در جستجوی کوچ

باید از این سیاهیِ مبهم عبور کرد/خسته نشد، ستاره شدن را مرور کرد

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام. اعیاد بر شما مبارک. در وبلاگ ناگزیر از هجرت طرحی را دیدم که با اجازه از ایشان در وبلاگ خودم با اندکی تغییر بازنشر میکنم.

عید غدیر امسال با سالهای دیگر تفاوت هایی دارد و گرفتار کرونا شده ایم، اما خب؛ عشق امیرالمومنین(ع) که تعطیل شدنی نیست :)

مسابقه ای تدارک دیدیدم تا به همین بهانه، عیدی هایی هم تقدیم مخاطبان و همراهان بزرگوار وبلاگ کنیم، هر چند اندک. اما ان شاءالله خط به خط کتابی که بعنوان عیدی دریافت میکنید، نوری بر قلبتان بشود و تا ابد حیدری بتپد!


شرح روش مسابقه:

1- حکمتی از نهج البلاغه که خیلی دوستش دارید، یا حدیث و روایتی در مدح امیرالمومنین(ع) البته همراه منبع، یا شعری زیبا در مدح حضرت یا فرازی از خطبه ی غدیر را در قسمت نظرات بنویسید.

2- حکمت، حدیث، روایت، شعر و آن فرازی از خطبه ی غدیر که مینویسید، نباید تکراری باشد :)

3- کمک گرفتن از علامه گوگل آزاد است. :)

4- ارسال نظر هم آزادِ آزاد است :)


جوایز: نفرات برنده، به انتخاب خودشان یکی از این 3 کتاب را انتخاب میکنند.

کتاب اول  «غدیر» مرحوم صفایی حائری:

​​​​​این کتاب از نظر معرفتی به ما کمک میکند غدیر و ولایت را کمی بهتر درک کنیم، مختصر و مفید با بیان روان و آمیخته با حکمت مرحوم عین صاد، یک منبع خیلی خلاصه و خوب برای آگاهی در مورد غدیر

به شدت کم حجم و پرمغز، بدون حاشیه پردازی و اتلاف وقت

کتاب دوم  «کیمیاگر» رضا مصطفوی:

این اثر در قالب داستان است.

و داستان هم برگرفته از واقعیت و در زمان هارون الرشید اتفاق افتاده است.

جوانی از اهل تسنن به دنبال کیمیایی می گردد که پیر روشن ضمیری به او مژده داده و راهی بغداد میشود تا به آن کیمیا دست پیدا کند.

حاصل جستجوی این جوان برای خواننده ی اثر یک دریافت معرفتی است بر اساس یک واقعه تاریخی و مستند.

کتاب سوم  «ناقوس ها به صدا در می آیند» ابراهیم حسن بیگی:

این اثر کمی طولانی تر از دو کتاب قبل است.

داستان یک کشیش مسیحی که به جمع آوری کتاب های خطی علاقه مند است، طی اتفاقاتی کتابی به دست او می رسد و در آن کتاب از شخصیتی به نام علی از زبان دشمن او صحبت شده، این کتاب انگیزه ای میشود که کشیش در مورد امیرالمؤمنین علی علیه السلام بیشتر بداند... 

به قید قرعه به 5 نفر جایزه تقدیم میشود و عیدی بنده به ایشان است. به رفقا گفتم ببخشید که خیلی ناقابل است اما گفتند عیدی از سادات مزه می دهد. من هم به همین دلیل در وبلاگ هم این کار را انحام دادم :)


تبصره های مهم:

1- اگر تعداد کسانی که در مسابقه شرکت می کنند، +20 نفر شود، به 10 نفر جایزه اعطا میکنیم.

2- جهت شفاف سازی، فیلم قرعه کشی را نیز برایتان در وبلاگ می گذاریم.

3- زمان قرعه کشی، یکشنبه 19 مرداد می باشد، پس تا آن زمان برای شرکت در مسابقه فرصت دارید.

4- جوایز در نرم افزار طاقچه تقدیمتان میشود.

دریافت مستقیم طاقچه برای اندروید

برای آی او اسی ها:

دریافت طاقچه از App Store

دریافت طاقچه از سیبچه

تارنمای طاقچه


و اما در ادامه، بخوانید که من امروز به عشق امام علی(ع) چه کردم...

