در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

سه شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۷:۱۶ ب.ظ

امکان من، قوی شدن است

بسم الله الرحمن الرحیم

تک و تنها، توی هال خانه، لم داده‌ام روی مبل‌ راحتی آبی و پاهای آویزانم را بی‌هدف تکان می‌دهم. گوشی را توی دستم گرفته‌ام و تصویر طلاهای همدلی با جبهه مقاومت را از این کانال به آن کانال بالا و پایین می‌کنم. دستی به موهای ژولیده‌ام می‌کشم. این روزها همه جا دنبال نقش خودم می‌گردم. همه چیز خیلی سریع پیش می‌رود و انگار هر چه می‌دوم نمی‌رسم. از شهادت سید حسن تا یحیی سنوار، هر روز تلنگر تازه‌ای خورده‌ام.

ساعت از ۱ هم گذشته. کلافه و بی‌حوصله بلند می‌شوم و گوشی را می‌گذارم روی پیشخوان آشپزخانه. دختر کوچولویم توی اتاق غرق در خواب نیمروزی است و تا بیدار نشده باید چیزی برای ناهار دست و پا کنم.

من زورم به خودم نمی‌رسد تا چند تکه طلایم را خرج لبنان کنم. اگر این‌ها را بفروشیم، روز مبادا چه کنیم؟ یعنی امروز مباداست؟ دلم نمی‌خواهد بیشتر فکر کنم چون به بن‌بست می‌رسم. 

یک پیاز و یک بوته سیر از کشوی یخچال برمی‌دارم. خودم را توجیه می‌کنم و وقتی یادم می‌افتد کسی خانه‌اش را تقدیم مقاومت کرده‌است، مغزم سوت می‌کشد. یک صدای غرغرو توی ذهنم نشسته که از باور کردن ضعفم می‌ترسد. می‌گوید: «بابا اینام دیگه شورشو در آوردنا. یکی نیست بگه فکر خودت و زن و بچه‌ت باش. حالا فروختی بعدا خودت می‌خوای چه کار کنی؟» 

پیاز و سیر را می‌اندازم توی سینک کنار بشقاب‌های روی قابلمه لم داده. قاشق و چنگال‌های کثیف به سر و صدا می‌افتند. می‌دانم این صدای غرغرو دلش می‌خواهد با تخریب بقیه، ضعف مرا از چشم خودم پنهان کند.

همان‌طور که مشغول این نبرد ذهنی‌ام، چاقو را برمی‌دارم و سر پیاز را می‌زنم. بوی تندش به بینی‌ام می‌خورد. به این صدای مزاحم نهیب می‌زنم. می‌گویم باید باور کنم این‌ها حرف عقل معاش است که دارد عقل معاد را مسخره می‌کند. «انفقوا مِمّا تُحبّون» را درک نمی‌کند. آن‌قدر مشغول‌ فکرم که نمی‌فهمم کی قابلمه کوچک مسی را برداشته‌ام و توی آن پیاز و سیر را خرد کرده‌ام. من نمی‌توانم از دوست‌داشتنی‌هایم بگذرم، چهارچنگولی وصل به دنیا و ماده‌ام. 

ظرف عدس را از کشوی زیر گاز بر می‌دارم و توی قابلمه می‌ریزم و پر از آبش می‌کنم. امکانات زیادی دارم اما ظرفیتی کم. زورم به خودی که مدام، خودخواهی را مشق کرده، نمی‌رسد. اما باید کاری برای فرمان فرض امامم انجام دهم. 

شعله گاز را روی بیشترین حد تنظیم می‌کنم تا آب جوش بیاید. پاورچین پاورچین، طوری که صدایی، خواب سبک فاطمه یک‌ساله را به هم نزند، به سمت کتابخانه توی اتاق می‌روم و دفتر یادداشتم را با یک خودکار برمی‌دارم. بهتر است از کم شروع کنم. باید زورم را زیاد کنم تا بتوانم اوج بگیرم و رها شوم. صدای مزاحم دیگری بلند می‌شود توی مغزم: «بیخود دلتو خوش کردی! ملت دارن با همه مالشون، با جونشون، با عزیزاشون جهاد میکنن. زورتو زیاد کنی؟! هه هه! لابد اسم خودتم می‌ذاری مجاهد!»

