در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

۶ مطلب با موضوع «خطــ خط ـــی» ثبت شده است

جمعه, ۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۲۵ ب.ظ

جهان موازی من

بسم الله الرحمن الرحیم

نخست نوشت: در این چالش به دعوت آقای گلرنگیان شرکت کردم. 


منِ دنیای موازی، حداقل سه تا خواهر دارد و دو تا برادر. آنقدر شجاعت به خرج داده که از همان دبیرستان رفته سراغ علاقه اش. خودش را پیدا کرده و بدون نگرانی از رد یا تایید دیگران پی اش را گرفته. 

شعر را حسابی حرفه ای دنبال کرده و احتمالا این موقع ها دنبال کارهای چاپ کتابش رفته. مطالعه یکی از عادت های مهم زندگی اش است. ورزش را ترک نمی کند.  بیشتر به چیزهایی که می داند عمل می کند. کمی محتاط تر زندگی میکند و بیشتر از اعتمادش مراقبت می کند. یعنی مراقب است به هر کس و ناکسی اعتماد نکند! 

من دنیای موازی کمتر می ترسد. کمتر اهل تعارف و مماشات است. محکم و مؤدب حرفش را به آدم ها می زند و خودخوری نمیکند. به جای حرص و جوش برای چیزهایی که در حیطۀ ارادۀ او نیستند هم برای چیزهایی که تحت اختیارش هستند تلاش می کند.


قبل از این چالش چیز زیادی از دنیای موازی نمی دانستم. رفتم و کمی در باره اش مطالعه کردم که جالب بود. اما در نهایت بنظرم دردی از زندگی من دوا نمی کند. آرزو ، آرزوست! گذشته ها هم گذشته. اعتبار گذشته برای من فقط همین قدر است که از آن عبرت بگیرم و ترجیح میدهم در همین حالا زندگی کنم و برای آینده برنامه های بهتری بریزم.

آرزوی خیلی خاصی ندارم که به دنیای موازی مربوط باشد فقط دلم میخواهد آدم بهتری باشم. یعنی راستش بندۀ بهتری برای خدا...

فکر میکنم بارها و بارها اگر به گذشته برگردم باز هم همین مسیر را طی میکنم. چون منِ آن زمان، همانیست که بود! با همان اطلاعات و با همان سطح رشد. مگر اینکه مؤلفه های دیگری در زندگی گذشته ام تغییر کند... به نظرم حد زیادی از زندگی، مربوط به خود ماست و نه شرایط ما. البته شرایط همیشه مؤثرند اما هر آدمی در هر مختصاتی، با چالش هایی روبروست که در نهایت نسبت چالشها و شرایط بیرونی او به ظرفیت او ، عددی یکسان است برای همۀ آدم ها. پس این ماییم و این میدان مبارزه!

دو مطلب مفید در باره جهان موازی: 1 و 2

۳ نظر ۰۲ تیر ۰۲ ، ۱۸:۲۵
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۲۰ ق.ظ

گم شدگی

گم شدگی

بسم الله الرحمن الرحیم

آدم ها یا به قلم وابستگی دارند و یا ندارند.

آن ها که به قلم ، وابستگی دارند،خودشان و جهانشان را در نوشتن پیدا می کنند. گاهی بعضی چیز ها را کشف می کنند.

اینجور آدم ها، اگر ننویسند، اگر کلاف واژه هاشان بیفتد گوشه ی اتاقک تاریک ذهن و خاک بخورد، اگر دو میلِ دستشان را به کار نگیرند که رج به رج، واژه ها را ردیف کنند و یک شال گردن خوشگل برای سرمای گاه گاه خلوتشان ببافند، اگر آن قدر ننویسند که رنگ از رخ و روی کلاف های رنگارنگ حروف، بپرد، خودشان را گم میکنند. جهانشان را گم میکنند. درگیر روز مرگی می شوند.