هیچ حال و حوصله نداشتم. همسر گرامی هم جهت خریداری و تکمیل بسته ی ارزاق منزل نبود. با خودم گفتم اینطور که نمی شود. شیعه ی امیرالمومنین(ع) باشی و این روزها بی حال و حوصله و بی نشاط؟

یا علی(ع) گفتم و افتادم به جان خانه که مرا بدجوری صدا میکرد. گفتم به عشق امیرالمومنین(ع) خانه ی نقلیمان را تر و تمیز میکنم تا کمی برق بیفتد و شکل و شمایل خانه ی یک بچه شیعه باشد موقع بزرگترین عید زندگی اش. 

درست است که مهمان نداریم، اما عید که هست :)

بعد هم به عده ای از دوستان، همین کتاب ها را هدیه دادیم.

شما به عشق امیرالمومنین (ع) چه کردید؟ چه میکنید؟ یا قصد دارید چه کنید؟

و در ادامه...

شعری بخوانید از آقای سید حمیدرضا برقغی که گرچه احتمالا شنیده اید، ولی بارها و بارها خواندن و حظ بردن از آن، خالی از لطف نیست. بفرمایید شعر:)


گیره: این ها را به پای ریا نگذارید. بگذارید به پای تکخور نبودن :) 

سنجاق: بالاخره امروز سلسله مباحث کنترل ذهن را تمام کردم. این سخنرانی را هر بار موقع انجام کارهای خانه توی گوشم میگذاشتم و حظ میبردم... پیشنهادش میکنم اکیدا. خودتان را از این مبحث قند و شکر و کلیدی که اگر زندگیتان را دستخوش تغییر نکند، لا اقل نگاهتان را تغییر میدهد، محروم نکنید. صوت و متن آن را برایتان در پیوندهای روزانه می گذارمش :)

پونز: اگر خوشتان آمد دوستانتان را دعوت کنید یا در وبلاگ خودتان هم منتشر کنید :)

۱۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۲
شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۴۴ ق.ظ

کلاس وبلاگ نویسی (درخواست مشارکت)

بسم الله الرحمن الرحیم



سلام

اگر بخواهید یک کلاس وبلاگ نویسی برگزار کنید، چه چیزهایی و درواقع چه سرفصلهایی را در آن قرار میدهید؟

اگر بخواهید در یک کلاس وبلاگ نویسی شرکت کنید، توقع دارید چه سر فصلهایی به شما آموزش داده شود؟

کلا تعریف شما از یک کلاس وبلاگ نویسی خوب چیست؟

لطفا نظراتتان را از ما دریغ نکنید :)
بی صبرانه منتظر مطالعه نظراتتان هستم.

پی نوشت: هدف من از این اموزش صرفا اموزش فنی و ساختاریه. یعنی ازم خواستن به گروهی مهارت وبلاگ نویسی رو اموزش بدم و از اهمیتش بگم . کسایی ک بعضیاشون هیچی از وبلاگ نویسی نمیدونن...

۱۲ نظر ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۴۴
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۵ ب.ظ

آنچه مشاوران تحصیلی به شما نمی‌گویند!

بسم الله الرحمن الرحیم


این مطلب را ۱۵ تیر ۹۸

در اینجا (https://nebeshte.kowsarblog.ir/آنچه-که-مشاوران-تحصیلی-به-شما-نمی-گویند )

نوشته بودم. این روزها که حال و هوای بیان هم به شدت کنکوریست، باز نشرش را بی مناسبت ندانستم.


برنامهٔ عصر جدید با خودش، فکر تازه‌ای را مهمان ذهنم کرده است، اینکه هر بار بعد از برنامه با خودم خلوت کنم: «من چه استعدادی دارم؟ من می‌خواهم برای زندگی‌ام و برای بقیهٔ آدم‌ها چه کار کنم؟»

شاید استعداد من از جنس استعدادهایی که در قاب این جعبهٔ جادو نشان دادنی هستند، نباشد. امروز با خودم فکر کردم و این یک سال در حوزه درس خواندن را مرور کردم. فهمیدم انسان‌ها بیش از آنکه به استعداد نیاز داشته باشند، به عشق محتاج‌اند! آدم‌ها باید عاشق کاری باشند تا در آن استعداد داشته باشند و این‌ها را نمی‌شود با چند آزمون روانشناسی و نمرهٔ ریاضی و فیزیک دبیرستان، فهمید.