نشسته‌ام روی صندلی میز ناهارخوری نقلی دو نفره. بوی نعناع و گلپر خانه را پر کرده. صفحه‌ای سفید از دفترچه را باز کرده‌ام مقابلم. نور از پنجره روبرو پاشیده است روی میز. نگاهم را دوخته‌ام به قابلمه‌ی کوچک که روی گاز مشغول جنب و جوش است.

جواب این صدای غرغرو را می‌دهم: «درسته ضعیفم و سال‌هایی که باید برای قوی شدن خودم زحمت می‌کشیدم تا همچین روزی میوه‌ش رو بچینم از دست دادم. اما بالاخره که باید شروع کنم! تا پامو روی این پله اول نذارم هیچ وقت به قله نمی‌رسم!»

خودکار را روی کاغذ می‌لغزانم و می‌نویسم...

۱- ورزش کردن و مصرف مرتب قرص‌های تقویتی که دکتر برایم تجویز کرده.

خودکار را از روی کاغذ برمی‌دارم و کمی توی هوا تاب می‌دهم.

۲- جهاد فرزندآوری و تربیت بچه‌های سالم.

از روی صندلی بلند می‌شوم و شعله گاز را کم می‌کنم. بوی دلپذیر عدسی به جانم می‌نشیند. بهتر است کمی خودم را جمع و جور کنم و برنامه غذایی برای خانه بریزم. نگاهم به لکه‌های قرمز و زرد خشک شده روی بشقاب‌های توی سینک می‌افتد. تصویر لباس‌های شسته‌شده و خشک‌شده درهم و برهم توی اتاق خواب جلوی چشم‌هایم می‌آید. چند وقتی‌ست درست و حسابی دستی به سر و گوش خانه نکشیده‌ام. یک گردگیری حسابی لازم است تا از دیدن برق تمیزی خانه، خوشحالی و آرامش توی چشم‌هایم برق بزند. به سراغ دفترچه می‌روم.

۳- سامان دادن به وضعیت خانه و تمرکز بهتر بر امر مهم خانواده‌داری.

می‌نشینم روی صندلی. خودکار آبی کیان را بین دو انگشتم جابه‌جا می‌کنم. توی اعماق ذهنم دنبال امکاناتم می‌گردم. تصویر کتاب‌هایی که گوشه میزکار، توی اتاق چیده‌ام در سرم جان می‌گیرد. خودکار سرگردان، بین انگشت‌هایم آرام می‌گیرد و روی کاغذ می‌نویسم:

۴- جدی‌تر گرفتن استعداد نویسندگی و تلاش برای قوی‌تر کردن قلمم تا بتوانم راوی مقاومت باشم.

باید به این بی‌حوصلگی برای کلنجار رفتن با کلمات پایان دهم شاید قلمم بتواند سرباز خوبی بشود.

نگاهم می‌افتد به قرآن کوچکی که مدت‌هاست گذاشته‌ام دم دست، گوشه همین پیشخوان سفید آشپزخانه تا جلوی چشمم باشد و روزانه بخوانمش اما مرتب پشت گوش می‌اندازم. می‌نویسم:

۵- نزدیک کردن خودم به معنویات تا از لحاظ روحی قوی‌تر شوم. مثلا قرآن خواندن هر روز.

نگاهی به دست‌خطم روی کاغذ‌ها می‌اندازم. چه برگ سبز درویشانه‌ای شد. دو ورق پشت و رو از یک دفتر یادداشت که اندازه‌اش به زور نصف ورق آچهار می‌شود.

نا امیدانه نگاهش می‌کنم.

پایین برگه می‌نویسم: «قوی شدن.» خودکار را روی کاغذ فشار می‌دهم و دورش یک بیضی می‌کشم. مثل یک مُهر برای آغاز یک مأموریت.

صدای فاطمه از توی اتاق می‌آید. بیدار شده‌است. از روی صندلی بلند می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم.

از این‌جا که من ایستاده‌ام، تا آن‌جا که بذل مال و جان می‌کنند، راه زیاد است و طولانی. به خودم امیدواری می‌دهم: «معادلات خدا با معادلات زمینی‌ها فرق می‌کنه. شاید رو حساب زمین، سال‌ها طول بکشه تا به قله برسی. اما تو محاسبات آسمون، یه چیزی هست به اسم برکت!»