آدم هایی که وابستگی دارند به نوشتن، اگر ننویسند، یک چیزی ازشان کم می شود و یکهو به خودشان می آیند می بینند گم شده اند.

درگیر گم شدگی نشوید. بنویسید. بنویسید که گم نشوید. حتی شده پراکنده، حتی شده فقط برای دل خودتان.

ولی بنویسید. حتی شده گهگاهی یک گزارش کار برای فرمانده...

مگر نه اینکه ما همه قرار است سرباز باشیم برای فرمانده ای که جهان خیلی بی تاب حضور اوست؟

بنویسید... حتی شده یک گوشه ی دنج که هیچ کس جز خدا و امام زمان (عج) خواننده ی حرفهایتان نباشند.

...

.

.

گیره: اختیار قلم به دست خودش...

+عهدنامه

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۲۰
شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۴۰ ق.ظ

چالش اولین شعر و چند مطلب دیگر!

بسم الله الرحمن الرحیم

.

چادرش را کشید روی سرش

چشم هایش هوای بارش داشت

.

باز هم سر سپرد به سنگ مزار

باز هم، دختری که خواهش داشت

.

چادرش رنگ خاک گرفت، بهتر!

همچو نوری، امید تابش داشت،

.

فاصله بین او و مادر عشق،

اندک اندک خیالِ کاهش داشت

.

خیره شد بی صدا  به عکس شهید

چه نگاهی چقدر نوازش داشت

.

جنگ و صلحی میان چشم و لبش

اشک و لبخند، مدام چالش داشت

.

دختر انگار کمی خجل شده بود

از دلی که به غیر کوشش داشت

.

باز هم لب گشود به راز و نیاز

آسمان هم هوای بارش داشت...

.

کیمیا مهاجر

پاییز 1393


جمعیت سنجاق و گیره های مقیم پست:

.

  1. سین دال عزیزم، چالشی به راه انداخته بود تحت عنوان «اولین شعر». این شعر، اولین شعر زندگی من نیست! من موزون نوشتن را از 8 سالگی شروع کردم و با نوشتن ترانه های کودکانه. اما این شعر، دومین شعریست که در دفتر شعر معاصرم(!) نوشتم. نوشته های کودکی ام گم شد(افسوس) عده ای را هم خودم معدوم کردم. سال 93 که پس از سال ها، به شعر گفتن برگشتم، این شعر، جزء اولین سروده هایم بود. ممنون از سین دال بخاطر به راه انداختن این چالش...
  2. تصویر این شعر، تصویر دخترکیست که رفته به امام زاده علی اکبر(ع) چیذر، سر مزار شهید احمدی روشن و با عکس خندانش درد دل میکند.
  3. دشمن در سالگرد به سوگ نشستنمان بخاطر از دست دادن سرمایه های انسانیمان، سرمایه ای دیگر را از ما میگیرد و ما همچنان به فکر سازشیم! (پیوند های روزانه را ببینید لطفا و پیوند «شهادتت مبارک کافی نیست!» را مطالعه کنید لطفا... دل پر درد صالحه، حرفهای دل من را نوشته...)
  4. صمیمانه از بزرگوارانی که در پست قبلی مشارکت کردند تشکر میکنم. واقعا برایم مفید بود و دارم سعی میکنم تمرین کنم. اما فرصت و موقعیت پاسخ دادن به برخی نظرات را هنوز پیدا نکرده ام. در سبک زندگی جدید وبلاگی ام(!) شاید تغییراتی به وجود بیاورم. (تا حدی به وجود آورده ام) یکیشان همین شیوه ی پاسخ به نظرات و ... است. شما اگر برای نظراتتان پاسخی دریافت نکنید دلگیر می شوید یا انگیزه تان کم میشود برای نظر گذاشتن؟ (این را صرفا جهت نظر سنجی میپرسم که حال و هوای وبلاگ نویسها را بیشتر بشناسم.
  5. فعلا زیاده حرفی نیست... شاید بیایم و باز هم به گیره ها اضافه کنم و شاید هم نه!