عشق آدم‌ها، از هدف و انگیزهٔ آن‌ها سرچشمه می‌گیرد.

می‌خواهم خودم را از بند این مقدمه رها کنم. باید سر اصل مطلب بروم. این روزهای من شده است لذت بردن، ولع داشتن به مطالعه، عطش به کتاب.

این روزهای منی که فکر می‌کردم آدمِ درس خواندن نیستم!

منی که از درس خواندن فراری بودم و حالا همه‌چیز را مزاحم درس خواندن می‌بینم! نه درس خواندن را مزاحم علاقه‌هایم!

پس از سال‌ها تجربه کردن‌های دوست‌نداشتنی تحصیلی، در این دو ترم، مشغول ساختن خودم و رابطه‌ام با درس خواندن شدم. دیدم وقتی انگیزه دارم، خط به خط کتاب‌ها برایم دوست‌داشتنی‌اند. حتی درس‌های کارگاهی برایم شیرین می‌شوند، نه که خسته نشوم، نه که هیچ‌وقت بی‌حوصله نباشم، نه! اما برآیند رابطه‌ام با درس، عشق است و شیفتگی!

دارم فکر می‌کنم چرا مشاورهای کنکور، سر و دست می‌شکنند برای انگیزه دادن به دانش آموزان؟ اصلاً وقتی عاشق هدف و درس‌هایت هستی، چه نیازی هست فقط به هوای رهایی تست بزنی؟ باید با عشق سر تست‌ها بنشینی و غصه‌ات بگیرد وقتی به جدایی از درس خواندن فکر می‌کنی…

اما مشکل جامعهٔ ما این است: درس خواندن به هر قیمتی.

هنر شده است مدرک داشتن، لیسانس گرفتن، دکتر شدن… هنر این نیست که با عشق به کاری مشغول باشی. ورزشکار، هنرمند، نویسنده…

همه‌چیز شده است ویترین، پول درآوردن، کدام رشته پول بیشتری دارد، کدام رشته جایگاه اجتماعی‌اش بهتر است… و عشق این روزها شده است حلقهٔ گم‌شدهٔ آن‌ها که باید به دنبال دانش باشند، اما از این جستن، فقط نام آن را یدک می‌کشند…

این‌ها به مدرسه و دانشگاه و حوزه ختم نمی‌شود. به محل کار کشیده می‌شود، کارمندانی خموده به جامعه تحویل می‌دهد، معلمانی افسرده بار می‌آورد… هرچند نمی‌شود همه‌چیز را به عشق هم ربط داد و باید یقهٔ متولیان سیاست‌های کلان کشور را هم گرفت، اما آیا واقعاً می‌شود همه‌چیز را هم به نابسامانی‌های اجتماعی و بی‌عدالتی‌های جامعه نسبت داد؟

این بی‌هدفی، از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ بی‌هدفی که به دنبالش بی‌علاقگی و بی‌انگیزگی خواهد آمد…

وقتی زندگی گذشتگان را مرور می‌کنیم به چه چیزی می‌رسیم؟ کسانی که با نور شمع کتاب می‌خواندند، کسانی که برای درس خواندن مبارزه می‌کردند، کسانی که تا پای جان پیش می‌رفتند و از نتیجه هیچ نمی‌دانستند! برای آن‌ها روند، مهم‌تر از نتیجه بود. به آخرش فکر نمی‌کردند. به عشق می‌اندیشیدند.

انسان اگر با عشق زندگی کند، حتی اگر به بی‌پولی برسد، حتی اگر نان خشک سق بزند، حتی اگر سقف بالای سر نداشته باشد، دل‌خوش است به اینکه آن‌طور که دوست داشته، زندگی کرده است. حسرتی بر دلش نمی‌ماند. و مگر خدایی که حساب‌وکتابش از همه دقیق‌تر است، می‌شود مزد کسی را که با تمام وجود و برای رضای او تلاش می‌کند، ندهد…

همهٔ این‌ها کنار قطعه‌های بستهٔ کاملی از باورها، انسان را به انسانیت می‌رساند و به هدف حقیقی‌اش از خلقت نزدیک می‌کند.