منتشر شده در رسانه جان و جهان 

https://ble.ir/janojahan/

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۹:۱۶
چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۰۳:۰۲ ب.ظ

دو سالی که گذشت

دو سالی که گذشت

بسم الله الرحمن الرحیم 

همه چیز از یک مهمانی عصرانه شروع شد. طوبی، دختر جوان دوست مادرم، میخواست از تلگرامم استفاده کند. گفتم :«نه پروکسی دارم و نه فیلتر شکن.»

گفت:« اون با من!» گوشی ام را برداشت تا خودش بالاخره یک جوری تلگرامم را متصل کند. چند روز بعد، دیدم در فهرست برنامه های گوشی، دو تا فیلتر شکن، خوش میدرخشد و قلقلکم می دهد تا بعد از مدت ها سری به اینستاگرام بزنم. حالا بعد از دوسال، بهانه‌ای دستم آمده تا روزهای گذشته را مرور کنم.

در این روزها، فاصله ام را از فضای درهم و برهم مجازی و خصوصا شلوغ بازار اینستاگرام بیشتر از همیشه حفظ کردم. ویترین زندگی بقیه، آدمی مثل من را که مبتلا به بیماری مهلک مقایسه های بی پایه بودم و هنوز کمی سم ضعیفش در روحم به جا مانده، از پا در می آورد.

فرصتی داشتم تا برای پیدا کردن خود تلاش کنم. مشاوره رفتن را خیلی جدی دنبال کردم و حالا میتوانم بگویم زندگی ام به قبل و بعد طرحواره درمانی تقسیم می شود. مسیری پر از رنج برای کنار زدن غبارها از آینهٔ وجود. با کنار زدن طرحواره ها حالا میتوانم بهتر خودم را ببینم. خودی که به جای دست و پا زدن های مذبوحانه برای انجام دادن کارهای دهان پر کن، برای انجام وظیفه های بزرگش تلاش میکند. این بزرگی را چه کسی تعیین کرده است؟ فقط خدا!

در این دوسال ، مهم ترین اتفاق زندگی‌ام مادر شدن بود. هم مهم ترین بود و هم عجیب ترین! مادری کردن یعنی کار در کارگاه صبر اجباری، یعنی سختی های زیاد و لذت های عمیق و پایدار زیاد تر، یعنی وارد شدن در دنیای بی سر و ته ناشناخته ها و لحظه به لحظه، بیشتر شدن تجربه ها. 

در زندگی حرفه‌ای خود، ماهیِ سطح۲ حوزه را به دمش رسانده ام. ۱۱.۵ واحد ناقابل مانده و دو مقاله تا بتوانم بعد از ۱۱ سال، بالاخره لیسانسه شوم و مدرکی که پدرم از من میخواست را به او تحویل دهم. او اصرار داشت پزشک بشوم چون یگانه راه آسایشم در دنیا را این میدانست و وقتی ریاضی را انتخاب کردم و به خواست خودم، آی تی دانشگاه الزهرا سلام الله علیها قبول شدم، دلش می‌خواست یک دختر مهندس داشته باشد که برنامه نویسی می کند. اما من... در روزهای دانشگاه، خود قدیمی ام را پیدا کردم که به جای کد ها، عاشق دنیای کلمات بود و سودای علوم انسانی، هوش از سرش برده بود. بالاخره وقتی بعد از ۴ سال دانشگاه را با دست خالی از مدرک، ترک کردم، گفت هر چه میخواهی بخوان اما باید به من یک مدرک لیسانس تحویل دهی! حالا من در انتهای راه تحصیل طلبگی ایستاده ام؛ اما دنیای طلبگی پایانی ندارد. من طلبگی را وسیله ای برای سربازی می‌دیدم و حالا این را خوب می‌دانم ، سرباز بودن هم، خلاصه در مسیر و وسیله‌ای خاص نمی‌شود. 

چند هفته پیش مشاورم گفت حالا که کمی شاخ های غول «معیار سرسخت» را شکستم، می‌توانم بروم سراغ برنامه نوشتن و کلاس‌های توسعه فردی. از فضای پر التهاب و پر کار هفتهٔ ی قبل از دور دوم انتخابات که فارغ شدم، رفتم سراغ دفتر هایی که جایی دور از دسترس انبارشان کرده بودم تا برای زندگی‌ام، طرحی نو در اندازم.

