹ تیر ۹۹ ، ۰۸:۵۸
يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۰ ق.ظ

عاشقانه‌هایی برای ابدیت

بسم الله الرحمن الرحیم



از چهارشنبه در فکرش هستم...در فکر تنهایی هایش، در تمام سالهای بی پدری. در فکر تکیه کردنش، به مرد جوانی که آمده بود همسفرش بشود تا ابد، از رفتنِ زود هنگامِ مرد ، سوی خدا...

مجرد که بودم، پای ثابت مطالعه ام، خاطرات همسران شهدا بود. میخواندم و خط به خط ، پشت پرده ی اشک میگفتم:" اللهم ارزقنا"
ازدواج که کردم، دیگر نتوانستم خاطرات همسران شهدا را بخوانم. گذشتن از عشق، کار آسانی نیست... دیگر نچرخید بر زبانم که بگویم "اللهم ارزقنا" ...

حالا گاهی که خلوت میکنم، با خودم میگویم مگر عاقبتی شیرین تر از شهادت هست که برای خودم و آقای همسفر و بچه هایمان بخواهم؟
بعد میگویم چه میشود مثل خیلی از شهدا، وقتی سن و سالی پیدا کردیم و نوه دار شدیم، شهید بشویم؟...
اصلا چه میشود من زودتر شهید بشوم؟
من طاقتِ همسر شهید شدن را ندارم....

به خودم که می آیم، میبینم چقدر چسبیده ام به زمین...

نگاه میکنم توی چشمهایش، به زیبایی اش... به جوانی همسرش و تاریخ تولدی که در دهه ی هفتاد است و روی سنگ مرمر مزار، حک شده.
میشنوم بغضی را که توی صدایش است، وقتی میگوید:"همانی بود که میخواستم... همان تکیه گاهی که سالها نداشتم..."
میشنوم اشک را وقتی از دلبستگی مادرش به دامادِ همه چیز تمامش حرف میزند...

اما محکم است. با همه ی کم سن و سالی اش. با سن کمتر از منش!

نمیتوانم محکم باشم... من شب ها، کابوس جداشدن از همسفر را میبینم... حالا چطور میتوانم خودم را جای این نو عروسِ همسرِ شهید بگذارم که حتی حسرت ِ یک روز زندگی زیر سقف مشترک ، به دلش مانده؟...

از جهان ِ ماده ، خودم را جدا میکنم... مهربانی خدا را به یاد می آورم، زنده بودن شهید را هم، زنده تر بودنش را یعنی...
"لابد خدا خیلی دوستشان دارد که حالا تکیه گاهی در آسمان به آنها بخشیده..."

این نوشته را نمیتوانم تمام تر از این بنویسم...
از سر غلیان احساسم و از سرِ ناتوانی قلمم...
کاش نبودنِ آدمها، انقدر بی رحم نبود....


گیره: من برگشتم با کوله باری از حرفهایی که میخواهم بنویسم... و خدا میداند که میشود بنویسم یا نه!


+ التماس دعای فرج....

۱۰ نظر ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۰
سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۸ ب.ظ

آن در را ببندید که «شوژ» می آید! (+چالش)

بسم الله الرحمن الرحیم

قبل نوشت: اگر دوست داشتید یه نگاهی به پیوندهای روزانه هم بندازید. فعال شدن :) (بهار چله نشینی)

 

دیروز این تصمیم را گرفتم. یعنی از قبل این تصمیم را داشتم، اما با دیدن پست ماه بانو  عزمم بیشتر جزم شد. روی همین برگه نوشتم و چسباندم جلوی چشمم. اما ...

امروز فهمیدم در همین مدت کوتاه، اعتیادم به وبلاگ و وبلاگ نویسی از چیزی که فکر میکردم هم بیشتر شده!  چون درست شبیه کسی شده بودم که استخوان هایش از نرسیدن ماده ی مخدر، درد گرفته است! عشق و علاقه ام به وبلاگ و اعتیادم به ساعت ها پایش نشستن، مانند آتشی بود زیر خاکستر که این روزها با فضای گرم وبلاگ نویسان بیان، دوباره گُر گرفته است!