کار این روزهای من در حوزه، لذت بردن است. اگر از چیزی ناراحت باشم، از مهندس نشدن نیست! از عمریست که پای آنچه برایش هدف نداشتم، تلف کردم.

کاش مشاوران مدرسه، به‌جای اینکه فکر و ذکرشان کنکور باشد، به دانش‌آموزها کمک کنند خودشان را بشناسند. کاش خانواده‌ها به‌جای رؤیا بافتن برای آیندهٔ شغلی فرزندانشان، به بحران بی‌عشقی آن‌ها فکر کنند!

آدم بدون عشق، آدم بدون هدف، آدم بدون انگیزه، می‌شود یک ربات بی‌فایده… همه‌چیزش می‌شود از روی اکراه و اجبار.

کاش ما آدم‌ها، خدا را و عشق را باور می‌کردیم. کاش ایمان می‌آوردیم روزی را خداست که می‌رساند و ما فقط باید رسالت و عشقمان را پیدا کنیم و برایش از جان مایه بگذاریم… این آرمان‌ها باید جهانی بشود و می‌شود! چون آرامش این انسان سردرگم، در همین آرزوها نهفته است…

من در مدینهٔ فاضله، در یک اتوپیای بی‌نقص، در آرمان‌شهری رؤیایی زندگی نمی‌کنم، طعم سرخوردگی را چشیده‌ام، اما طعم مبارزه برای رسیدن به آن آرزوهای دست‌یافتنی، هزار بار شیرین‌تر از شکست‌هاست…

از حوزه ممنونم که لذت درس خواندن را به من چشاند. فرقی نمی‌کند کجا مشغول باشی، مهم این است که بدانی مشغول چه هستی!

امیرالمؤمنین (ع) می‌فرمایند: «خداوند رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده و در کجاست و به کجا خواهد رفت.»

و من فکر می‌کنم در مملکت امام زمان (عج)، زی طلبگی باید همه‌گیر باشد. امام زمان (عج) به تمام نیروها احتیاج دارد، تمدن اسلامی تشنهٔ همهٔ نیروهای متخصص و متعهد است و حلقهٔ گم‌شدهٔ همهٔ آن‌ها که در حسرت ساختن آرمان‌شهر سرگردان‌اند، همین سبک زندگیست. وقتی به‌جای «زی شیعیان»، «زی طلبگی» نام سبک زندگی سرباز امام زمان (عج) شود، ناچار به یک سکولاریزهٔ دینی رسیده‌ایم! در تمدن اسلامی، همه باید مانند طلاب، با عشق زندگی کنند و فرق طلاب با دیگران باید فقط در علمشان باشد!

من از حوزه ممنونم که به من فهماند عاشق چه هستم؛ که به من ثابت کرد راه را درست آمده‌ام و خدا کند همهٔ بندگان خدا، عشق را بیابند و مزهٔ زندگی را بچشند…

🖇📎🧷

گیره: نظرات پست قبل را خوانده ام کامل. ان شاءالله سر فرصت تایید میکنم و جواب میدهم. ممنونم که همراهید‌. 

۵ نظر ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۵
يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۸ ق.ظ

روی طبل‌های توخالی، خط قرمز بکش!

بسم الله الرحمن الرحیم


از آن ها نبودم که تا چشم باز کنم، عکس آقا و امام را ببینم.
از آن ها نبودم که در کودکی، روی دوش پدرم، به راهپیمایی رفته باشم. در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمدم که زیاد کاری با سیاست نداشتند و اگر هم داشتند، غششان بیشتر سمت اپوزیسیون بود تا انقلابی ها‌.
از دین هم همین که نماز و روزه را در زندگی جاری کرده بودند، احساس رضایت میکردند.

نوجوان که شدم، بقول بعضی‌ها، مغزم را شستشو دادند.
هر چه بیشتر انقلاب و شهدا را میشناختم، بیشتر به آدمهای حزب اللهی علاقمند میشدم. هر آدم حزب اللهی برایم یادآور شهدا بود. با خودم میگفتم مگر میشود کسی حزب اللهی باشد و پا کج بگذارد؟ مگر میشود عاشق رهبر باشد و نامردی کند؟ مگر میشود پیاده روی اربعین برود و قسم دروغ به امام حسین (ع) بخورد؟

اما روزی، آدم‌هایی مذهبی و حزب اللهی نما، بلاهایی بر سرم نازل کردند که فهمیدم "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. " حتی اگر کسی یک من ریش داشته باشد و ادعای ریشه داشتنش بشود. حتی اگر کسی چادر سرش باشد و اذعان کند که لباس حضرت زهرا (س) را پوشیده است.
حتی اگر وقتی در صفحات مجازی اشان چرخ میرنی حتم داشته باشی شهید میشوند؛‌‌ این را خیلی ها گوشزدم میکردند، اما تا ندیدم، باورم نشد.