ترم تابستان را پیش رو دارم و نقشه های دیگری که برای ۱۴۰۳ باید بکشم.

چه زمانی بهتر از دههٔ اول محرم و کجا بهتر از خیمهٔ تاریک از نور و روشن از امید اباعبدالله علیه السلام برای یافتن خود؟

۱ نظر ۲۰ تیر ۰۳ ، ۱۵:۰۲
شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۴۱ ب.ظ

این نامه ای از فرزندت، برای توست

بسم الله الرحمن الرحیم

این نامه را برای تو می نویسم. برای تو و تن رنجورت. برای جان خسته ات. برای سر بلندی ات.

من این روزها، آدم دیگری شدم. به عشق تو. من این روزها، دختر هشت ماهه ام را بغل کردم و رفتم سراغ کارهای هرگز نکرده. با غریبه ها حرف زدم. با آن هایی که شبیه خودم نبودند. تلفن دست گرفتم و با شماره های ناشناس سر صحبت را باز کردم، منی که به سختی هر چند وقت یک بار به آشناهایم تلفن می کنم و احوالشان را می پرسم. منی که مدت هاست با ترس و لرز از کنار پارک محلمان رد می شوم، به خاطر تو، رفته ام کیلومتر ها آن طرف تر از خانه، آن سر شهر، تا برای حال خوبت کاری کنم.

حالا اما تو هستی و سر بلندی ات. یکی تهمت می زند که نرخ مشارکت را ازخودشان در آوردند، دیگری می گوید آراء را در فلان عدد ضرب کردند، آن یکی می گوید فلانی از صندوق در می آید چون مورد تایید رهبر است! تو اما مادرانه به همه لبخند می زنی و خوب میدانی خمینی کبیر راهی را آغاز کرد که دیگر جز به خواست فرزندانت، برگی از سرنوشت ما، ورق نمی خورد.

من برای تو خوشحالم. خوشحالم که رو سفید هستی. مثل همیشه. مثل همیشه ی عمر مبارک 45 ساله ات. چه آن زمان که جنگ داخلی بر صورت جوانت خراش می انداخت، چه وقتی دفاعی مقدس از مرزهایت محافظت می کرد. حتی وقتی بچه هایت به خاطر دروغ و قدرت طلبی خدانشناس ها به جان هم افتادند و با چشم های نگرانت، نگاهشان می کردی. حالا همان دروغ گو ها، پا روی تهمت ها و ادعاهایشان گذاشتند و پای صندوق های امانت دار تو آمدند. این اگر به معنی پاک دستی تو نیست، به چه معناست؟

شاید مسخره باشد اما با همه ی عشقم به کد 44، با همه ی باورم به اینکه او شبیه ترین بود به ابراهیم شهیدمان، دلم می خواست اسم او از صندوق در نیاید. از همان وقتی که با آن خانم ناشناس حرف زدم و با خشم به من گفت:«رای من دیگری ست. اما می دانم آقای جلیلی از صندوق بیرون خواهد آمد.» از همان موقع منتظر امروزم، میخواهم پیامی به او بدهم و پاک دستی ات را یادآوری کنم. چه فرقی می کند بقیه بفهمند یا خودشان را به نفهمیدن بزنند؟ چه اهمیتی دارد میلیاردها پول برای سرنگونی ات خرج می شود؟ دو سال پیش با همین پول های کثیف، با تمام توان تلاش کردند بین تو و فرزندانت فاصله بیندازند و حالا همان ها که می خواستند سر به تنت نباشد، پای جمهوریت تو، انگشت زده اند.

تو به ما یاد می دهی فرق می کند چه کسی روی کار باشد و ما باید یاد بگیریم که مسئولیت انتخاب هایمان را قبول کنیم، که وقتی هوا پس شد، همه چیز را گردن تو نیندازیم. زمانی کسی رئیس جمهور می شود که ادعا می کند خودش صبح جمعه مهم ترین اخبار را می فهمد و هزینه ها برای کشور می تراشد، به این و آن به جرم انتقاد، برچسب می زند و با هواپیماهای آنچنانی به سفر می رود؛ زمانی دیگر، کسی رئیس جمهور می شود که دراوج کرونا، با ماسکی نصفه و نیمه بین مردم حاضر می شود، تمام ناسزاها را به جان می خرد و سوار بر بالگردی قدیمی، برای خدمت به دور افتاده ترین نقاط کشور، در آتش، می سوزد. حالا در همان نقطه از کشور، فقط بعد از 40 و اندی روز از جان دادنش برای وطن و فرزندان تو، رقیب گفتمانی او، نفر اول می شود. این ها برای جمهوریت تو افتخار است. مردمند که تعیین می کنند چه کسی بر سر کار بیاید.