حتی دیشب هم چنین حالی داشتم. دلم میخواست رها باشم و بنشینم پای گوشی و غرق شوم میان نوشته های وبلاگ ها و نوشتن آنچه در سرم می گذرد!

خب، باید مبارزه کرد. مدتی نظرات را بسته بودم، این پیکان های سبز و قرمز را هم حذف کرده بودم، با دل خوش برای خودم می نوشتم و میرفتم. حتی آمار را هم از صفحه ی مرکز مدیریت محو و نابود کرده بودم تا دلیلی برای بی دلیل سرزدن به پنل نداشته باشم. اما... خب یک وبلاگنویس زنده است به بازخورد گرفتن. دلم پوسید. به خودم گفتم:«پرستو! آدم باش (هر چند نمیتوانی چون تو پرنده ایangellaugh) و خودت را کنترل کن. » که خب همین دیروز، کنترل نفس را دادم دست هوس و او هم مدام میزند شبکه ی نسیم و فقط دلش سرگرمی میخواهد!(حالا باز خدارا شکر که به صدا و سیما بسنده کرده و سراغ شبکه های غیر مجاز نرفته!)

 

بله. این برگه را چسبانده بودم مقابلم تا به طور خودجوش به چالش «تا تابستان» بپیوندم. اما خب نشد و دیگمان از غل زدن افتاد. آمدم اینجا اعلام کنم که میخواهم مدتی نفس بکشم. در فضایی بدون فجازی. در دنیایی بدون ورودی های متعدد. در فضایی پر از مطالعه تا از تابستانم لذت ببرم و ببینم میتوانم برنامه ی خوبی برای استفاده از وقتم بریزم یا نه...

همه ی کسانی که احساس می کنند فضای مجازی (وبلاگ یا شبکه های اجتماعی یا هر «سه نقطه» ی دیگری از جنس تکنولوژی) روند معمولی زندگیشان را به هم ریخته و آن ها را از اولویت های مهمشان (چه درس، چه خانواده و چه هر «بی نقطه» ی دیگری ) غافل کرده، به این چالش دعوت میکنم. آن هم نه فقط تا تعطیلات! تا هر وقت که کنترل نفستان را از هوستان گرفتید و زدید شبکه ی چهار یا آموزش چشمک

سنجاق: فرق من با حاج قاسم همین است. که او کاری ندارد جایی نوشته و کسانی خوانده اند یا نه، همینکه خدا دارد تماشایش می کند کافیست. فرق دنیای حاج قاسم با من همین است که فقط یک دوربین مدار بسته کفایت می کند برای خوب زیستنش، آن هم دوربین خدا. اما من چی؟ حتما باید چندین دوربین مدار بسته برای خودم تعریف کنم... مراقب باشد تا تقلب نکنم، توی وبلاگم بنویسم تا سر قولم بمانم، برایم جایزه بخرند تا به انجام کار خوبی ترغیب شوم... آری! فرق من با حاج قاسم در همین 5 حرف است: ا خ ل ا ص

وگرنه ربطی ندارد که او فرمانده ی سپاه قدس باشد و من یک طلبه ی معمولی، یک زنِ خانه دار معمولی... همه مان میدان رزمی داریم که بُرَّنده ترین شمشیرش، اخلاص است.

 

 گیره: حالا خیلی هم نا امید نشو از خودت... هر کسی باید از جایی شروع کند دیگر...

اللهم عجل لولیک الفرج...

والعافیه

والنصر

واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین

بین یدیه

و احفظ قائدنا الامام خامنئی

(این دعاها را نمیشود ننوشت...)

منگنه: عیدتان هم مبارک، روز دخترتان هم مبارک، شفاعت کریمه ی اهل بیت (س) در جنت نصیبتان 

وجه تسمیه: این پست را یک معتاد به فجازی نوشته که دارد می رود کمپ. در را ببندید، شوژ می آید!

۹ نظر ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۸
دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۰ ب.ظ

از حالِ بد، به حالِ خوب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۵۰
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...