بعضی ها حکم طبل توخالی را دارند. آوازشان، صدای دهل است که از دور شنیدنی ست. بعضی ها فقط از دور قشنگند. نزدیکشان که میشوی بوی تعفنشان، حالت را به هم میزند، میتواند تا مرز بی اعتقادی و شک به همه چیز کشان کشان، زتجیرکشت کنند انقدر که از آدم بودن بویی نبرده اند...

از ان روز به بعد، دلم میخواست دوره بیفتم به همه بگویم "اشخاص را خط بزنید!"
اگر از کسی بدی دیدید، پای عقیده اش نگذارید و اگر هم کسی ادعایی داشت، خوب بودن را برایش مسلّم ندانید.
از آن روز به بعد، نگران همه ی آنهایی شدم که زلال تر از آبند و عالَمی گرگ دندان تیز کرده، برایشان کیسه دوخته اند که همه چیزشان را بدزدند. اول از همه اعتماد و سادگیشان را!

اما یک جایی به خودم گفتم زیاد هم تند نرو. تو هم اندازه ی خودت، کم زیر آبی نمیروی!
باید برای خودم قوانینی میچیدم:

۱. اگر ادعای چیزی را کردی، آبرویش را نبر. وقتی چادر سرت کردی، آبروی چادری ها دست توست! البته این نباید باعث شود درگیر ریا و وسواس شوی، اما حواست باشد شیشه ی نازک احساسات، عقاید، باورها و تصورات ادم ها را نشکنی! حواست باشد دل کسی را نشکنی...

🔹️

۲. به کسی اعتماد بی جا نکن تا اعتمادت را ندزدند‌. ارتباط با آدمها در دوقطبی اعتمادی و بی اعتمادی خلاصه نمیشود. میشود به بعضیها نه اعتماد کرد و نه بی اعتماد بود. اصلا لازم نیست همه ی آدمها را انقدر به زندگی ات نزدیک کنی که گیر این دو قطبی بیفتی

🔹️

۳. حزب اللهی ها هم آدمند. حالا تو هم برای خودت یک پا حزب اللهی شده ای و میبینی که شیطان، دست از سرت برنداشته که هیچ، بیشتر هم پاپیچت میشود. پس این را بدان که "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست"

🔹️

۴. آدم ها را گنده نکن! آنقدر کسی را باد نکن که مثل یک بادکنک بترکد و چشم و چارت را دربیاورد! از آدمها بیخودی تعریف نکن و بیخودی ازشان برای خودت بت نساز... در حقشان لطفکن و باتمجیدهایت، توهم بهشان نده که بنده ی مقرب خدایند تا نجبور نشوی زمانی اعتراف کنی که حتی هیچ هم نیستند و هم انها و هم خودت را از عرش، با مخ، به فرش بکوبی

📎🖇🧷

سنجاق: گاهی آدم فکر میکند یک چیزی هست که حتما برایش خوب است. حتما همان است که میخواهد. خیلی از خدا التماسش میکند. بعد... خدا با مهربانی به آدم میفهماند که عزیزم! این که از من میخواستی سراب بود و اینجا خدا چه زیبا بنده اش را سیراب میکند ...

گیره: شما در زندگی چه تجربه هایی داشتید؟ چه چیزهایی را با قیمت گزاف به دست آورده اید که دلتان میخواهد دیگران بدانند؟ به این پست پیوستش دهید :) 


+ التماس دعای فرج

۱۲ نظر ۲۹ تیر ۹۹ ، ۰۸:۵۸
يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۰ ق.ظ

عاشقانه‌هایی برای ابدیت

بسم الله الرحمن الرحیم



از چهارشنبه در فکرش هستم...در فکر تنهایی هایش، در تمام سالهای بی پدری. در فکر تکیه کردنش، به مرد جوانی که آمده بود همسفرش بشود تا ابد، از رفتنِ زود هنگامِ مرد ، سوی خدا...