برای منی که بعد از هشت سال سخت، سه سال شبیه رویا را پشت سر گذاشتم، تحمل این نتیجه، سخت است. تو خوب میدانی درد من اختلاف سیاسی نبود. دعوایم سر بر قدرت بودن اصلاح طلب یا اعتدالی نبود! قلبم فشرده می شد وقتی می دیدم بارهای تو روی زمین مانده و کسی که مسئولیت قبول کرده، ککش نمی گزد. می دیدم همه چیز را – از واکسن گرفته تا اشتغال، از قطعی برق گرفته تا آب خوردن مردم! – به ینگه ی دنیا و تصمیمات آن ها گره می زنند. نمی دانم سر و سری با چشم آبی ها داشتند یا واقعا فکرهای پوسیده و متحجرانه در سرشان بود که نمی خواستند تغییر معادلات قدرت در جهان را ببینند! اگر این معادلات تغییر نکرده بود چطور با تغییر گفتمان در راس کارهای اجرایی کشور، به سرعت مردم کشورم واکسینه شدند، نرخ اشتغال افزایش پیدا کرد و مردم، تابستان را در قطعی های مکرر برق، پشت سر نگذاشتند؟ در حالی که عهدنامه های ادعایی آنان امضا نشده بود و تحریم ها هم سر جایش بود! اما کارخانه ها احیا شد و نان سر سفره ی کارگرها برگشت. در آن سه سال، هر بار پای اخبار نفس راحتی می کشیدم که می دیدم کسی، برای سربلندی تو، روز و شب نمی شناسد. جمعه به جای با خبر شدن از اتفاقات، وسط آن هاست! روز تعطیل ندارد. حالا باز، تفکری قدرت را در دست گرفته که شبیه آن هشت سال سخت است. نمی دانم عقوبت قدرناشناسی آن سید مظلوم است یا نتیجه ی ندوختن روز و شب به هم برای لبیک گفتن به فرمان جهاد تبیین. شاید هم فقط یک امتحان سخت باشد! به هر حال هر چه باشد، گرچه انتخاب من نیست، اما رئیس جمهور من است، حتی اگر با اختلافی کم بر سر کار آمده باشد. مردم من، فرزندان تو، خواهران و برادران ما، اینطور خواستند. 

این انتخابات خیلی چیزها را یادم داد. یادم داد چگونه برایت جرئت به خرج بدهم. یادم داد چگونه نفر به نفر برای عقیده ام تبلیغ کنم. یادم داد شب امتحانی نباشم، چه آن روز که امتحان اصول 2 را افتادم، که در طول ترم نخوانده بودم و شب امتحانم مصادف شد با مناظرات انتخاباتی و هیجان های خاص خودش، چه حالا که فهمیدم نمی شود کل سال ها را در خانه حبس بود و با دیگران ننشست و دم انتخابات، آستین ها را بالا زد.

جمهوری اسلامی عزیزم! من اینجا، در انتهای دهه ی سوم زندگی ام ایستاده ام و تصمیم گرفتم به جای حرف، با کار کردن، برایت جان بدهم. 

سر بلندی ات مبارک همه مان! حتی آن ها که دهه هاست با فحش دادن به تو، دلشان را خنک می کنند و وقت انتخاب، پای صندوق های امینت می آیند و به روی مبارکشان هم نمی آورند که گزینه ی مورد نظرشان، از صندوق در می آید!

این ها مهم نیست. پیروز این رقابت نفس گیر، کسی است که ارزش ها و صداقت را برای قدرت، زیر پای جا مانده در دفاع، نگذاشت.

نا سزاها را شنید، اما از همین امروز ، داشته هایش را از رقیب که حالا در قاموس او، رفیق است، دریغ نخواهد کرد.