مرد های مرد را ، آغاز و پایان روشن است...

۸ نظر ۰۸ آذر ۹۹ ، ۰۹:۴۰
جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۱۳ ب.ظ

هذیان نویسی‌های یک شاعر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
.
وقتی هوای حوصله ام پس شد،
وقتی واژه برای قافیه کم آوردم و شعرم خلاف جاذبه، به بی وزنی میل کرد،
دست کلمات را گرفتم و اینجا آوردمشان.
گفتم مرتب و منظم بنشینید . می خواهم ذهن خسته ام را مشت و مال دهم!
.
واژه ها گفتند:
چرا نمی گذاری ورجه وورجه کنیم؟
کمکت میکنیم خستگی ذهنت را به در ببری.
چرا اصرار میکنی در وزن بیاوریمان؟ بگذار راحت باشیم که ببینی چه خوب این خستگی چند ساله بار و بندیلش را جمع می کند  و می رود!
.
مهربان تر نگاهشان کردم.
دست از معنای کامل برداشتم.
گفتم خب! کمی بدون معنا به هم ببافید! ولی وزن را فراموش نکنید. قافیه را هم!
.
چپ چپ نگاهم کردند!
توی مغزم رژه رفتند! خواب را از چشمم گرفتند! نه گذاشتند منظم بنویسمشان که عطش شعر نوشتنم، سیراب شود و نه گذاشتند ننویسمشان که به جرم بی وزنی، اعدام شوند!
.
دویدند، رهای رها...
ورجه وورجه کردند.
تشنه بودند.
به دریای قلم که رسیدند، خودشان را در کاغذ، سیراب کردند.
انگشت هایم را لغزاندند...
به هم چسبیدند...
این جملات را ، بی نظم، پشت هم ردیف کردند...
.
هوای حوصله ام دیگر پس نیست.
مرا خدای خلاق ، خالق آفریده است.
آرام گرفته ام با نوشتن همین چند خط...
.
.
.
گیره: در احوالات تلاش برای نوشتن غزل‌هایی نو... عاشقانه نوشتم. تک بیت هایی که دو-سه سالی بود منتظر بودند غزل شوند، به بار نشستند. الحمدلله. با واژه ها مهربان شدم... بد هم نیست گاهی فقط بنویسم. توصیف کنم، رویا ببافم. نه؟ دوست دارید بخوانیدشان یا فکر میکنید وقتتان تلف میشود با خواندن متن هایی که هدف خاصی را دنبال نمیکنند؟
.
.
۵ نظر ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۵:۱۳
چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۴ ب.ظ

پیشنهادی که هرگز مطرح نشد!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۴
دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۲ ب.ظ

شکر خدا که باز قلم شد کمی روان...

شکر خدا که باز قلم شد کمی روان...

بسم الله الرحمن الرحیم

.

ای وای از آن متهم که بازجو باشد
یا بدتر اینکه بازجو، بی آبرو باشد!
.
سخت است پر باشی، بخواهی درد دل گویی
اما مقابل... آدمی صد پشت و رو باشد
.
پاییز را دیدی که گاهی ابری و خشک است؟
انگار اشکش ناجی بغضِ گلو باشد
.
اما زمین را لایق بارش نمی بیند...
آن هم زمینی که پر از دزد و عدو باشد
.
گاهی پر از حرفی ولی حس میکنی شاید
شاید سکوتت بهتر از یک گفتگو باشد
.
پرستوی عاشق
.

گیره: حسِ خوبِ پس از مدت ها مدت ها مدت ها نوشتن! ... الحمدلله ....
سنجاق: یک غزل تازه دمِ داغ! مراقب باشید نسوزید :)
چسب نواری: به تاریخ 21 مهر ماه 99، ساعت 21:30
۲۵ نظر ۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۲
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...