مجرد که بودم، پای ثابت مطالعه ام، خاطرات همسران شهدا بود. میخواندم و خط به خط ، پشت پرده ی اشک میگفتم:" اللهم ارزقنا"
ازدواج که کردم، دیگر نتوانستم خاطرات همسران شهدا را بخوانم. گذشتن از عشق، کار آسانی نیست... دیگر نچرخید بر زبانم که بگویم "اللهم ارزقنا" ...

حالا گاهی که خلوت میکنم، با خودم میگویم مگر عاقبتی شیرین تر از شهادت هست که برای خودم و آقای همسفر و بچه هایمان بخواهم؟
بعد میگویم چه میشود مثل خیلی از شهدا، وقتی سن و سالی پیدا کردیم و نوه دار شدیم، شهید بشویم؟...
اصلا چه میشود من زودتر شهید بشوم؟
من طاقتِ همسر شهید شدن را ندارم....

به خودم که می آیم، میبینم چقدر چسبیده ام به زمین...

نگاه میکنم توی چشمهایش، به زیبایی اش... به جوانی همسرش و تاریخ تولدی که در دهه ی هفتاد است و روی سنگ مرمر مزار، حک شده.
میشنوم بغضی را که توی صدایش است، وقتی میگوید:"همانی بود که میخواستم... همان تکیه گاهی که سالها نداشتم..."
میشنوم اشک را وقتی از دلبستگی مادرش به دامادِ همه چیز تمامش حرف میزند...

اما محکم است. با همه ی کم سن و سالی اش. با سن کمتر از منش!

نمیتوانم محکم باشم... من شب ها، کابوس جداشدن از همسفر را میبینم... حالا چطور میتوانم خودم را جای این نو عروسِ همسرِ شهید بگذارم که حتی حسرت ِ یک روز زندگی زیر سقف مشترک ، به دلش مانده؟...

از جهان ِ ماده ، خودم را جدا میکنم... مهربانی خدا را به یاد می آورم، زنده بودن شهید را هم، زنده تر بودنش را یعنی...
"لابد خدا خیلی دوستشان دارد که حالا تکیه گاهی در آسمان به آنها بخشیده..."

این نوشته را نمیتوانم تمام تر از این بنویسم...
از سر غلیان احساسم و از سرِ ناتوانی قلمم...
کاش نبودنِ آدمها، انقدر بی رحم نبود....


گیره: من برگشتم با کوله باری از حرفهایی که میخواهم بنویسم... و خدا میداند که میشود بنویسم یا نه!


+ التماس دعای فرج....

۱۰ نظر ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۰
سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۸ ب.ظ

آن در را ببندید که «شوژ» می آید! (+چالش)

بسم الله الرحمن الرحیم

قبل نوشت: اگر دوست داشتید یه نگاهی به پیوندهای روزانه هم بندازید. فعال شدن :) (بهار چله نشینی)

 

دیروز این تصمیم را گرفتم. یعنی از قبل این تصمیم را داشتم، اما با دیدن پست ماه بانو  عزمم بیشتر جزم شد. روی همین برگه نوشتم و چسباندم جلوی چشمم. اما ...

امروز فهمیدم در همین مدت کوتاه، اعتیادم به وبلاگ و وبلاگ نویسی از چیزی که فکر میکردم هم بیشتر شده!  چون درست شبیه کسی شده بودم که استخوان هایش از نرسیدن ماده ی مخدر، درد گرفته است! عشق و علاقه ام به وبلاگ و اعتیادم به ساعت ها پایش نشستن، مانند آتشی بود زیر خاکستر که این روزها با فضای گرم وبلاگ نویسان بیان، دوباره گُر گرفته است!

حتی دیشب هم چنین حالی داشتم. دلم میخواست رها باشم و بنشینم پای گوشی و غرق شوم میان نوشته های وبلاگ ها و نوشتن آنچه در سرم می گذرد!