پیروز این رقابت، همه ی ما هستیم. ما که شبانه روز، برای روی کار آمدن آن که اصلح می دانستیم تلاش کردیم.

پیروز این رقابت، تویی! تو! ای جمهوری اسلامی مقتدر و مظلوم من.

۸ نظر ۱۶ تیر ۰۳ ، ۱۳:۴۱
سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۳، ۰۳:۴۲ ق.ظ

داغ مادرانه

داغ مادرانه

بسم الله الرحمن الرحیم 

این قاب... این قاب... این قاب...

این قاب مرا بیچاره کرده. تصور حال این زن، حال این مادر، مرا بدجور به هم می ریزد. خصوصا که صورت تپل این قل که پیداست، مرا عجیب یاد دخترکم می اندازد. دخترک پنج ماهه ام، با آن صورت کوچک، دست های نرم، خدایا... حتما دو قلوهای این بانو هم اندازه دخترک من، دل از مادرشان برده بودند. آخر چه کسی جز او که انتظار فرزند کشیده باشد حال این مادر را میفهمد؟ 

این قاب مرا ویران کرده. نمی توانم حقش را ادا کنم. حتی اگر آنقدر بلند «مرگ بر اسرائیل» را فریاد بزنم که گلویم خراش بردارد. حتی اگر با دخترکم در تجمع های حمایت از فلسطین حاضر شوم... چطور میتوانم ذره ای حق این تصویر را ادا کنم؟ 

با تصور این قاب، چشم هایم داغ می شود، قلبم گر میگیرد... 

سرما یا گرما، شلوغی، سختی های همراه کردن کودک شیرخوارم با خود... همهٔ این ها، آن هم در امنیت و آرامش خاطر، حتی ذره ای و کوچکتر از ذره ای ادای دین این قاب، فقط همین قاب، نیست!

صورت داغدار این زن در ذهنم نقش می بندد و از هر لحظهٔ زندگی راحت و امنم خجالت می کشم. سر پایین می اندازم در برابر مادران غزه. مادران فلسطین...

گرانی و تورم، سختی های معیشت، نارضایتی از مدیریت ها، اختلاف سلیقه های سیاسی، هیچ کدام نمی‌تواند طناب داری باشد که بر گردن انسانیتم بیندازم و نهال نفرت از اسرائیل و صهیونیسم را در وجودم آبیاری نکنم تا درخت تنومندی شود و میوه هایش را در دل میوه های قلبم بکارم...

حتی اگر سر سپردهٔ نظام نباشم و آن را مقدس هم ندانم، باعث نمی شود به آن افتخار نکنم! به تنها حکومتی که مدت هاست خط و ربطش را از این جانی کودک کش جدا کرده و خصومتش با او عیان است!

[یک مادر فلسطینی که پس از ۱۱ سال انتظار صاحب فرزندانی دوقلو شده بود در جریان حملات ارتش رژیم صهیونیستی شاهد شهادت همسر و دو فرزندش بود و این چنین با کودکانش وداع می‌کند.]

https://akharinkhabar.ir/photo/9973260

۶ نظر ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۴۲
چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۰۴ ق.ظ

دوستت دارم مهد دین من!

بسم الله الرحمن الرحیم 

یادش بخیر. زمان ما دههٔ فجر مساوی بود با فوق برنامه های مدرسه و سرود و نمایش و ... . حال خوش اینکه وسط کلاس صدایت کنند تا برای تمرین به نماز خانه بروی. راهنمایی بودم و عضو گروه سرود. هر چند بین هم کلاسی هایم کسی اعتقادی به انقلاب و این ماجراها نداشت. یعنی خانواده هاشان از این جنس نبودند. من هم آن زمان ها آنچنان انقلابی مسلک نبودم. یعنی از آن هایی نبودم که در خاطرات کودکی ام قلمدوش پدرم در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت کرده باشم. ولی... نمیدانم چرا وقتی سرود «سرفراز باشی میهن من» را میخواندیم، دلم یک جوری میشد. نه که فقط من اینطور باشم. اکثر بچه های گروه سرودمان همینطور بودند. همان موقع که روبروی آن ها و پشت به جمعیت می ایستادم و با حرکت دست هایم تلاش میکردم گروه را هماهنگ کنم، در چهره هایشان «عشق» را می دیدم. سال های زیادی از آن موقع می گذرد اما هنوز این شعر با آهنگ زیبایش توی ذهنم حک شده: 

سرفراز باشی میهن من

ای فدایت جان و تن من

پر بها تر از زر و گهر

خاک پاک تو وطن من...