خب، باید مبارزه کرد. مدتی نظرات را بسته بودم، این پیکان های سبز و قرمز را هم حذف کرده بودم، با دل خوش برای خودم می نوشتم و میرفتم. حتی آمار را هم از صفحه ی مرکز مدیریت محو و نابود کرده بودم تا دلیلی برای بی دلیل سرزدن به پنل نداشته باشم. اما... خب یک وبلاگنویس زنده است به بازخورد گرفتن. دلم پوسید. به خودم گفتم:«پرستو! آدم باش (هر چند نمیتوانی چون تو پرنده ایangellaugh) و خودت را کنترل کن. » که خب همین دیروز، کنترل نفس را دادم دست هوس و او هم مدام میزند شبکه ی نسیم و فقط دلش سرگرمی میخواهد!(حالا باز خدارا شکر که به صدا و سیما بسنده کرده و سراغ شبکه های غیر مجاز نرفته!)

 

بله. این برگه را چسبانده بودم مقابلم تا به طور خودجوش به چالش «تا تابستان» بپیوندم. اما خب نشد و دیگمان از غل زدن افتاد. آمدم اینجا اعلام کنم که میخواهم مدتی نفس بکشم. در فضایی بدون فجازی. در دنیایی بدون ورودی های متعدد. در فضایی پر از مطالعه تا از تابستانم لذت ببرم و ببینم میتوانم برنامه ی خوبی برای استفاده از وقتم بریزم یا نه...

همه ی کسانی که احساس می کنند فضای مجازی (وبلاگ یا شبکه های اجتماعی یا هر «سه نقطه» ی دیگری از جنس تکنولوژی) روند معمولی زندگیشان را به هم ریخته و آن ها را از اولویت های مهمشان (چه درس، چه خانواده و چه هر «بی نقطه» ی دیگری ) غافل کرده، به این چالش دعوت میکنم. آن هم نه فقط تا تعطیلات! تا هر وقت که کنترل نفستان را از هوستان گرفتید و زدید شبکه ی چهار یا آموزش چشمک

سنجاق: فرق من با حاج قاسم همین است. که او کاری ندارد جایی نوشته و کسانی خوانده اند یا نه، همینکه خدا دارد تماشایش می کند کافیست. فرق دنیای حاج قاسم با من همین است که فقط یک دوربین مدار بسته کفایت می کند برای خوب زیستنش، آن هم دوربین خدا. اما من چی؟ حتما باید چندین دوربین مدار بسته برای خودم تعریف کنم... مراقب باشد تا تقلب نکنم، توی وبلاگم بنویسم تا سر قولم بمانم، برایم جایزه بخرند تا به انجام کار خوبی ترغیب شوم... آری! فرق من با حاج قاسم در همین 5 حرف است: ا خ ل ا ص

وگرنه ربطی ندارد که او فرمانده ی سپاه قدس باشد و من یک طلبه ی معمولی، یک زنِ خانه دار معمولی... همه مان میدان رزمی داریم که بُرَّنده ترین شمشیرش، اخلاص است.

 

 گیره: حالا خیلی هم نا امید نشو از خودت... هر کسی باید از جایی شروع کند دیگر...

اللهم عجل لولیک الفرج...

والعافیه

والنصر

واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین

بین یدیه

و احفظ قائدنا الامام خامنئی

(این دعاها را نمیشود ننوشت...)

منگنه: عیدتان هم مبارک، روز دخترتان هم مبارک، شفاعت کریمه ی اهل بیت (س) در جنت نصیبتان 

وجه تسمیه: این پست را یک معتاد به فجازی نوشته که دارد می رود کمپ. در را ببندید، شوژ می آید!

۹ نظر ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۸
دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۰ ب.ظ

از حالِ بد، به حالِ خوب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۵۰
جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۹ ب.ظ

خاکستری رو به سفید

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۹
پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۰ ب.ظ

دلم برای کسی تنگ است..‌.

بسم الله الرحمن الرحیم...

 

مجرد که بودم، هر وقت تنهایی گریبانگیرم میشد، با خودم فکر میکردم لابد از سر بی همسفریست!

ازدواج که کردم باز هم دیدم احساس تنهایی میکنم! یاد حرف یکی از رفقای کم نظیرم افتادم که میگفت:" تنها کسی که ظرف تنهایی انسان را پر میکند، فقط خداست نه هیچ کس دیگر.... نه حتی همسر که نزدیک ترین آدم زمین است به وجودت."

 

حالا هنوز هم، گاهی عمیقا احساس تنهایی میکنم. دلم میخواهد با کسی درد دل کنم و سفره ی دل را باز... هر چه بین آدم ها میگردم کسی را پیدا نمیکنم. دلم تنگ میشود، تنگ کسی که نمیدانم کیست! خوب که در احوال دل دقیق میشوم، میبینم این جای خالی خداست در لحظه هایم، در پازل زندگی ام، جای توکل، مناجات، توسل، خالیست. جای اینها که خالی میشود، من هم تهی میشوم‌ 

 

بایدیاد بگیرم وقتهای بدحالی، بروم سراغ خدا... مطمئنم خدا کارم دارد که گره به کار دلم افتاده. افسوس از این زندگی مدرن که خلوت را از روزگارم گرفته و وای از تکنولوژی که تمام جاهای خالی زندگی ام را با قطعه های پازل تقلبی، پر کرده....

 

خدایا.... 

معبودا....

"دلم برای تو تنگ است، شعر من ساده ست"

 

اللهم عجل لولیک الفرج

و العافیه

و النصر

و اجعلنا من خیر انصاره

و اعوانه

والمستشهدین بین یدیه...

۲۹ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۰
سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۳۰ ق.ظ

12 سال گذشت...(درخواست مشارکت)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

اردیبهشت 1387 بود که پایم به وبلاگنویسی باز شد. از همان وقت ها هم پایم به یاهو مسنجر باز شده بود، بعد تر ها فیسبوک و مردم سرا و کلوب و پلاس و هزار شبکه ی مثلا اجتماعی دیگر!

گروه خونی ام به فضای مجازی نمیخورد اما دلِ دل کندن از اینجا را هم ندارم. یعنی حرف دارم برای گفتن. مدتیست که دارم به جدی تر نوشتن فکر میکنم. چندتایی وبلاگ در آب نمک خوابانده ام! دارم فکر میکنم به اینکه کجا ساکن شوم؟ اینجا و بی نام و نشان؟ در کوثربلاگ با اسم و رسمم که بشود ارتباط گیری های بیشتری هم داشت، یا یک وبلاگ دیگر در بیان با اسم و رسم خودم...(اینجا را باید نگه دارم برای بی نام و نشان ماندنم! لازم میشود به هر حال!) (انصافا هم نوشتن بی نام و نشان، دوز اخلاصش بالاتر است ها!... )

شما چیزی از وضعیت سئوی بلاگ و کوثربلاگ میدانید که کدامش بهتر است؟

امکانات کوثربلاگ هم خوب است اما یادگرفتن کدنویسی و ... در اولویت من نیست! پس از طرفی امکانات آماده ی بیان برایم مناسب تر است.

 

اینستاگرام به من نمی سازد! اما از طرفی نمیتوانم قید حضور در فضای مجازی و نوشتن را هم بزنم! این روزها فضای زنده ی وبلاگی بیان، حسابی قلقلکم داده برای باز هم نوشتن و جدی نوشتن... فکر میکنید فایده داشته باشد وبلاگ داری در تهاجم این روزهای شبکه های اجتماعی اگر هدف، اثرگذاری در فضای مجازی باشد؟

(با خودم می گویم من قلمی دارم و وظیفه ای... برای بیان عقایدم، برای تبیین برخی شرایط، برای بودن و ابراز وجود در عرصه ای که همه وجودشان را فریاد می زنند! اما شبکه های اجتماعی مثل اینستا و توییتر، ویرانم میکنند... وقتی وبلاگی هست و میشود نوشت، مینویسم و نتیجه را به خدا میسپارم)

 

خب لطفا کمی نظر بدهید و بیایید همفکری کنیم :) نظرات این پست را باز گذاشته ام. 

 

+ قالب را عوض کردم، انضافا چشم آدم در می آید وقتی میخواهد نوشته های ریز را در صفحه ی گوشی بخواند. با تشکر از قالب های واکنشگرای نقل بلاگ.

+ آدم توی امتحانات، چه فکرهایی که به سرش نمی زند!

 

التماس دعای فرج...

۹ نظر ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۳۰
در جستجوی کوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

من همان پرستوی عاشقم... که دارد برای مهاجرت به تو، تلاش میکند. برای اینکه معشوقت بشود! برای مالِ تو شدن.

~~~~~~
از بین عناوین در زندگی روزمره، «مادر» را از همه بیشتر دوست دارم‌...