ایران... ایران... ایران ایران ایران...

ایران... تو فصل مشترک ما هستی. هر دینی، هر گرایشی از سیاست، انقلابی یا مخالف انقلاب بودن... هر که باشیم با هر تفکری! تو هویت ما هستی. سالیان سال برای اینکه کسی برایمان تعیین تکلیف نکند خون دل خوردیم. خون دادیم. چه سال هایی که در نا امیدی گذشت و چه امید ها که از سال ۵۷ در دل ها زنده شد. می‌شود رفت. می‌شود مهاجرت کرد. می‌شود پناهنده شد و تو را ترک کرد. اما... ما، تک تک ما، فرزندان ما، نسل ما، همیشه یک «ایرانی» بیخ ریشمان چسبیده داریم. حتی اگر از تمام هویتمان فرار کنیم. حتی اگر برای این که به ما خدمات ندادند از تو فرار کنیم. حتی اگر نخواهیم تو را بسازیم... حتی اگر از جبر جغرافیا نا راضی باشیم... فرار از سرنوشت که شدنی نیست! هست؟ 

واقعاً اگر رای دادن یا ندادن من، تاثیری در هیچ چیز ندارد، اگر جمهوری اسلامی پینوکیوی دروغگوست و برای خودش آمار تراشی می‌کند، چرا همیشه از این طرف و آن طرف، تلاش میشود و هزینه می شود و زحمت کشیده میشود؟ گروهی برای اینکه من رای بدهم و گروهی برای اینکه من رای ندهم؟ همیشه وقت انتخابات ها، تنور تحریم انتخابات گرم است. از طرف همان هایی که نانشان از جیب دشمن ایران در می آید. دشمنی مگر چیست؟ اینکه شریان کالاهای حیاتی مثل دارو را بر روی ملتی ببندی، منابع علمی را بر آن ها تحریم کنی و از سوی دیگر رسانه و تکنولوژی دست اول را به آن ها برسانی تا برای منافع خودت، سرباز و لشکر فراهم کنی، اگر دشمنی نیست، پس چیست؟! اگر زورگویی نیست پس چیست؟! اینکه می گویند یا آنی باشید که ما می‌گوییم یا هزینه بدهید چون آنچه می‌خواهیم نیستید! واقعا تصویر آن قلدرهای مدرسه توی ذهنم تداعی می شود که زنگ های تفریح تغذیهٔ بچه های دیگر را می گیرند و هر کس بخواهد جلویشان قد علم کند، نوچه هایشان را برای کتک زدنش به خط می کنند!

پس اینطور ها نیست که رای من بی اثر باشد و آب در هاون کوبیدن. عقلم ، منطقم و مشاهداتم از همان سال ۹۲ که با فاصله ای چند روزه از موعد انتخابات رای اولی شدم تا همین امروز، این را به من می گوید. اصلا هم نمیفهمم چرا باید برای اعتراض داشتن به مسائل جاری مملکتم، از حق مسلمم برای مشارکت در سرنوشت کشور و وضعیت خودم در کشورم بگذرم؟ اصلا نمیفهمم چگونه میشود عده‌ای بگویند فرقی ندارد چه کسی بر سر کار بیاید وقتی قوانین تصویب شده در مجالس گوناگون را مرور می‌کنم و عملکرد گوناگون رئیس جمهور ها را با هم میسنجم. 

این را میدانم که اگر روزی با توپ و تانک حق این مردم را از آن ها سلب می کردند، امروز با ابزار شناخت به جنگ آن ها آمده اند. چه جنگ بی هیاهویی! چه نبرد ناجوانمردانه ای! 

ایران! ای سرزمین رنج کشیده ی من... دعوا بر سر توست. دعوا بر سر بود و نبود توست. دعوا بر سر استقلال و هویت توست!... 

از حق مسلمم نخواهم گذشت... جمعه بر سر قرار عاشقی وطن حاضر خواهم شد... برای آیندهٔ روشن ایرانم تلاش خواهم کرد... ایران! ای میراث دار پاک ترین خون ها! دوستت دارم.

۳ نظر ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۰۴
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...